بازخوانی پرسشی بنیادین و نقش آن در سرنوشت ملت‌ها

خودشناسی در خط‌مقدم جبهۀ عدالت

ما کیستیم و خود را چگونه می‌شناسیم؟ در اوضاع عجیبی که در دهه اول قرن پانزدهم هجری شمسی بر جهان حاکم شده‌است، روزهایی که تمام معادله‌های کلان سیاسی و نظامی و اقتصادی در حال تغییرات جدی و پرسرعت است، پرسش ازاینکه «ما کیستیم؟» یک پرسش کم اهمیت و بی‌فایده به نظر می‌رسد. اما نگاهی دقیق‌تر به ماهیت تحولات و جبهه‌بندی‌های جهانی پرده از رازهایی برمی‌دارد که این پرسش را در متن و محور پرسش‌ها قرار می‌دهد.

تاریخ انتشار: ۱۲:۰۹ - یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
خودشناسی  در خط‌مقدم  جبهۀ عدالت

به گزارش اصفهان زیبا؛ ما کیستیم و خود را چگونه می‌شناسیم؟ در اوضاع عجیبی که در دهه اول قرن پانزدهم هجری شمسی بر جهان حاکم شده‌است، روزهایی که تمام معادله‌های کلان سیاسی و نظامی و اقتصادی در حال تغییرات جدی و پرسرعت است، پرسش ازاینکه «ما کیستیم؟» یک پرسش کم اهمیت و بی‌فایده به نظر می‌رسد. اما نگاهی دقیق‌تر به ماهیت تحولات و جبهه‌بندی‌های جهانی پرده از رازهایی برمی‌دارد که این پرسش را در متن و محور پرسش‌ها قرار می‌دهد.

از ابتدای پیدایش انسان تا کنون، همواره دو نوع نگاه اساسی به هستی وجود داشته است که میدان‌دار اصلی ماجراهای تاریخ است؛ یعنی فارغ از دوره‌ تاریخی، جغرافیا، دین و مذهب و تمامی ویژگی‌هایی که موجب تفاوت‌ها می‌شود، دو نوع نگرش به عالم هستی می‌توان یافت که محدود به هیچ مرزی نمی‌شود و امکان حضور در هرشرایطی و برای هر ملت و قوم و جریانی را دارد؛ یکی، نگاهی است که تمام موجودات عالم هستی از اجزای طبیعت گرفته تا افراد انسان‌ها و نیز تمام تعامل‌هایی را که میان انسان و این موجودات برقرار است، در یک نظام یکپارچه و هماهنگ که از یک مبدأ متعالی در حرکت به‌سوی غایتی متعالی و ارزشمند است، درک می‌کند.

این درک یگانه همان است که توحید نامیده می‌شود. در مقابلِ توحید، نگاهی است که تک تک موجودات را به تنهایی و جدای از یکدیگر به رسمیت می‌شناسد و عالم هستی را نه یک صحنۀ هماهنگ، بلکه یک میدان رقابت بین رقبای نامحدود و بر سر منابع محدود می‌بیند.نگاه توحیدی، فهم انسان از «خود» را در پیوند با سایر موجودات رقم می‌زند؛ به‌گونه‌ای که هرچه دیگران ارزشمندتر، توانمندتر، آگاه‌تر، مختارتر و در یک کلام متکامل‌تر باشند، «من» متکامل‌تر هستم.

در طرف مقابل، در دیدگاه غیرتوحیدی، «خود» در تقابل با دیگران معنادار می‌شود، دیگران تهدیدهایی برای «من» هستند و هرچه دیگران پوچ‌تر، ضعیف‌تر، نادان‌تر، تحت سلطه‌تر و در یک کلام ضعیف‌تر باشند، «من» متکامل‌تر هستم.«این دو نگاه کلان و اساسی، در واقع همان چیزی است که مفاهیم عدل و ظلم را در ذهن و زبان بشری رقم زده‌است. عدل آن است که نقش هرموجودی در حرکت تکاملی کاروان عالم هستی به نیکی شناخته و احیا شود و ظلم برخلاف عدل، این نقش را نادیده گرفته، سرکوب کرده و به نابودی می‌کشد.»

