قلبش همیشه تند تند میزد. دوستانش تند تند رفته بودند و او در این زمین فقط با قلبش زنده بود. با قلبی که همیشه عجول بود، دلی که تحمل این زمین را نداشت و میخواست هرچه زودتر آسمانی شود؛ اما قلب او یک راز دارد. رازش این است که قلبش مال خودش نبود؛ قلبش برای همه میتپید. در قلبش برای همه غیر از خودش جا داشت. در آسمان دلش همه غیر از خودش میدرخشیدند. او فقط نور آنها را نگاه میکرد و به دنبالش بود. نور چیزی است که او را بیتاب کرد و آخر نیز به سرچشمه تمام نورهای عالم رسید.