تبلور پیوند حکمت و عرفان و فقه با سیاست در حکیم جهانگیرخان قشقایی:

عشق زمینی در دل عارف سیاسی

جهانگیرخان قشقایی اگرچه عنوان آیت‌الله را بر خود نپسندید، حقیقتا آیه‌ خداست؛ نشانه‌ای بر تمامیت اراده الهی و بلندای همت انسانی در مقابل محدودیت‌های ساختگی.

تاریخ انتشار: 11:05 - دوشنبه 1402/06/27
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
عشق زمینی در دل عارف سیاسی

به گزارش اصفهان زیبا؛ جهانگیرخان قشقایی اگرچه عنوان آیت‌الله را بر خود نپسندید، حقیقتا آیه‌ خداست؛ نشانه‌ای بر تمامیت اراده الهی و بلندای همت انسانی در مقابل محدودیت‌های ساختگی.

اسم و یاد علما و بزرگان روحانیت همواره با تقدس گره خورده است و در ذهن من نوعی که خود را یک موجود مقدس نمی‌دانم، بلکه یک آدم فوق‌العاده عادی می‌دانم، علما نوعی استثنا هستند از من و امثال من.

استثناهایی که از شروع نوجوانی یا حتی کودکی، پی درس و بحث بوده‌اند و به حوزه‌ها رفته‌اند و استادان مختلف دیده‌اند؛ گویی این مسیر، استثنایی‌بودنش را از همان اولش به رخ می‌کشد؛ به رخ مایی که کودکی و نوجوانی‌مان به بازی و سرگرمی و آداب‌ورسوم عرفی و کنجکاوی و شیطنت گذشته، ما عادی‌ها، همین‌که الان جوان شده‌ایم، یعنی دیگر برایمان کار از کار گذشته است و نمی‌توانیم وارد آن مسیر نورانی شویم.

حالا دیگر فرقی نمی‌کند که تو در خلوت‌های شبانه‌ات به چه می‌اندیشی، اهمیتی ندارد که با خیره‌شدن به آسمان و دیدن عظمت خلقت خداوند، دلت برای بزرگی او غنج بزند و با زبان بی‌زبانی بگویی «الله‌اکبر» و چنان روحت شوق پرواز به سویش را داشته باشد که خود را میان ستارگان ببینی، در همان حال یاد آن تکه از کلیپ سخنان فلان عارف بیفتی که می‌گفت: ذرات عالم همه ذکر حق می‌گویند و ناگهان ذوق به شناختن حق، تمام ذرات وجودت را بگیرد و ناخودآگاه خود را از همه‌چیز خالی ببینی به‌جز شوق به او!

یاد آن بحث‌های علمی و معرفتی بیفتی که آیت‌الله فلانی با آن حال معنوی می‌گفت و به دل تو می‌نشست و تو را شیفته این علوم می‌کرد؛ هرچند چند پرسش و اشکال هم درباره صحبت‌هایش به ذهنت رسیده است و با خود می‌گویی مگر می‌شود همه‌چیز دست خدا باشد؟ پس دست من چه؟ اختیار من چه؟ و از این‌طور پرسش‌های فلسفی‌طور که به‌تدریج شکل گرفته و شیرینی این علوم و معارف را با چاشنی چالش فکری صدچندان ساخته است.

با خودت بگویی آخ خدا، چه می‌شد من هم در این مسیر زیبا بودم! مثل حاج‌آقا فلانی بودم؛ کاش می‌شد! اما چه این‌ها باشد، چه نباشد فرقی ندارد؛ چون تو استثنایی نیستی. داغ این حسرت‌ها را باید زیر خاکستر نگه داری و این سوز را به جان بخری؛ چون تو از آن‌هایی نیستی که روی پیشانی‌شان از همان ابتدا نوشته که قرار است بشوند آیت‌الله و عارف و حکیم!

تو 20 سالت شده و هنوز روخوانی قرآن را هم بلد نیستی! حاج‌آقا فلانی‌ شدنت پیشکش. به زندگی خودت برس! اما جوان عادی این ماجرا، عاشق این ذوق و شوق‌های خلوتگاهی خود است. حسرت‌هایش را هم نمی‌داند به که بگوید؛ چون اگر بگوید، جوابی که می‌شنود همان است که تو را چه به این حرف‌ها و اصلا این حرف‌ها یعنی چه؟ بچسب به زندگی‌ات.

گویی فرق آدم‌های عادی دیگر با او در همان خلوت‌ها و فکرها و ذوق‌ها و شوق‌ها خلاصه می‌شد. تا می‌خواست از ذوق‌هایش بگوید، انگار داشت با زبانی بیگانه با آن‌ها حرف می‌زد، نمی‌فهمیدند که نمی‌فهمیدند.