با این توضیح‌ها، دوگانۀ‌ عدل و ظلم زبان مشترکی است که در هرسطحی، از زندگی فردی گرفته تا در سطوح کلان اجتماعی و سیاسی و در هر دوران و جغرافیایی، بروز و ظهور دارد، دوگانه‌ای که اصیل‌ترین ملاک برای ارزش و ضدارزش است؛ اما امروز این بروز و ظهور در جهان چگونه است؟

امروز که نگاه غیرتوحیدی و سلطه‌گر توانسته است در بستر قدرت‌های استکباری جهان، ظهور شدید و واضحی پیدا کند و به‌رغم تضعیف و استعمار چندصدسالۀ دیگر ملت‌ها، هرروز بر عطش استضعاف و تخریب دیگرانش افزوده می‌شود و هیچ‌گونه استقلال و هویت را برای دیگران برنمی‌تابد، عدل چه بروزی دارد؟عدل را می‌توان در سطوح مختلفی جست‌وجو کرد؛ عدالت شغلی و اقتصادی، عدالت در جنگ نظامی، عدالت فرهنگی و زمینه‌های دیگر. اما سررشته‌ عدل و ضروری‌ترین بروز آن چیست؟

ضروری‌ترین بروز عدل، حفظ اصل معنای عدل است. یعنی چه؟ ابتدا به این پرسش باید اندیشید که آیا مستکبران عالم، از رؤسای جمهور آمریکا گرفته تا سرکردۀ باند جنایت‌کار رژیم صهیونیستی، رژیم و جریان خود را عادل و دادگستر می‌دانند و می‌نامند یا ظالم و خون‌خوار؟! بدیهی است که این جنایت‌کاران به کمک نیرنگ و لشکر وسیع رسانه‌ای‌شان، خود را مدافعان اصلی عدالت معرفی می‌کنند و قربانیان خود را به‌عنوان ظالم جا می‌زنند و با این کار، درواقع در حال استحالۀ معنای عدل و ظلم هستند؛ آنچه حقیقتا عدل است، ظلم می‌خوانند و آنچه ظلم است، عدل می‌گویند.

این انقلاب در معانی و زیروروکردن مفاهیم بنیادین بشری، بزرگ‌ترین و اصلی‌ترین ظلمی است که در حال رقم خوردن است؛ چراکه زبان مشترک اصیل انسانی را نابود می‌کند، ملاک فهم ارزش را از انسان‌ها می‌گیرد و آن‌ها را به سمت و سویی می‌برد که هرقدمی که در ظلمت می‌گذارند، به خیال اینکه دادگری می‌کنند، از خویش خشنود باشند؛ بدین ترتیب، آنچه رقم می‌خورد، بسیار تلخ و البته پنهان است: «فجیع‌ترین استعمار و تخریب و تضعیف دیگران، استعمار مفاهیم.»

استعماری که نه نیروی نظامی می‌خواهد و نه نیازی به زور و خون‌ریزی دارد و ملایم‌تر از آنچه قابل تصور باشد، قدرت فکری و عدالت‌طلبی دیگران را استحاله و نابود می‌کند. اگر این سنگر فتح بشود، سنگرهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و نظامی و…نیز خودبه‌خود فتح شده‌است؛ زیرا ذهنی که از ریشه و منشأ، حقیقت و توهم را جابه‌جا بفهمد و عدل و ظلم را معکوس درک کند، هرتلاشی در راستای عدلِ متوهمانۀ خود انجام دهد، دقیقا همان کاری است که به ضعف و پوچی خویش می‌انجامد و مطلوب مستکبران را به دست خود محقق می‌کند. پس وقتی ظلم چنین بروزی می‌یابد، ضروری‌ترین بروز عدل نیز حفظ و تبیین و تثبیت معنای حقیقی عدل و ضدیت و تقابل آن با ظلم است.اکنون به پرسش ابتدایی متن برمی‌گردیم. «ما کیستیم و خود را چگونه می‌فهمیم؟»

همان‌طور که توضیح داده‌شد، چگونگی درک ما از خود و نسبتمان با موجودات عالم هستی، روح اصلی و حیات‌بخش به مفاهیم عدل و ظلم در ذهن و زبان و زندگی ماست. ما با نگاه توحیدی خودمان را می‌شناسیم یا با نگاه غیرتوحیدی؟

این موضوع، یعنی «شناخت خود و موجودات عالم هستی و نسبت آن‌ها با یکدیگر»، موضوع علم فلسفه و وظیفه‌حاذق‌ترین متفکران و حکیمان هر جامعه است. پس طبیعی است که بنیادی‌ترین عدالت‌ها به برکت وجود حکیم‌ترین انسان‌ها رقم بخورد و از طرف مقابل، عمیق‌ترین ظلم‌ها و انحراف‌ها نیز از تلاش آنان که خود را اهل حکمت و تعمق و تفکر می‌دانند، ناشی شود. منظور از بنیادین و عمیق‌ترین، آن است که اگر این خودآگاهی به خوبی رقم بخورد و عدالت با فهم از «خود» روح و حیات یابد، سایر ساحات و جنبه‌های زندگی فردی و اجتماعی و ملی نیز رنگ و بوی عدالت می‌گیرد؛ ازاین رو، «خودشناسی خط‌مقدم جبهۀ عدالت است.»

