به زمین می‌گویم بیهوده نچرخ

سعید محسنی از ابتدای دهه 80 تاکنون «آوازی برای سنجاقک‌های مرده»، «دختری که خودش را خورد»، «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است»، «کاپیتان بابک» و آخرین اثرش «برسد به دست لیلا حاتمی» را منتشر کرده است. از او نمایشنامه‌«ردپا اگر ماندنی بود هیچ‌کس راه خانه‌اش را گم نمی‌کرد» در قالب کتاب و نمایشنامه‌هایی پراکنده در نشریه‌های نمایشی منتشر شده است. اکنون دو دهه است که آثار او روی نشر را به خود می‌بیند و پس‌ازاین مدت می‌توان از مجموعه آثار او و ویژگی‌های مشترکش سخن گفت.

تاریخ انتشار: 11:23 - سه شنبه 1399/06/4
مدت زمان مطالعه: 8 دقیقه
گرچه در اینجا تأکید بر روی آثار داستانی است، نگارنده برای این جستار مروری ذهنی بر آثار نمایشی او نیز داشته است. در بین این مجموعه‌‌ها، رمان کاپیتان بابک برای نوجوانان منتشر شده که به مفاهیم فرهنگ شهروندی پرداخته است. این اثر به فهرست نهایی لاک‌پشت پرنده در سال 1397 راه پیدا کرد. در این آثار، فضاها و مفاهیم مشترکی را می‌بینیم که نشان‌گر نگاه نویسنده به جهان و تصویری است که از جامعه امروزی دریافته و در آثارش منعکس کرده است. آدم‌هایی که در کنجی گیر افتاده‌اند. کنج یا حاشیه یک شهر است یا کنج یک اتاق است. هرچه هستند در مرکز نیستند. زندگی ساده‌ای دارند. به کتاب خواندن دل‌بسته‌اند. سودای هنر و ادبیات دارند و در واقعه‌ای که نمی‌توانند پیشگیری‌اش کنند یا از آن به سلامت بگذرند گیر می‌افتند. جایی که گیر افتاده‌اند اگر شهر هم هست حس بن‌بست‌بودن به خواننده می‌دهد، به‌جز رمان کاپیتان بابک که باوجود فقیربودن بر مشکلات فائق می‌آید و فردایی روشن دارد. البته نشانه‌های دیگر آثارش در این رمان هم هست: فقر. به اشکال مختلف، فقر در آثار این نویسنده تجلی یافته است.
 آثار او را از دو منظر مرور می‌کنیم؛ یکی مفهوم تکرارشونده در این آثار که «دیگری» است و همین‌طور عنصر زبان و نحوه به‌کارگیری آن در روایت داستان. مفهوم «دیگری» ازجمله مفاهیم مشترک رشته‌های روان‌شناسی، فلسفه و علوم اجتماعی است. درک ما از خود، حاصل برخورد ما با دیگران در اجتماع است. «من که هستم؟» حاصل درک من از تفاوتی است که در مقایسه با دیگری پیدا می‌کنم. فاصله‌گذاری میان من و دیگری که همان غیر خود است در برخوردی است که در اجتماع با دیگران داریم. خود در مقابل دیگری، درون در مقابل بیرون، مرکز در مقابل حاشیه، من در مقابل غیر من است که معنی پیدا می‌کند.
ما چگونه خود را می‌شناسیم؟ باختین تأکید می‌کند که من خود را به دوا از طریق دیگران بازمی‌شناسم: من از آنان کلمات، اشکال و مایه‌هایی را برای شکل‌گیری ایده‌ای اولیه از خودم می‌گیرم. همان‌طور که بدن ابتدائا در بطن مادر (بدن) شکل می‌گیرد، آگاهی فرد نیز پیچیده در آگاهی دیگی سربرون می‌کند و بودن ارتباط برقرار‌کردن است. مرگ مطلق (عدم) ناشنیده ماندن و باز ناشناخته‌ماندن است. حضور دیگری در خود باید بازشناخته و محترم شمرده شود. فقط این زمان است که می‌توانیم از خودی آگاه شویم که به‌طور عمیق اجتماعی و بین الاذهانی است (گاردینر،38،1381)(فصلنامه ارغنون شماره 20،1381).
