به گزارش اصفهان زیبا؛ با مادر شهید قرار گذاشتهام تا با ایشان گفتوگویی کنم. نزدیک رسیدن به منزل شهید هستم که قرارمان به خاطر کار پزشکی مادر شهید به هم میخورد. قول میگیرد که در فرصتی دیگر حتما به منزلشان بروم. صدایی گرم و صمیمی دارد و بسیار خوشصحبت است. دلم میخواست میتوانستم از نزدیک ببینمش. تلفنی با او در حال صحبت هستم که میگوید، مصاحبه چندماه پیشمان دارد از شبکه اصفهان پخش میشود. صدای مادر شهید را از گوشی میشنوم و تصویرش را از تلویزیون میبینم و از این تقارن شگفتزده و خوشحال میشوم.
سربازیرفتن را بهانه کرد و رفت جبهه
بسم رب الشهدا و الصالحین میگوید و خودش را عزت طالبی، مادر شهید محسن غلامنجفی معرفی میکند. مکثی میکند و میگوید: «اگر قابل باشم.» محسن، متولد ۳۱ خرداد سال ۴۵ بود. ۱۹سالش بود که به جبهه رفت. ۲۰ ماه جبهه بود. سربازیرفتن را بهانه کرد و رفت جبهه. ما نمیدانستیم که منطقه است. پرسیدم جایتان خوب است؟ گفت: «نگران نباشید ما جایمان خوب است و با بچهها خوشیم»؛ درصورتیکه زیر رگبار گلوله و آتش بودند. پدرش در بیمارستان ۵۷۷ ارتش کار میکرد. خودش نظامی بود. به محسن گفت اگر میخواهی، بگویم سفارشت را بکنند منتقل شوی همینجا. چیزی نگفت؛ ولی وقتی رفت، برایم نامه نوشت و گفت که به بابا بگویید نمیخواهد به کسی بگوید. من جایم خوب است. ما با بچهها خوش هستیم.
خیلی ناراحت شد که آن موقع نتوانست به جبهه برود
دبستان را مدرسه خرم خواند و راهنمایی را مدرسه کشاورزی. دبیرستان هم به مدرسه سعدی رفت. تا اول دبیرستان بیشتر نخواند. هر چه اصرار کردیم درسَت را بخوان و بعد برو جبهه قبول نکرد. گفت میخواهم دوره طرح کادم را ادامه دهم. رفت زیروبندسازی ماشین. همه این کارها را کرد تا بتواند به بهانه سربازی به جبهه برود. در بسیج مسجد انبیا که از خانه ما دور بود، اسم نوشته بود که ما متوجه نشویم. روز قبل از اینکه میخواست برود، زیر زانویش اندازه یک گردو باد کرده بود. رفتیم دکتر، گفت عمل میخواهد. کاپیتان تیم فوتبال بود. پایش آسیب دیده بود. دهپانزده روزی بیمارستان بودیم. خیلی ناراحت شد که آن موقع نتوانست به جبهه برود.
همه تیرهایش به هدف خورده بود
وقتی میآمد مرخصی بیشتر از سه روز نمیماند. وقتی میگفتم چرا اینقدر زود برمیگردی؟ میگفت: «مادر! بچهها گناه دارند. باید بروم تا آنها هم بتوانند مرخصی بروند.» دوره آموزشی سه بار مرخصی آمد. پدرش گفت: «چطور اینقدر به شما مرخصی میدهند؟ نکنه، نکنه!» خندید و گفت: «نکنه، فرار کردم؟ نه، تیرم را به هدف زدم. بهم تشویقی دادهاند.» پدرش که مثل همه پدرها نگرانش بود، گفت: «حالا همه تیرها را هم به هدف نزن.» محسن نگاهی به پدر کرد و گفت: «من نمیتوانم دروغ بگویم.» مرتب برایم نامه میداد. همه نامهها را نگه داشتهام. هرکدام از یک منطقه عملیاتی بود؛ اهواز، تنگه چذابه، سومار، اندیمشک، بستان و… .
