به گزارش اصفهان زیبا؛ «ما اغلب خود را محور دنیا و مافیها فرض کرده و فکر میکنیم همه دنیا به خاطر ما میگردد؛ آسمان و زمین و ستارگان به خاطر خوشآمد ما در سِیر و گردشاند… فکر میکنیم آسمان در غم ما خواهد گریست یا دل سنگ از درد ما آب یا گردش ستارگان متوقف خواهد شد… اما بعد میفهمیم که در این دنیای بزرگ میلیونها انسان مثل ما آمدهاند و رفتهاند و هیچ تغییری در گردش روزگار به وجود نیامده است» (مصطفی چمران).
اولین مواجهام با چمران زمانی بود که نوجوانی ۱۵ ساله بودم. آن زمان او را بهعنوان یکی از شهیدان جنگ هشتساله دفاعمقدس میشناختم.
در آن روزها تفاوت چمران با دیگر شهدا برایم، تنها مدل کلاه و عینکش بود. من آقامصطفی را در همین حدوحدود میشناختم.
تمام تصور من از او، مردی ۴۰ ساله در لباسهای سبز چریکی با کلاه نقابداری که صورتش را نمیپوشاند و عینکی بزرگتر از صورتش بود. چمران برای من بزرگ بود.
۱۶ ساله که شدم، دکتر چمران را شناختم؛ همان مرد کلاهدار عینکی با مدرک دکتری فیزیک پلاسما از دانشگاه کالیفرنیا، برکلی. تا اینجا همهچیز طبیعی بود؛ مردی در آستانه ۵۰ سالگی با تحصیلات عالی تصمیم میگیرد جانش را در میدان جنگ برای دفاع از سرزمین و مردمش بدهد. شهید دکتر چمران برای من بزرگ بود.
۱۷ سالگیام را در صف خرید بلیت سینما برای فیلم «چ» گذراندم. وقتی در سینما منتظر بودم تا فیلمی از یک شخصیت علمی و رزمنده ببینم، درعوض فرماندهای چریک را در کردستان دیدم؛ فرماندهای شجاع، بادرایت و تدبیر و گویی باتجربه و حاذق و آماده که همه او را میشناختند. شهید چمران برای من بزرگ، اما غریب بود.
در ۱۸ سالگی نام چمران را در دستگاه سیاست دیدم: نماینده مجلس شورای اسلامی، وزیر دفاع ملی، معاون امور انقلاب نخستوزیر ایران.
در ۱۹ سالگی نامش را در کنار امام موسی صدر و جنبش امل لبنان دیدم؛ انگار که من بزرگ میشدم و چمران بزرگتر؛ آنقدر بزرگتر که دیگر نمیتوانستم او را بشناسم.
چمران ۲۰ سالگی من دیگر با همه فرق داشت:او مرد علم، هنر، میدان، جنگ، سیاست و گویی تمام آمال و آرزوهای یک انسان در این دنیا بود.
در روزهایی که فکر میکردم آسمان و زمین نشستهاند تا من چیزی در این دنیا بشوم و دایره چرخ را در دست گرفتهام، نمیتوانستم انتخاب کنم که کدام شخصیت چمران میخواهم بشوم؟
نقطه عطف زندگیاش را نمیتوانستم پیدا کنم؛ همان جایی که دقیقا چمران، چمران شده بود: ایران؟ آمریکا؟ مصر؟ لبنان؟ کردستان؟ جنگهای نامنظم؟ جنبش امل؟ پشت درهای سفارت آمریکا؟ دیدار با امام موسیصدر؟ بیروت؟ بیتالفتاه؟
اصلا چگونه میشود در یکی از همین ایستگاهها، زندگی برایت تمام نشود؟ آنطور ادامه بدهی، گویی هنوز مقصدت را پیدا نکردهای.
من بهدنبال مقصد نهایی چمران بودم؛ آنجایی که برایش ایستگاه آخر بود.
چمران میدانی داشت که برایش میجنگید. عملش، هنرش، سیاستش، فضیلتش و حتی خانوادهاش را در آن میدان جنگ میبرد. میدان جنگش را در چمدان سفرهایش از ایران به مصر، لبنان و آمریکا با خود حمل میکرد؛ این یعنی مدت وقوع حادثه در حماسه چمران محدود نبود.
میدان چمران همچون صفحه شطرنجی بود که در هرجایی میتوانست آن را پهن کند، مهرههایش را بچیند و آنها را مهار کند.
مبارزه او همچون مسابقه شطرنجی بود که در روز اول نتیجه آن معلوم نمیشد و آنقدر بازی ادامه پیدا میکرد که در نهایت هر سرباز میتوانست خودش را به خط پایان برساند و بازی را نجات دهد.
