
زنگ تفریح است و صدای بچهها در مدرسه پیچیده. کمی صبر میکنم ساعت کلاس شروع شود تا بتوانم با خواهر شهید علی، خانم مریم فخاریزاده صحبتم را شروع کنم.

ماشین، پشت ماشین و کامیون پشت کامیون؛ نامش کاروان شهید بهشتی بود و اقلام جمعآوریشده مردمی را برای کمک به جبهه میبرد.

میخواهم از شهیدان روایت کنم، شهیدانی که سالهایی نهچندان دور تمامقد برای دفاع از اسلام و وطنشان ایستادند و ایستادگی کردند؛ با قطرهقطره خونشان و حالا جز نامی از آنها باقی نمانده است.

کنار زمین فوتبال ایستاده است و مشغول تماشای بازی. جایی مینشیند که سروصدا کمتر باشد تا بتواند صحبت کند. جانباز و بازنشسته است؛ اما مثل جوانی کار فرهنگی را دوست دارد و هنوز مشغول است.

شهادت، عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است. شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم و به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم.

وقتی از نوجوانی، درسخوانده مکتب اهلبیت باشی، نباید هم در مقابل ظلم ساکت بمانی و میزنی به دل حادثه. آموزش میبینی و آموزش میدهی.

قصه، قصه صبر است و ایستادگی. قصهای که قهرمانانش مادران این سرزمیناند؛ مادرانی که از فرزندانشان گذشتند و راضی شدند به رضای خدا.

سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد. فرزند دوم خانواده بود. پدر شغل آزاد داشت و مغازهدار. در کودکی حادثهای برایش اتفاق افتاد؛ ولی خدا عمری دوباره به او داد تا روزی، اکبر را برای خودش انتخاب کند.

محله عاشقآباد، کمی جلوتر از بهداری، وارد کوچه رز و سپس مهمانخانه شهیدان امینی میشوم. مادر شهیدان که داغ فرزندان و روزگار، کمر و زانوانش را خم کرده است؛ حق مهماننوازی را تمام کرده و عصابهدست به استقبالمان میآید.

هر که میخواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند. این جملهای بود از سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی که بالای تصویر شهدای محله عاشقآباد نوشته شده است.

پدرش یکی از پایهگذاران هیئت ۱۴معصوم، از قدیمیترین هیئتهای محله عاشقآباد است و مداح اهلبیت.

زینب (س) در هر دورهای تکرار میشود. صبر و استقامتش. وقتی که زنان و مادران این سرزمین همچون زینب شاهد شهادت جگرگوشههایشان میشوند؛ اما چیزی جز زیبایی نمیبینند و همچون زینب (س) راوی روایتشان میشوند. حاجخانم فاطمه بیگم حسینی، یکی از زنان این سرزمین است و مادر دو شهید، سید جمال و سید مهدی حسینی.