اما آدم نمی‌تواند این‌همه فکر قشنگ و پرسش‌های جذاب را با کسی نگوید! حتی اگر بتواند این‌ها را نگوید، با آن حسرت بزرگی که از حس جاماندن از کاروان خوبان خدا در دلش مانده چه کند؟ این بغض را دیگر نمی‌شود تحمل کرد و هم‌درد و هم‌زبان می‌خواهد؛ اما کو هم‌زبان؟

بذر نهال عشق در دل یک انسان عادی!

اگر پدرش آیت‌الله نبود و او را از بچگی قاری قرآن نکرده و از نوجوانی به حوزه نفرستاده بود، درعوض خان بود؛ مردی غیور و حکیم. خودباوری را به او خوب یاد داده و گفته بود که در قومی زاده شده است که از قدیمی‌ترین مردمان سرزمین ایران‌اند.

گفته بود که چه رشادت‌ها کرده‌اند ایل قشقایی و چه پایمردی‌ها کرده‌اند مردان این سرزمین. تیراندازی و سوارکاری را به او آموخته بود. برای او شاهنامه خوانده و غیرت و همت رستم را در استواری موسیقی محلی «ساواش‌نوازی» به او نشان داده بود.

سوز غم و غربتی را که مردم این سرزمین در تاریخ کشیده‌اند، با آتش ناله‌ «کرنا» به جانش انداخته و بذر همت و پایداری را با منظومه‌های دوازده‌گانه‌ «کوراوغلو» در روح او نشانده بود.

وقتی عاشورا می‌شد، مادرش به‌همراه زن‌های همسایه دیگ حلیم نذری را بار می‌گذاشتند تا سحرگاهان، شب‌زنده‌دارانی را که برای عزاداری جمع می‌شدند، مهمان کنند؛ کسانی که تمام شب را با موسیقی آیینی به عزاداری می‌گذراندند و در روز با نوای «ای کربلا سلطانی، قارداش واویلا/زینبین شیرین جانی، قارداش واویلا» هم‌آوا می‌شدند.

زنان ایل را می‌دید که اجرای مراسم موزون هلئی برایشان مقدس بود و با مادرانگی‌شان پیوند خورده بود. او عادت به کوچ داشت. کسی که کوچ می‌کند، دل‌کندن را خوب بلد است؛ همان‌طور که دل‌بستن و عاشقی را. عاشق خانواده و زندگی است که کوچ می‌کند.

اصلا عاشق و دل‌بسته غم دل‌کندن‌ها می‌شود و هنگام جمع‌کردن سیاه‌چادر، اشک ایل را در موسیقی‌های سوزناک جاری می‌کند. او در جوانی صرف و نحو و فقه و اصول نخواند؛ ولی الفبای غیرت، همت، مردانگی، پایمردی و هجرت را با زبان فرهنگ و موسیقی یاد گرفت.

از اینجا بود که انگار هم‌زبانی برای حسرت‌ها و طلب‌ها و ذوق‌های خلوت خود یافته بود. وقتی دستش به سمت سه‌تارش می‌رفت، نگاهش به آسمان دوخته می‌شد؛ زخمه‌های او یکی پس از دیگری بر تارها می‌نشست و حسرت‌های او دانه‌دانه به زبان می‌آمد.

تازه زبان عاشقی و حسرت‌گشایی را آموخته بود. دست حسرت آرام‌تر گلویش را می‌فشرد تا نفسش بریده‌بریده از دهان خارج شود و بسراید: «گشتم ز هجر غرقه‌ دریای اشک خویش/تا ماهی وصال کی افتد به شست ما».

معجزه‌ عادی‌بودن

اما او استثنایی نبود؛ مخصوصا که عشق زمینی هم در دل داشت و شستش دام ماهی وصال بود! آیت‌الله‌ها از آن‌هایی هستند که سرشان همیشه پایین است، نگاه به نامحرم نمی‌کنند و عشق را بعد از وصال می‌پسندند. اصلا انگار منطقی نیست که تو بروی نگاهی در چشم کسی بیندازی و دل درگرو دهی و نسیه‌ وصال بستانی!

حالا هی تو بدو، هی وصال بدو! منطقی و شرعی و مقدسش این است که اگر سرت می‌خواهد بجنبد و کمی بالا بیاید، سریعا به والده مراجعه کنی تا صبیه‌ حاجی خوش‌نام را از همسر محترمه ایشان برایت خواستگاری کند و تو هم بعد از اینکه بله را از عروس گرفتی و محرم شدید، خوشه‌ لذت حلال از باغ نگاه به همسر برچینی.