از گفته باختین دو کلیدواژه را استخراج می‌کنم: دیگری و عدم/مرگ. این دو مفهوم در نگاه جامعه‌شناسانه به ایران ما را به‌سوی مبحث حاشیه‌نشینی به‌عنوان یک آسیب سوق می‌دهد. شهرهای ما در حال گسترش و پهناورشدن هستند و با پهناورترشدن آنانی را که نمی‌توانند جایی برای خود درون این شهر بیابند از مرکز به حاشیه می‌رانند و بعد کم‌کم همین حاشیه نیز خود مرکز و حاشیه‌ای دیگر پیدا می‌کند. این چرخه کسانی را خودی و کسانی را به غیرخودی تبدیل می‌کند. جامعه‌شناسان بسته به معیارهایی که برای تعیین حاشیه‌نشین‌ها به کار می‌برند، جمعیت حاشیه‌نشین‌ها را بین پنج تا بیست میلیون نفر در نظر می‌گیرند. هر چند نفر را که حاشیه‌نشین بدانیم پدیده‌ای نگران‌کننده است. این پدیده معلول توسعه‌یافتگی نامتوازن جامعه است (نک: حمیدرضا جلائی پور). در مناطق حاشیه‌نشین، از حاشیه‌نشین حاد تا حاشیه‌نشین‌هایی که از رفاه زندگی شهری معمولی برخوردارند، پاره‌ای آسیب‌های اجتماعی چون فقر و احساس ناکامی به وجود می‌آید. در جامعه ما که از اقوام و اقلیت‌ها با مذاهب مختلف تشکیل شده است و پدیده مهاجرت را به اشکال مختلف در آن شاهدیم، مفهوم «دیگری» با حس ناکامی بسیار بیشتر به چشم می‌آید. این جامعه از مدرن‌شدن به دلیل اضطراب‌های اقتصادی، افزایش آگاهی‌های عمومی و ناامنی‌های اجتماعی فقط تنش‌هایش را بهره برده است.
 فقر، معلولیت، حاشیه‌نشینی، خارجی، بی‌سرپرست، دگراندیش، زن و مهاجر برخی از اشکال مختلف «دیگری» و «دگر بودگی» است. اغلب این اشکال در رمان‌های سعید محسنی وجود دارد. به‌نوعی او کیفیت حضور این دیگران /غیرخودی‌ها را در جامعه امروزی روایت می‌کند. در رمان‌های او، رفیق را در مقابل تنهایی و ازدواج را در مقابل تجرد مطلق می‌بینیم یا فضاهایی از این قبیل که حاصلش می‌شود از دست‌رفتن فرصت گفت‌وگو، انزوا و سکوت و بعد هم عدم/مرگ.

نمونه‌هایی از شکل‌های دگر بودگی یا دیگری در این آثار

«آوازی برای سنجاقک‌های مرده» قصه آدمی است که به قول راوی به خاطر یک گاو، آواره یک شهر لکاته شده است. او گاو را می‌خواهد به خاطر دوستش در خانه نگه دارد. راوی از پل آهنی زنگ‌زده می‌گوید و رودخانه زنده‌رود که موسی را می‌سپرد به دستش. موسی و مسیح و مریم اسامی شخصیت‌های داستان است که بار سمبلیک هم دارند، ولی مهم‌تر از همه، راوی است که عمری خلاف جریان آب شنا کرده و بیمار است یا خودش را به گیج بازی زده و در کنجی/تیمارستان گیر افتاده است. او کاری جز گفت‌وگوی درونی نمی‌تواند بکند و صاحبان قدرت هرچه از او می‌پرسند (بازجویی می‌کنند) کمتر حرف بیرون می‌کشند. در همین کار، نخست نویسنده مفهوم دیگری؛ مردی که تنهاست و رانده‌شده و غریب است حتی با مادرش. خیلی چیزها ازش گرفته‌شده و نشانه‌های مکانیکی را می‌بینیم که در صحنه‌پردازی‌های آثار بعدی نویسنده هم هست: رودخانه، پل و شهر در بن‌بست یا حاشیه‌ای که از شهر بزرگ فاصله دارد. در این اثر، بیمار ذهنی نوعی از «دیگری» بودن است. داستان نگاه اجتماعی دارد و زبان اثر برخلاف آثار بعدی نویسنده به زبان ادیبانه نزدیک شده است.