ما در طول تاریخ بارها در چنین صفحهای قرار گرفتهایم.
هرچند تکتک ما نتوانستهایم آن تک سربازی باشیم که خودش را به خط پایان میرساند، بوی تربت این چنین میدانهایی بر مشام ما آشناست؛ جای قدمهای اجداد ما بر خاک آن ثبت شده است و ما جنگیدن و مقاومت را در این میدانها خوب بلدیم؛ همان طور که میدان چمران شیعه بود و او برای شیعیان حماسه میآفرید.
مسئله دفاع از شیعه برای چمران تمامشدنی نبود. او هیچوقت خودش را در پایان این خط نمیدید.
حماسۀ نامیرا
قهرمانان حماسه مدبر و باهوش، منطقی، جامع کمالات، بیمه حوادث و در مقابل حوادث تحولناپذیرند؛ قهرمانان حماسه، چمراناند. فاصله قهرمان تا میدان جنگ را لشکریان تشکیل میدهند، لشکریانی که در میانه راه تا میدان خیمه میزنند، خیمههایی برای ورزیدن و آمادهشدن.
من در ۲۱ سالگی، مصطفی چمران را از خیمههایش در جبلعامل شناختم؛ مدرسهای در شهر صور، جنوب لبنان، که آقامصطفی نهتنها یک فرمانده، بلکه پدر بچههای آنجا بود.
کودکان یتیم و محروم جنوب لبنان که خانوادههای آنها اغلب توسط رژیم اسرائیل کشته شده بودند، در آنجا تحصیل میکردند.
شهید چمران، بچههای جبلعامل را نیز مانند مهرههای سرباز صفحه شطرنج میدید؛ همان مهرهای که شروع بازی با اوست؛ سربازی که در طول بازی مهرهگردان دستش را میگیرد و با خود در صفحه حرکت میدهد؛ مهرهای که در پایان میتواند سرنوشت رخ یا همان قلعه را رقم بزند.
من نمیدانم بازی بچههای جبلعامل در زنگهای تفریحشان چه بوده است یا اصلا مسابقات شطرنج را تابهحال دیدهاند یا نه؛ اما میدانم چمران بازی را بلد است یا بهتر است بگویم او بازیگردان خوبی است؛ مهرهها را به بهترین شکل در زیر خیمههای جبلعامل رنگ میکند و جلا میدهد و آماده پیکار میکند.
شاید مهرهها از بازی خارج شوند، شاید بازیگردانان تغییر کنند؛ حتی شاید صفحه بازی عوض شود؛ اما اصل بازی همچنان ادامه مییابد. او بازی شطرنج را به گونهای طراحی میکند که تا ابد هر سرباز، خود فرماندهای شود که سربازهایش را تربیت خواهد کرد.
تراژدی و حماسه در یک قاب
از سالهای آغاز تجاوز اسرائیل، میدان جنگ به لبنان آمده بود. مقاومت و مبارزه با اشغالگران اسرائیلی از همان مدرسه چمران در جبلعامل آغاز شد.
اولین شهید مدرسه صنعتی جبلعامل، مؤذن آن بود؛ نوجوانی ۱۵ساله به نام فلاح شرفالدین که در مقابل اسرائیل مسلحانه ایستاد و به شهادت رسید. از او بهعنوان اولین شهید مقاومت لبنان نیز یاد میکنند.
قهرمان تراژدی در ما، هم حس شفقت را بیدار میکند و هم حس وحشت و هراس را. من از سن فلاح شرفالدین، از سلاح کلاشینکف در دستهایش، از رگبار گلولهها و غلتیدن او در خون خویش نترسیدم؛ من از ۱۵ سالگی خودم که نه شطرنج را بلد بودم و نه مهرهبودن را، ترسیدم.
در این نقطه از زندگی، چمران آنقدر برای من بزرگ شده است که دیگر نمیتوانم تمام او را بشناسم. چمران آنقدر از شخصیتش بهجا گذاشته است که نمیتوانم همه آن افراد را پیدا کنم و بشناسم؛ اما میدانم بازی چمران هنوز ادامه دارد و شیعیان هنوز مهرههای اصلی بازی هستند.
نقطه فرود قهرمان در حماسه چمران، اتحاد شیعیان است؛ جایی که خودش میگوید: «دیگر مرگ و زندگی مطرح نیست، زندهماندن مهم نیست، شهیدشدن مهم نیست؛ مسئله شرف و رسالت و تعهد و مسئولیت است. آنجا که اقتضا میکند آدمی کشته شود؛ ولی زنده به دست دشمن نیفتد، شرف و افتخار سربازی ایجاب میکند که هم بودونبودها و همه هستی را فراموش کند.»