به گزارش اصفهان زیبا؛ انسان، این گوهر آفرینش و اشرف مخلوقات، همواره در طول تاریخ دچار مشکلات جدی در درون خود بوده است؛ یعنی فارغ از مسائلی که در عرصههای اجتماعی مانند مشکلات سیاسی، اقتصادی، عدالت اجتماعی، آموزش، سلامت و…گریبانگیر او بوده، مسائلی در درون شخصیت و افکار و عادات و تصمیمهای خود نیز داشته است؛ مشکلات خود با خود.
مهمترین این مسائل، چندپاره بودن شخصیت اوست؛ اینکه گویا این شخصیت واحد دارای چند مرکز فرماندهی جداگانه است؛ اما هرچقدر هم بخواهد به این تفکیک قوای درونی پایبند باشد؛ درنهایت این علائق و امیال و فرامین صادره از این قوا، با یکدیگر به ناسازگاری و چالش میخورند.
برای انسان موحد که به خالق خود، آگاه و از ورطه غفلت خارجشده است، یکی از مهمترین این تفکیکها، تقسیم وظیفه اداره زندگی بین خدا و خود بوده است. قسمتی از امور انسان در رابطه با خدا تلقی شده است؛ مانند امور عبادی و آنچه مربوط به آخرت است. قسمتی دیگر، یعنی تدبیر امور زندگی روزمره عرفی به خود او واگذارشده است؛ به همین دلیل، اموری مانند خانواده و ارتباطهای دوستانه و عاطفی و شغل و آموزش و تعاملها با دیگران و سازوکارهای اجتماعی و…را بهعنوان اموری که ارتباط خاصی با خدا ندارد، تلقی کرده است؛ درحالیکه در بسیاری از این موارد خدا نیز احکامی دارد و اینجا چندپارگی و چالش در تصمیمها رخنمایی میکند.
این نوع نگاه به انسان که پشتوانههایی از اسلام ظاهرگرایانه و فلسفههای غربی آن را حمایت میکنند، در مقابل نگاهی قرار دارد که انسان را دارای فرماندهی واحد و یکپارچه «خود» میداند؛ اما آن خودی که مخلوق خدا و بهکلی وابسته، نیازمند و متوکل به خداست و از همین روست که خدا او را با دو نیروی بیانتهای عقل و وحی هدایت و همراهی کرده و او را جانشین خود در زمین دانسته است.
این نگاه مترقی به انسان نیز توسط حکمت اسلامی و مکاتب فقهی عقلگرا فهم و تبیین شده است. این وحدت شخصیت انسانی، خود را در سیر اتفاقهای تاریخی که بر این مرزوبوم گذشته است، بهخوبی نشان داده و گواه آن، تولد هویت یکپارچه ملی بهعنوان ثمره تلاش حکمای مکتب اصفهان، در دوره قاجاریه است.
انسان ایرانی در قامت خلیفهالله
پس از سقوط صفویه و در دوران بیثبات افشاریه و زندیه، بزرگانی چون آقامحمد بیدآبادی و ملاعلی نوری، توانستند حکمت متعالیه صدرایی را که در طول دوران صفویه تدوینشده، ولی مغفول مانده بود، زنده کنند که در شماره قبلی «اسلام حکیمانه؛ انسانی از جنس برهان» به آن پرداخته شد.
حکمت متعالیه که توانسته بود به معارف اسلامی از عرفان و فلسفه گرفته تا قرآن و فقه و حدیث انسجامی عقلانی بدهد و مخصوصا مسائل اجتماعی را نیز با همین مبانی تحلیل کرده بود، تولد یک انقلاب در تفکر شیعی بود؛ تولدی که بهمنزله جوشیدن یک چشمه خروشان، بسیاری از صفبندیها و نزاعهای بین علما را از بین برد، گروههای افراطی و انحرافی مانند ظاهرگرایان اخباری و صوفیان را به انزوا کشاند و سفرهای گستراند که هرکس، از هنرمند و ادیب و آموزگار گرفته تا فقیه و منبری و روضهخوان بتواند به سهم خود هوش و عقلش را از آن سیراب سازد.
به همین دلیل است که در اوایل قاجاریه و پس از حکیم بیدآبادی و ملاعلی نوری، بدون اینکه همگان دانشآموخته یا متخصص در علوم عقلی و حکمت متعالیه باشند، نوعی هویتمندی در میان علما و مردم جاری شد؛ علما خود را محدود به امور عبادی و گوشه حجره درس و بحث ندانستند و مسئولیتهای بسیار گستردهتری به دوش گرفتند و مردم هم از تصور رعیتبودن فاصله گرفتند و با اقتدا به علما در پی احقاق حقوق خود در مقابل استبداد خارجی و داخلی برخاستند.
اینگونه بود که انسان ایرانی توانست از قالب فردی منفعل و گوشهگیر که دغدغه و توانش فقط به نماز و دعا و خانه و حجره خودش کفاف میداد، پوستاندازی کند و خود را در قامت «خلیفهالله» ببیند.
دو جریان تأثیرگذار
در ابتدای دوران قاجار، در اصفهان چهرههای بزرگی از روحانیت پا به عرصه نهادند که تمرکزشان فقط درس و بحث نبود و بهتمامی امور جامعهای میپرداختند که درگیر مشکلاتی از داخل و خارج بود.
