به گزارش اصفهان زیبا؛ وقتی مادری از پسر شهیدش میگوید، کلمات رنگ اشک میگیرند، واژهها در گلو میشکنند و بغض، جملات را ناتمام میگذارد. زینب خلجی، مادری است که پاره جانش را در راه وطن داد. اما هنوز که هنوز است، نام حسینعلی که میآید، چشمانش پر از اشک میشود و دلش پر از دلتنگی. این روایت، بخشی از رنج، صبر، و دلدادگی یک مادر است به پسری که آسمانی شد.
حسین، فرزند اولم بود
سالهای رنج و فراق کمرش را خم کرده و برای عمل راهی تهران شده است. وقتی با او تماس میگیرم تهران است و خسته راه ،تازه از مطب دکتر آمده ولی به گرمی پذیرایم میشود و مثل همه مادران شهدا، همچون مادری دلسوز و مهربان که با دخترش صحبت میکند از دلتنگیهایش میگوید. از اینکه هر وقت از طرف بسیج و سپاه آمدهاند تا با او صحبتی کنند نتوانسته حرف بزند و از پسرش بگوید چون یاد پسر بغضی میشود و راه گلویش را میبندد. او این بار هم بغضش را فرو میدهد و میگوید: اسمش در شناسنامه حسینعلی بود، اما در خانه همه حسین صدایش میکردیم. فرزند اولم بود. پدرش، زلفعلی، اهل یکی از روستاهای بوئین میاندشت بود و ما هم اصالتاً از همانجا هستیم. وقتی حسینعلی شهید شد و بعد از آن پدرش هم از دنیا رفت، بچهها را برداشتم و آمدم اصفهان. آن زمان ۶ دختر و ۴ پسر داشتم.
حسین مال این دنیا نبودحسینعلی تا کلاس پنجم ابتدایی در روستا درس خواند. وقتی شهید شد فقط ۱۷ سالش بود. سن زیادی نداشت. قد بلندی داشت. خوشهیکل، خوشاخلاق و دوستداشتنی بود. همیشه کنار خانواده بود، کمکحال ما و دیگران.دوست و غریبه همه او را دوست داشتند. از اخلاق خوبش تعریف میکردند. حسین مال این دنیا نبود. خدایی بود. ما هم نفهمیدیم چی شد که رفت.
بعد از ۷ سال چشمانتظاری خدا او را به من داده بود
من راضی نمیشدم برود جبهه. بعد از هفت سال چشمانتظاری، خدا حسین را به من داده بود و بچهدار شده بودم. دلکندن از او آسان نبود. میترسیدم بلایی سرش بیاید؛ اما خودش دلش میخواست برود. به پدرش گفت اگر شما نروید، من میروم. میگفت شما خبر ندارید که دشمن چه بلایی بر سر زنان و دختران آورده. اگر ما نرویم همین بلاها سر مادرم و دیگران هم میآید.
باز هم پدرش راضی نشد؛ اما حسین یواشکی رفت. همشهریانمان در بوئین میاندشت موقع اعزام، او را دیده بودند و خبر رفتنش را برای ما آوردند. به آنها گفته بود به پدر و مادرم بگویید من را حلال کنند.
وصیتنامهای که به خانه برگشت
او وصیتنامهاش را نوشته بود. با یکی از دوستانش قرار گذاشته بودند که هر کدام زودتر شهید شدند، دیگری وصیتنامهاش را به خانواده برساند. در وصیتنامهاش نوشته بود: از من راضی باشید. رفت و دیگر برنگشت. خبر شهادتش را برایمان آوردند. در شلمچه شهید شده بود. وقتی از تاریخ دقیق شهادتش میپرسم، با لحن زیبایش میگوید که یادم نیست: «من سواد ندارم؛ اینها را دقیق نمیدانم عزیزم، قربانت بروم.» آخرین شهیدی بود که بعد از آتشبست برگشت. یک هفته بعد از آتشبس خبر شهادتش را آوردند. قبل از آتشبس زخمی شده بود؛ اما خبر شهادتش را با تأخیر آوردند.
اسم یکی از دوقلوهایم را حسین گذاشتم
بعد از شهادت حسینعلی، خدا دو پسر دوقلو به من داد. اسمشان را گذاشتیم حسین و حسن. حسین را به یاد برادر شهیدش اینطور نامگذاری کردیم. بچههایم خیلی خوباند؛ اما هیچکس برایم حسینعلی نمیشود.
قبل از رفتن به بنیاد شهید خوابش را دیدم
وقتی آمدیم اصفهان، پروندهاش را به بنیاد شهید بردیم. با وامی که گرفتیم، یک خانه کلنگی خریدیم و هنوز هم در همان خانه زندگی میکنم. قبل از اینکه بروم بنیاد شهید، خوابش را دیدم. داشتم از پلههای خانه میآمدم پایین که دیدم از در وارد شد. آستینهایش بالا بود. گفت: «ننه کجا میری؟» گفتم: «جایی نمیرم.» گفت: «اگر رفتید بنیاد شهید و چیزی دادند بگیرید؛ اما اگر چیزی ندادند، طلب نکنید و چیزی نگویید.»گفتم: «مادر جان، ما که کاری نداریم بریم بنیاد شهید.» گفت: «حالا من گفتم به شما.» چند روز بعد یکی از خانوادههای شهدا به شوهرم گفت بنیاد شهید ما را خواستهاند. ما را برد بنیاد شهید. همانجا، بوئین میاندشت پرونده تشکیل دادیم و بعد که آمدیم اصفهان پروندهاش را آوردیم اینجا؛ بنیاد شهید خیابان فردوسی.
خوابهایش پر از آرامش است
خوابهای حسین همیشه پر از آرامش است. یک بار خواب دیدم عدهای پرچم در دست دارند و پیشانیبند یا حسین بستهاند. حسین هم در بینشان بود و پیشانیبند بسته بود. من و شوهرم خواستیم دنبالش برویم؛ اما نگذاشتند. گفتند: «اینجا جای شما نیست.» هر وقت خوابش را میبینم خیلی خوشحال و سرحال است. یک بار دیگر خواب دیدم زیر آفتاب خوابیده بود. چادرم را گرفتم بالای سرش که برایش سایه درست کنم. بیدار شد و گفت:
«ننه، شما اینجا چه کار میکنی؟»
گفتم: «برای تو سایه درست کردم.»
گفت: «ننه، من باید بروم.»
گفتم: «حسین جان منم بیام؟»
گفت: «نه، شما نیایید.»
همهجا پر از درختهای کوچک و سرسبز بود. در را باز کرد و رفت داخل.
حسینعلی را همه دوست داشتند
حسین را همه دوست داشتند؛ اما برای من که مادرش بودم، هنوز که هنوز است هیچکس جای او را برایم نگرفته و نخواهد گرفت. بچههایم را دوست دارم؛ اما حسینعلی یک چیز دیگر بود. او خدایی بود.