علاقه زیادی به تیراندازی داشت
از کودکی علاقه زیادی به تیراندازی، اسبسواری و شنا داشت. یک روز رفته بودم خرید. یک روسری بافتنی تازه بافته بودم. آن را شستم و پهن کردم روی طناب. با برادرش شلنگ آب را گرفته بودند روی ایوان. ایوان پر از آب شده بود. روسری را هم با پونز زده بودند به دیوار. توی آبها شنا میکردند و با تفنگ ساچمهای روسری را هدف قرار میدادند. روسری نو، سوراخسوراخ شده بود.
خیلی باهوش و بااستعداد بود
بسیار خوشاخلاق بود و صبور. اگر از مدرسه میآمد و میدید که من ناراحت هستم، تا من را نمیخنداند نمیرفت. دوست نداشت کسی ناراحت باشد. خیلی اهل مطالعه بود. مجلههای دانشمند را میگرفت و چیزهایی که توی آن آموزش داده بود میساخت. خیلی باهوش و بااستعداد بود. با امکانات کم کارهای بزرگ انجام میداد. یادم هست یک ماکت هواپیما درست کرد. یک سنتور کوچک هم درست کرده بود. یک بار من داشتم برای خودم شعر امامرضا را زمزمه میکردم. رفت سنتورش را آورد و گفت بخوانید تا من آهنگش را برایتان بزنم. رادیوضبط را باز میکرد و همه پیچ و مهرهاش را باز و در هم میکرد. بعد دوباره همه را سر جای خودش میبست. قاری قرآن بود. مداحی هم میکرد. صدایش خیلی قشنگ بود.
سه بار نزدیک بود جانش را از دست بدهد
وقتی به دنیا آمد، وزنش یک کیلو و ۴۰۰ گرم بود. خیلی کوچک و ریزه بود. من میترسیدم بغلش کنم. مادرم کمکم میکرد. بزرگتر که شد سهمرتبه با اتفاقات مختلف، نزدیک بود جانش را از دست بدهد؛ ولی خدا نخواست. خدا حفظش کرد تا ۲۱ سالگی به شهادت برسد.
وقتی خوشحالم، حس میکنم که او هم خوشحال است
همیشه با او درددل میکنم. قربان صدقهاش میروم. اگر از چیزی ناراحت باشم حس میکنم او هم ناراحت است. اگر هم خوشحال باشم خنده و خوشحالیاش را حس میکنم. از او میخواهم برای فرج آقا امام زمان (عج) و برای من دعا کند.
درخت نخلی به یاد شهید
بیستوچهارسال پیش، سهچهارتا هسته خرما به یاد پسرم آقا محسن، کاشتم توی باغچه و حالا یک نخل بزرگ شده است. ۱۴ سال بار نمیداد؛ ولی بعد خرما داد. چهارتا شاخه خرما میداد. برای همسایهها و آشنایان هم بارش را میبردیم. حالا هشت شاخه میدهد؛ ولی خرمایش ریز و کوچک است. برایم خیلی ارزش دارد. حتی آنهایی که روی زمین میریزد را جمع میکنم. خرمای تبرک شهید و به نام شهید است. خودش ۲۱ سالش بود که شهید شد و حالا درخت نخلش ۲۴ سال دارد. وقتی دلتنگش میشوم با عکس و نخلش صحبت میکنم.
سال ۶۶ درفکه براثر اصابت خمپاره به شهادت رسید
هیچوقت آمدنش بیشتر از ۵۰ روز طول نمیکشید؛ ولی هنوز نیامده بود. خوابوبیدار بودم. رفتم در حیاط را باز کردم. سربازی با لباس نظامی از جلوی در رد شد. نگاهی به من کرد و دستش را به نشانه احترام بالا برد. گفتم عزیزم! این هم مثل پسر من سرباز است. فردا که خبر شهادتش را آوردند، فهمیدم که خودش بوده است. فرمانده توپ ۱۰۶ ارتش جمهوری اسلامی ایران بود. در فکه، براثر اصابت خمپاره به شهادت رسیده بود. یکم دیماه سال ۶۶ بود. مصادف با میلاد حضرت زینب(س). روبهروی مزار حاجآقا رحیم ارباب به خاک سپرده شد.