همسر حاضر، وصال هم هست، حالا تازه عاشق شو! این راه و روش ازدواج استثنایی‌هاست؛ نه اینکه عاشق دخترعمه‌ات شوی! آن‌هم نه دخترعمه‌ای که اسمش زهرا و زینب و خدیجه‌بانو باشد؛ گل‌اندام! بدون نگاه هم که آدم عاشق دخترعمه‌اش نمی‌شود؛ حتما دیده‌ای و شنیده‌ای و مگر می‌شود گل‌اندام را دید، ولی فقط چهره‌اش را دید؟

اگر می‌شد که اسمش را می‌گذاشتند گل‌چهره! اما انگار مقدسان راست می‌گفتند، او به گل‌اندام نرسید و همین برای سیل ملامت‌ها کافی بود. دیگر حق نداشت بگوید من عاشق خدایم و می‌خواهم خود را خرج او کنم؛ تو که به جای قرآن، شاهنامه حفظ کرده‌ای و نه قاری، که نقالی؛ دعای کمیل شبانگاهان را هم که با سه‌تارزدن عوض کرده‌ای؛ خانواده و ایل‌وتبارت نیز در غم و شادی غرق در موسیقی و رقص‌اند.

نگاهت به نامحرم افتاد و نه‌تنها گذر نکردی، که دل دادی و گام در دام عشق پوچ زمینی گذاشتی. حتما می‌خواهی عالم و آخوند درست‌وحسابی هم بشوی؟! اما او ملامت‌ها را به جان خرید؛ خود را درنهایت ضعف و نیستی دید؛ ولی برگ برنده‌ عادی‌بودن را سفت در چنگ داشت.

غم عشق به او نوید هستی و معجزه می‌داد و این فرصتی بود تا سنگینی این غربت را با جوشش هماهنگ کلمات از کول جانش بردارد:  «غمگین مشو گر از ستمش دل‌شکسته‌ای، کارزد به صدهزار درست این شکست ما / از دشمنان ملامت و از دوستان جفا، بوده است سرنوشت ز روز الست ما / از صرف نیستی چو کسی را خبر نشد، عشقت چگونه کرد حکایت ز هست ما؟»

تولد عارف سیاسی

جهانگیرخان مهم است؛ چون تجلی اراده‌ خدا بر فروریختن دیوارهای ساختگی است. دیوارهایی که برخی از تصورهای رایج عرفی به پیرامون «و لایحیطون بشئ من علمه الا بماشاء» و همت انسانی کشیده‌اند، کسی مثل جهانگیرخان را می‌خواست تا در چهل‌سالگی، نصیحت و دم گرم شخص دل‌سوخته‌ای بر جانش اثر کند و ره چندین‌ساله را از میان‌بر اراده استوار و توکل به خدا و الطاف الهی بپیماید و دیری نگذرد که همان آیت‌الله‌های مرسوم و مقدس، پیشانی بر خاک آستان او بسایند.

جهانگیرخان تکانی جدی به تقدس خشک‌وخالی فقهی داد. در زمانه او قنات حکمت به همت بزرگ‌مردان قبل از او پرآب شده بود و ریشه‌های این ملت را تغذیه می‌کرد؛ اما همچنان روی زمین خشک بود؛ هنوز هم ته‌مانده‌های تفکر اخباری‌گری سنتی باقی بود و فلسفه و عرفان مذموم و بعضا مورد تکفیر بود و هنر و لطافت و عاشقی در تنگنای تحجر و اخلاقیات خشک‌مقدس‌مآبانه در رنج بود.

مردم به دامن علما رجوع کردند تا مرجعیت شکل بگیرد؛ اما هنوز رجوعی عاشقانه از علما به دامان مردم نیاز بود. در وجود خان، غیرت و اتقان، طلب و حرمان، عشق و هجران و زبان اوزان جای گرفته بود.

از همین‌جاست که گویا خان نقطه‌عطفی در روحیات علماست. اگر با وجود ملاصدرا، عقل و نقل به دامان یکدیگر آرمیدند و با آقامحمدبیدآبادی عرفان و حکمت و فقه هماهنگ جلوه کرد، با جهانگیرخان، انسان عارف، عاشق زمین و مردمانش شد و برای عشقش هزینه داد و این‌گونه بود که جور یار کشید و جان را سپر تیر بلا کرد تا فقیه عارف سیاسی متولد شود.

شاگردان خان اکثرا از بزرگان و استادان فقها بودند که بسیاری از آن‌ها حکیم و عارف نیز بودند. معجزه اینجا بود که این عرفان دیگر به صوفی‌بازی و گوشه‌گیری از زمین و بیرون‌کشیدن لباس از ورطه دنیا و حجره‌نشینی منجر نمی‌شد‌؛ بلکه آغازین گام‌های بلند استکبارستیزی و انقلابی‌گری را همین عرفا برداشتند.

خان یک آدم عادی بود که معجزه کرد تا دلگرمی ما عادی‌ها باشد برای عاشقی و امید به وصال و کشیدن غم یار.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

شانزده + 12 =