راوی ایستاده بود درست وسط یادمان «دهلاویه» و میگفت این تابلوها نقاشیهای دکتر است. ایستادم مقابل تابلوی شمع.
چطور میشود یک آدم هم مرد جنگ و یک چریک کهنهکار باشد، هم با روح لطیفش چنین اثری ساخته باشد؟
آقامصطفی برای من تا همین لحظه هم مثل یک پرسش بی پاسخ است!
حس من به دکتر گمانم یک چیزی باشد شبیه حس بابک حمیدیان، وقتی نقش اصغر وصالی را در فیلم «چ» بازی میکرد؛ همان جایی که برگشت توی صورت مصطفی نگاه کرد و گفت: «چرا نمیفهممت دکتر؟»
چرا نمیتوانم بفهممت آقای دکتر؟ راوی میگفت، زن و بچهات را رها کردی، آمریکا و آسایشش را هم، بعد رفتی میان بیغولههای لبنان و شدی «شَمرانِ» بچه شیعههای محروم لبنانی.
آقای مصطفی، بگو چطور میشود آدم از عزیزترین کسانش بگذرد برای یک هدف بزرگتر، یک هدف خیلی خیلی بزرگتر؟چمران برای من یک پرسش بی جواب است!
با توپ پر رفته بود به ملاقات امام موسی صدر؛ اما بعد از چند دیدار کوتاه چنان مریدش شده بود که در جایی از وصیتنامهاش نوشت: «وصیت میکنم به کسی که او را بیش از حد دوست دارم! به معبود من! به معشوق من! به امام موسی صدر…».
هی باید با خودت بالا و پایین کرده باشی، بالا و پایین؛ باید با خودت خیلی جنگیده باشی. وجودت را حسابی هرس کرده باشی تا از خودت یک چمران بسازی. ایران، آمریکا، مصر، لبنان، دهلاویه… !
از من بپرسی، میگویم روح مصطفی مثل یک پرنده اسیر که دنبال باریکه نور است همه جای دنیا را گشت و عاقبت اصابت ترکش خمپاره به سر مبارکش، همان سر کچل که غاده را شیدا و شیفته خودش کرده بود، مصطفی را به آرزویش، به هدف و آرمان تمام زندگیاش، به نور، رساند.