«دختری که خودش را خورد» دومین اثر منتشرشده محسنی است. در این کار راوی معلمی تنهاست که دنیای درون و بیرونش را روایت می‌کند. علت روایت، نامه‌هایی است که از غزاله نامی پیداکرده و حالا بر اساس عکسی دنبال او می‌گردد. مخاطب نامه‌ها معلوم نیست ولی از محتوای آن پیش‌بینی می‌شود که می‌خواهد خودش را در زنده رود غرق کند یا غرق کرده است. خود راوی به‌صراحت می‌گوید: تنهایی. «اگرچه این مدت آرزوی این را داشتم که مدتی تنها باشم، اما این تنهایی فقط وقتی برایم شیرین بود که با طاووس قهر بودم. توی انباری ساعت‌ها در تنهایی می‌نشستم و سیگار می‌کشیدم، اما صدای شیر آب می‌آمد. صدای ظرف شستن طاووس یا ماشین لباسشویی که هور می‌کشید یا نعره‌ جاروبرقی… آن شب که طاووس خانه نبود، فهمیدم از تنهایی می‌ترسم.»
راوی خودش را تبعیدی می‌بیند یا می‌خواهد حتی برای گرفتن یک نسخه مجله شهروند امروز برود جایی که مثل یک آدم مشکوک تبعیدی باهاش رفتار شود. آنی که او هست همانی نیست که انتخاب کرده چون می‌خواسته حسابدار شود و به خاطر اشتباه نوشتن یک عدد شده است معلم تاریخ. او دوست دارد هویتش ثابت شود حتی اگر اثباتش با پرکردن پرسشنامه‌ اداری باشد. فقر، اختلاف زن‌وشوهری و جدال میان تنهایی یا بودن با زن و بچه، تبعیدی در شهر محل سکونت، این‌ها گونه‌هایی از «دیگری» بودن است که در این اثر در این شخصیت می‌بینیم. بازهم پای حاشیه اصفهان و زنده‌رود درمیان است. داستان با طرحی معمایی شروع می‌شود و با پایانی باز و استعاری تمام می‌شود.
داستان رمان بعدی محسنی «نهنگی که یونس را خورد، هنوز زنده است» درباره مردی است که در کتابخانه عمومی و فقیر و کم مراجع کار می‌کند. مادر مریض رو به موت دارد و خواهری که گیرِ یک شوهر خلاف‌کار است. خواهرزاده‌ای که از جنس دیگری، مثل خودش یتیم است، با دوچرخه هرروز سرکار می‌رود، به همان کتابخانه عمومی خلوت. ناگهان زنی واردشده و همین سرآغاز تغییر یا به‌هم‌ریختگی زندگی او می‌شود.