متأسفانه امروز دیگر با پدیده‌ غرب‌گرایی در میان متفکران و روشنفکران روبه‌رو نیستیم؛ بلکه با پدیده «خود نداشتن» و «بی‌خودبودن» مواجه‌ایم؛ یعنی در دهه‌های قبلی، بودند کسانی که تقابلی بین فرهنگ و تفکر و اخلاق ایرانی و اسلامی با تفکر غربی برپا می‌کردند و در این تقابل، شروع به شناخت دقیق و روشمند هر دو طرف می‌کردند و پس از بررسی‌های مفصل و دقیق، هر دو را مقایسه کرده و با ذکر ادله‌ای، حکم به برتری غرب و مغلوب‌شدن خودمان می‌دانند و به این واسطه آن‌ها را غرب‌گرا می‌نامیدند.

اما امروزه با افرادی مواجه‌ایم که اساسا خودمان، یعنی تفکر و حکمت و علوم و معارف و فرهنگ و هرآنچه دارایی‌های بنیادین هویتی محسوب شود، به عنوان امر قابل توجهی که بتواند مورد بررسی و تحقیق قرار بگیرد، قبول ندارند؛ بلکه می‌گویند اکثر معارفی که در متون اسلامی یا حکمای ایرانی وجود دارد، از متون و شخصیت‌های غربی است؛ یعنی آنچه هست، غرب است و ما چیزی نیستیم جز عاریت گیرنده‌ معارف والای غربی!

این نگاه اساسا خودش را به رسمیت نمی‌شناسد؛ چه رسد به آنکه بخواهد نسبت خود با دیگران و سایر موجودات طبیعت را درک کند تا چیزی به نام عدل و ظلم معنادار شود. یا در موردی دیگر، یکی از اهالی فلسفه که سالیان درازی متصدی نهادهای سیاست‌گذاری علمی و فرهنگی در ایران بوده‌است، یکی از مهم‌ترین دستاوردهای خود در این سال‌ها را «پایان‌بخشیدن به سودای علم دینی و اسلامی‌کردن علوم انسانی و اجتماعی» برشمرده است!

ایشان و افراد پرشمار دیگر در میان اهالی دانش که برای معارف و فکر و فرهنگ و داشته‌های خودمان، حتی در حد تحقیق و پژوهش و تلاش برای نیل به آن‌ها، ارزش قائل نیستند، به این پرسش چه پاسخی می‌دهند که «ما کیستیم؟» آیا ایشان ناخواسته در حال استعمار و پوچ‌سازی فکر و فرهنگ خویش نیستند؟

آنچه در وهلۀ اول مورد مناقشه است، این‌گونه مواجهۀ ساده سازی شده و بی‌مبنا با امور خطیر و اساسی اجتماعی و تاریخی است. مواجهه با هویت و دارایی‌هایی تاریخی یک ملت و فرهنگ و آیین، مواجهه‌ای بسیار سنگین با مسئولیتی خطیر است که هرگونه بی‌دقتی در آن، می‌تواند به بزرگ‌ترین انحراف‌ها و کج‌فهمی‌ها در «خودشناسی ملی و فرهنگی» منجر شده و یک فرهنگ و تاریخ‌ را در معرض ارتکاب بزرگ‌ترین ظلم‌ها در حق خود و دیگران قرار دهد؛ اما در وهلۀ دوم، اگر اقتضاهای این‌گونه بحث‌ها به‌خوبی رعایت شود، یعنی با اهتمام به خودشناسی و شناخت دقیق داشته‌های ارزشمند خود، به مواجهه با عالم هستی و سایر جریان‌ها و مکاتب و… برویم، قطعا نقاط روشن و مشترکی در همان تفکر و جوامع غربی پیدا خواهد شد که می‌تواند زمینه‌ساز همفکری و تعامل سازنده باشد

. به تعبیر دیگر، کسی که خود را بشناسد، ازقضا بیشتر طالب مذاکره است؛ زیرا یقین دارد با دست پر به میز مذاکره می‌رود و توافقی برد برد حاصل می‌شود؛ وگرنه در صورتی که خود را نشناسیم یا داشته‌هایمان را بی‌ارزش بدانیم، از پیش بازنده‌ایم و باید متن توافق استعماری و تحمیلی دیگران را فقط امضا کنیم و این تحقیر را یک پیروزی تاریخی قلمداد کنیم.