به گزارش اصفهان زیبا؛ مردی با قد متوسط و موهای کمپشت سیاهوسفید، دستهای گرد و درشتش را به نردههای زرد آهنی میگرفت و آهسته از پلهها بالا میرفت. دیوارهای راهپله مثل سمباده زبر بود.
ساک سبز بزرگی با دسته برزنتی را روی زمین میکشید. جلوی در کوچکی با حفاظ فلزی ایستاد. عینک قهوهای بزرگش را با انگشت روی دماغش بالا برد.
از داخل جیب اورکت سبزش دستهکلیدی درآورد. کلید نقرهای بزرگی را داخل قفل کرد. لب پایینش را بین دندانهایش فشرد، ابروان پهنش را به هم نزدیک کرد و کلید را با فشار شست بهطرف راست چرخاند. داخل رفت و در را پشت سرش بست.
کف خانه فرش بزرگ قرمز خاک گرفتهای پهن بود. جای پایش روی فرش ماند. چند لحظه ایستاد. سرش را پایین انداخت، چشمانش را بست و چانهاش لرزید، لبهای بستهاش تکان خورد و اشک ریخت.
ساک را روی کاناپه چرمی قهوهای که دستههایش پوستهپوستهشده بود، انداخت. روی میز چوبی مستطیل جلوی مبل، داخل آن کاسه چینی کوچک سفید، چند تا موز شبیه چوبکبریت سوخته بود با انارهای کوچک و خشکشده.
روبهرویش تلویزیون سیاهی بود که انگار رویش گچ پاشیدهاند. دیوارهای خانه خاکستری بود. لوستر شیشهای بیرنگ آن وسط، یکی از دستهایش شکسته بود؛ آن را باندپیچی کرده بودند. روی صندلی نردهای چوبی که به دیوار چسبیده بود، نشست.
کنارش میز گرد پایهبلند کوچکی بود. پارچه براق قرمز روی میز را که دورش قیطاندوزی طلایی داشت، صاف کرد. گوشی تلفن منشیدار را برداشت. با اخم به صفحهاش نگاه کرد. چند بار دکمههایش را فشار داد و دوباره سرجایش گذاشت.
دسته در آهنی تراس را به پایین کشید. در نالهای کرد و باز شد. خم شد و برگ خشکیده یکی از گلدانهای سفالی را با دستش خرد کرد. اتوبوس زردی از خیابان رد میشد و صدای هلهله بچهها از داخلش میآمد.
دختربچهای دست زنی چادری را گرفته بود و توی پیادهرو راه میرفت. دامن صورتی کوتاهش بالا و پایین میرفت و جورابشلواری سفید خالخالیاش را نمایان
میکرد. موهای بلندش مثل دماسب در حال یورتمه، تکان میخورد.
صدای زنگ آمد. در را که باز کرد، زنی با چادر آبی گلدار و روسری مشکی که زیر گلویش گرهزده بود، با یککاسه کوچک قورمهسبزی و یک نان کنجدی بزرگ در دست، پشت در بود.
زن سرش را پایین انداخت. با یک دست رویش را گرفت و آرام گفت: رسیدن بهخیر، خدا رحمت کنه فیروزه خانم و بچهها را، بفرمایید! ناقابله! نان و قورمهسبزی را روی میز گذاشت.
از داخل جعبه مقوایی یک دستمالکاغذی بیرون کشید و روی کاسه خورشت گذاشت. پنجره خانه نیمهباز بود و باد ملایم منگولههای سفید پایین پرده تور را میرقصاند.روی زمین نشست. ساک را جلویش گذاشت و زیپش را باز کرد.
وقتی پیراهن و شلوار سبز را درآورد، لیوان کاغذی زردرنگ و چای نپتون و یک جفت جوراب سیاه بههمپیچیده بیرون افتاد. قابعکس خاتم کوچکی را بیرون کشید. چند دقیقه نگاهش کرد.
عینکش را برداشت و آستین پیراهن سفید چرکمردهاش را به صورتش کشید. چشمانش را بست و قاب عکس را به سینهاش چسباند؛ مثل مادری که نوزاد تازه بهدنیاآمدهاش را با عشق در بغل میگیرد.
قاب را کنار ساعت کوکی نقرهای روی طاقچه گذاشت. داخل عکس زنی بود که به او لبخند میزد و دخترانی با صورتهای خندان و موهای مشکی بافتهشده.
هر سه به دیوار خانهای کاهگلی با برگهای نخل خشکیده بزرگ تکیه داده بودند. دستهای مشتکردهشان را جلو آورده و دوتا انگشتشان باز بود.
روی دیوار کاهگلی نوشتهشده بود: دزفول من! تا آخرین قطره خون برای تو میجنگیم!
بسیار عالی نوشته بودن خانم غازی
ممنون