شهر این داستان کاملا یک شهر حاشیه‌ای و در بن‌بست با همان جغرافیای آشنا در دیگر داستان‌های این نویسنده است؛ نزدیک آب، آبی که قرار نیست آدم‌ها از آن لذت ببرند حتی برای گذران تنهایی بلکه برای اتمام تنهایی/عدم به آنجا می‌روند. مرد زندگی ساده‌ای دارد و از جهان چیزی نمی‌خواهد ولی بازهم خوشبخت نیست و ناگهان در چنبره حادثه‌ای گیر می‌کند که با ورود ناگهانی زنی رخ‌داده و به ویرانی زندگی‌اش می‌انجامد. رمان شخصیت دیگری به نام شفیعی هم دارد که در جهانی استعاری زندگی می‌کند و آن‌هم در جامعه غریب است و غیرخودی. زبان و فضاسازی اثر برای روایت دنیای این مرد و آدم‌های تنها بسیار خوب به‌کار آمده و اثری منسجم ساخته است بخصوص زبان که بسیار توانسته در شخصیت‌پردازی، ریتم داستان و نمایاندن زمان کمک می‌کند. اگر قصد مقایسه داشته باشیم به‌زعم من این اثر بهترین اثر نویسنده در به‌کارگیری قابلیت‌های زبان است. این چند سطر را بخوانید: «دوچرخه را سوار می‌شوم و سرش را کج می‌کنم. زبان‌بسته دوباره از کوچه سرازیر می‌شود. پیچ کوچه را به سمت خیابان می‌پیچم. آهسته رکاب می‌زنم. صدای دورِ سوتِ نگهبانِ شب… خیابان اصلی که تمام می‌شود، توی کوچه‌ای می‌پیچم که راه میان‌بر به کتابخانه است. بعد از مدت‌ها از این کوچه رد می‌شوم… دوچرخه‌ام را به درخت همیشگی تکیه می‌دهم. قفلش را باز می‌کنم و دور تنه درخت می‌پیچم. درِ کتابخانه را باز می‌کنم و تو می‌روم. در را می‌بندم و از پشت قفل می‌کنم. باید فردا لولاهای در را روغن بزنم. کتم را درمی‌آورم. چراغ وسط کتابخانه را روشن می‌کنم. صدای اذان می‌آید. به ساعت نگاه می‌کنم که نزدیک چهار است. به‌طرف دست‌شویی می‌روم. وضو می‌گیرم. برمی‌گردم و به سمت مخزن کتاب‌های مرجع می‌روم. پشت مخزن کتاب‌های مرجع، یک نمازخانه کوچک درست کرده‌ام. نمازم را می‌خوانم. سرِ نماز برای مادر، ملیحه، حسن و مرتضی دعا می‌کنم. جانمازم را جمع می‌کنم. از نمازخانه کوچکم بیرون می‌آیم. می‌خواهم پشت میزم برگردم و چند صفحه قرآن بخوانم که یک‌لحظه چشمم به فرهنگ دهخدا می‌افتد. من تمام این سال‌ها جز برای مرتب کردن این فرهنگ، به آن دست نزده‌ام. اولین جلد آن را بیرون می‌آورم و روی جلد گالینگور مشکی‌اش دست می‌کشم. انگار بخواهم فال بگیرم. انگشتم را لای صفحه‌ای می‌کنم و باز می‌شود. پیش از دیدن کلمات، نگاهم به کاغذی می‌افتد که زن لای کتاب گذاشت. طرفِ سفید کاغذ به من است، اما پیداست که چیزی پشتش نوشته. کاغذ را برمی‌دارم. بوی عطر زن را می‌دهد. کاغذ را برمی‌گردانم. جمله‌های کوتاه با فعل‌های صریح و با واژه‌هایی آشنا در زبان عامه مردم… «برسد به دست لیلا حاتمی» آخرین کار نشر شده سعید محسنی است. داستان بلندی که از چهار پاره داستان تشکیل‌شده که هرکدامشان درعین‌حال استقلال دارند.
