به گزارش اصفهان زیبا؛ هلال ماه محرم که رؤیت شد، صدای گوشنواز سنج و دمام در هر کویوبرزن پیچید تا قیام عظیم را در دل شیفتگان بیدار و عطش هدایت را سیراب کند.
تب همچون بختک روی کالبد دخترک سایه انداخته بود.ساعتها چشمانش رویهمرفته بودند؛ صداها نامفهوم به گوشش میرسید. لبهای خشکیدهاش را رویهم می فشرد. هوشیار که شد، مادر پارچه سبزی را دور مچ دستش بست. در مشامش عطر عاشورا پیچید.
اشکهایش تا روی گونه تبدارش سر خوردند. مادر با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد.
با انگشتانش روزها را میشمرد و با خودش زمزمه میکرد: «تا پنج روز دیگه مرخص میشم.» در تصورش کتیبههای سیاه توی خیابان نقش میبست. نگاهش به سمت مادر چرخید. مژههای بلند و کشیدهاش رویهم فرورفته بودند وچهرهاش خیس عرق شده بود. ضربان قلبش بهوضوح توی سینهاش کوبیده میشد.
تابوت اللهگویان از کنارش گذشت. حسش قدرتی به او داد و او را بهسمت تابوت کشاند. رویش را کنار زد. تصویر فرزندش در نظرش نقش بست. دنبال واژه مسیحایی میگشت. دخترک همزمان به روی خطوط پیراهن سیاهش دست میکشید.
«یاحسین» که از عمق گلویش بیرون ریخت، مردی با عبای سبز و با نوری که از وجودش ساطع میشد، روی پیکر دست کشید. نفسزنان چشمانش را باز کرد. دخترک به سربند یاحسینش ور میرفت. اجازه مرخصی که صادر شد، با قدمهای فرزش بین دستههای عزاداری شروع به دویدن کرد. دخترک!