با برترییافتن جریانهای عقلگرای روحانیت بر جریانهای متحجر که دخالت دادن عقل در دین، بررسی اعتبار احادیث و جداکردن احادیث جعلی از معتبر، اجتهاد و استنباط احکام و تطابق امور جامعه و سیاست با فرامین الهی را مجاز نمیدانستند و وظیفه روحانیت را صرفا تصدی امور عبادی و شرعی مردم میدانستند و مردم را به دینداری ظاهری و اعتقادات منهای تعقل سوق داده و میگفتند «دین نیاز به تخصص و اجتهاد ندارد، خودتان بروید احکام دین را از میان احادیث یاد بگیرید و عمل کنید»، بهتدریج چارچوب بیروح و کمتوان دین متحجرانه فروپاشید.
اکثریت علما به اجتهاد گرویدند و حکمت و علوم عقلی در میان حوزههای علمیه رواج یافت. در تحقق این مهم، دو جریان بهصورت مجاهدانه تلاش کرده و نقشی اساسی ایفا کردند. ابتدا همان جریان حکمت در مکتب اصفهان بود که نسل به نسل، استادان مختلف به تنقیح معارف و تدقیق مبانی و زندهکردن منابع وحیانی در علوم اسلامی پرداختند؛ جریانی که درواقع هسته مرکزی تحولات است و هر اتفاق رو به جلویی که در ساحت اجتماعی و سیاسی و فرهنگی رخ میدهد، ریشه در جریان علمی دارد.
در این دوره شاگردان بزرگ حکیم بیدآبادی و ملاعلی نوری این سیر را ادامه دادند؛ گروهی از آنها ازجمله مدرس زنوزی به تهران رفتند و مکتب حکمت تهران را پایهریزی کردند که علمای مکتب تهران ازآنپس میراثدار اصلی مکتب اصفهان و پاسدار گوهر حکمت اسلامی بودند؛ گروهی هم چراغ حکمت را در مهد آن، اصفهان، روشن نگه داشتند که ازجمله آنها میتوان به ملااسماعیل دربکوشکی اصفهانی و ملامحراب گیلانی اشاره کرد؛ اما جریان دیگری که توانست از این خاک غنی تغذیه کند، جریان فقهای اصولی بود که با مجاهدتهای آقاوحید بهبهانی، ملقب به مجدد دین و استاد کل، توانست جریان اخباریگری را مغلوب کند؛ درنتیجه مجتهدان بسیاری در جایجای حوزههای تشیع پرورش یافتند.
اصفهان و خودباوری انسان ایرانی
اگرچه جامعه ایران مجتهدان مهمی درون خود پرورانده بود، این ظرفیت عظیم هنوز فعال نشده و بازهم اصفهان بود که سردمدار مرحلهای تازه بود. حکومت قاجار دچار ضعف در پشتوانه مشروعیت بود و بسیار میکوشید با نزدیکی به روحانیتی که در حال قدرتگرفتن بود، مشروعیتش را تأمین کند؛ غافل از آنکه مجتهدان، آن فقهای اخباری نیستند که شاهان پایانی سلسله صفویه آنها را با خود همراه کردند و برای کارهای غیرشرعیشان مجوز شرعی میساختند؛ بلکه شاهان قاجار باید منتظر استقلال ملت در مقابل خود میبودند.
ضعفهای شدیدی که در عدالت اجتماعی و سازوکارهای حکومتی وجود داشت و مصداق بارزش حکومت فردی مثل ظلالسلطان بر اصفهان بود، ازیکطرف و قدرت علمی و مدیریتی مجتهدان از طرف دیگر، باعث شد ظرفیت عظیم اجتهاد شکوفا شود.
بهتدریج مردم تنها پشتوانهشان را روحانیت یافتند و پیوندهای عمیقی میان ملت شکل گرفت؛ رفع اختلافها میان مردم، برگزاری محکمههای شرعی، تنظیم اسناد تجاری و ملکیتی، عقود ازدواج و طلاق، آموزش توسط گسترش مکتبخانهها، انجام امور کفنودفن، عزاداریها، خطابهها، مراسمهای دینی، امور مالی مانند وجوهات و اوقاف و بسیاری از امور اجتماعی دیگر، توسط روحانیت تولیت و انجام شد؛ اینجا بود که مفهومی به نام «مرجعیت» شکل گرفت.
تا پیشازاین روحانی برای مردم یک رساله توضیحالمسائل بود؛ اما از این به بعد مرجع، یعنی محل رجوع مردم در اکثر قریب بهاتفاق مسائل زندگی و سنگری برای مقابله با ظلم و استبداد بود.
بزرگانی چون ملاعلیاکبر اژهای، سید محمدباقر شفتی، حاجی محمدابراهیم کلباسی، محمدباقر فشارکی، محمدحسین فشارکی، سید ابوالقاسم دهکردی و درنهایت بزرگان جریان مشروطه، آقانجفی و حاجآقا نورالله ازجمله مجتهدانی بودند که در عرصههای اجتماعی حضوری فعال داشتند و بدون انتظار برای مجوز شاه، خودشان امور را سامان میدادند و حدود را جاری میساختند تا این جرئت و همت در میان دیگر مجتهدان جرقه بخورد و سرآغازی بر ماجرای خودباوری و استقلال این ملت باشد.