بهانه آغازین روایت این داستان حادثه‌ای است که برای یکی از شخصیت‌های رمان اتفاق می‌افتد و او به شوخی و شاید بر اساس یک تصادف از یکی از دوستان خود می‌خواهد که چیزی را به دست لیلا حاتمی برساند و سپس حادثه مرگ او اتفاق می‌افتد و ادامه رمان دنبال‌کردن این نامه و ضمائم آن است تا ببینیم آیا به دست لیلا حاتمی می‌رسد. پاره اول داستان که مستقیم به همین موضوع می‌پردازد در قالب نامه‌ای کار شده است. زبان این پاره به زبان گفتار نزدیک است و نحو زبان از دقت دستور زبانی برخوردار نیست، چون راوی‌اش راننده‌ای رفیق‌باز است. در پاره دوم «سایه‌ کلاه مرمرده» زندگی خانوادگی زن‌وشوهری است که همکلاسی قدیمی خاطرات دانشجویی را روایت می‌کند. آدم‌ها در این بخش برخلاف پاره اول پیشینه هنری دارند؛‌ درون‌گرا هستند و جهان را بسیار ذهنی روایت می‌کنند. زبان در این بخش به شعر نزدیک می‌شود و بازی‌های زبانی چنان پیش می‌رود که در همان ابتدای فصل جمله اهمیتش را از دست می‌دهد و طنین واژه‌ها مهم‌تر است. چون راوی (هانیه) می‌خواهد شعر بگوید. اصلا مسئله‌اش درگیری برای ارتباط از طریق زبان است که ممکن نمی‌شود و جایگزینش می‌شود رؤیا. باز زبان خودبه‌خود رویاگونه می‌شود. پاره سوم داستان نیز دو شخصیت دارد یکی طراح جدول کلمات و دیگری علاقه‌مند بازیگری که شده است مانکن. طراح جدول خود را سلاخ کلمات می‌نامد. برای سلاخ کلمات دیگر واژه هم مهم نیست بلکه حروف اهمیت می‌یابد. ذهن این آدم تنهای معلول و غیرخودی کلمه را که می‌شنود فوری به حروف تجزیه می‌کند. رابطه او با آشنایش آن‌قدر کم و کمتر می‌شود تا اینکه کلمه‌هایی که بینشان ردوبدل می‌شود دو حرفی می‌رسد و حالا باید پرسید کلمه‌ای با دو حرف چقدر می‌تواند در برقراری ارتباط کمک کند.
پاره چهارم که شاید استقلال بیشتری از بقیه کار داشته باشد روایت آدم‌هایی است که بی‌سرپناه‌اند و یک رؤیا دارند. رؤیای رساندن نامه‌ای به آدمی در مرکز توجه_بازیگر/سلبریتی_ که اتفاقا قرار است درست در مرکز توجه همگان از روی فرش قرمز رد شود. این دو نفر می‌خواهند نامه را به دستش برسانند که موفق نمی‌شوند و تنها زیر باران در پارک می‌مانند. دست آدم حاشیه به آدم در مرکز نمی‌رسد. نام اثر نیز در آخر معنا می‌یابد. سعید محسنی ازجمله صاحب‌قلمانی است که تمرین نویسندگی را در دهه دوم انقلاب زمانی که گردوغبار روزهای ملتهب در هنر فرونشسته بود، شروع کرد. او از نسلی است که در دهه هفتاد تمرین رفتن به مسیری متفاوت از دهه شصت را شروع کردند. هویت اصلی آثار سعید محسنی پرداختن به آدم‌هایی است که در حاشیه گیرکرده‌اند و زندگی و روزگار بر آن‌ها به‌سختی می‌گذرد و دیگران از آنان یادی نمی‌کنند. او راوی «دیگر» های جامعه‌ امروزی است که درک کرده است. انسان‌هایی که نه مرکز نشین‌اند نه در مرکز توجه- مرکز نشین را به معنای پایتخت‌نشین نمی‌گیرم، بلکه به معنای آنان می‌گیرم که در اولویت صاحبان قدرت‌های رسمی و غیررسمی نیستند. ادبیات ما گفتن از این «دیگری»ها و دگر بودگی‌ها را کم دارد. سعید محسنی به شکل‌های مختلفی آن را روایت کرده است حتی در نمایشنامه‌هایش. نشر چشمه، ناشر اغلب کارهای او بوده؛ ناشری که مسیرش در انتخاب آثار داستانی نشان می‌دهد علاقه‌مند شنیده‌شدن صداهای نشنیده است. این مزیت نویسنده و ناشر است.
 

 

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط