به گزارش اصفهان زیبا؛ اجازه میگیرم و با سلام وارد کلاس میشوم. همه نیمکتها و صندلیها پر است. تنها ته کلاس یک صندلی خالی باقی مانده. زنی دو صندلی را به هم چسبانده. پتویی پهن کرده و دخترکش را روی آن خوابانده. دخترک سه چهارساله میزند. با موهای بلند فرفری. پاهای لخت و پیراهن حلقهای و دامن کوتاه. هنوز کفشهای بندی توی پایش هست و به خواب عمیق فرو رفته.
از ته کلاس به چهره آشنای استاد زل میزنم. خانم عکافی! معلم سوم دبستان، مهربان و با یک لحن خوش و لبخندی روی لب. حتی مانتو مدادی رنگ و مقنعه مشکی هم مو نمیزند.
روز معلم آن سال هیچ پولی نداشتیم. بچهها همه کادوهای رنگارنگ خریده بودند. مادر سرویس بلورش را چند بار شست. با یک دستمال تمیز خشک کرد و به من داد. من هم با یک برگه روزنامه آن را کادوپیچ کردم و به خانم عکافی هدیه دادم. خانم عکافی وقتی کادو را باز کرد خوشحال شد. خندید و بغلم کرد.
آن سرویس قدیمی قشنگ و ساده، مال جهاز مامان بود. حالا توی بازار، نایاب شده و بعضیها برای پیدا کردنش سر و دست میشکنند. رنگش رنگ گل هندوانه بود مایل به صورتی و گلبهی که توی نور برق میزد. تابستانها مامان قاچهای هندوانه را با ذوق و سلیقه داخلش میچید و میگذاشت جلوی مهمانها. بعد هم هی تعارف میکرد. مهمانها چشمهایشان بیرون میزد. چنگال را توی قاچ هندوانه خنک فرو میکردند میخوردند و کیف میکردند. به قول مامان جگرشون حال میومد.
خانم عکافی کجاست؟ هنوز سرویس هندوانهای مامان را دارد؟ شاید هدیه داده به یک نفر دیگر یا ناقص شده. اصلا شاید شکسته و دور ریخته یا گذاشته توی دکور اتاقش و هر وقت میبیند یاد من میافتد.
منتظرم استاد خودش را معرفی کند. با ماژیک آبی روی وایت بورد مینویسد. عجب خنگی هستما! حتی اگر خانم عکافی هم بود حتما حالا عصا به دست، عینک به چشم و کمر خمیده شده بود. از کجا معلوم این استاد دختر، نوه یا نسبتی باهاش نداشته باشد!
شاخههای خیالپردازیهایم را قطع میکنم و فکرم را جمع میکنم به حرفهای استاد. مشغول نوشتن سر فصلها از روی جزوه میشوم. نیمکتهای جلو همه دخترهای جوان پر شر و شورند. هر از گاهی مزهپرانی میکنند و قهقهه خندهشان بالاست و نمیگذارند صدا به صدا برسد.
درست شبیه دوران تحصیل که کلاس را روی سرمان میگذاشتیم. بعضی هم آرام و بیصدا نشستهاند. سرشان توی موبایل است و خبرهای اینور و آن ور را بالا و پایین میکنند. خوراکی میخورند. با بغلدستی حرف میزنند و… اما من هر از گاهی زیر چشمی نگاهی به پشتسرم میکنم. پلکهای دخترک هنوز بسته و در خواب عمیق فرو است.
عنوان بحث این جلسه اهداف آموزش و پرورش در پیشدبستانی یک است. استاد با آوردن مصادیق و مثال این اهداف را یکییکی توضیح میدهد. کتاب معرفی میکند و راهکار میدهد.
کمکم بحث داغ میشود و هر کس دست میگیرد و سوال میپرسد. سوالها اغلب از دغدغهها و کشمکشهای بین مربیان پیش دبستانی و اولیاست.
استاد! شاگردی دارم که پدرش گفته نمیخوام به بچم سوره یاد بدید چه کار کنم؟
استاد! یکی از بچههای من پدر و مادر در حال طلاق بودند. بچه میگفت مامانم نامرده. منو دوست نداره. ازش پرسیدم چرا؟ گفت واسه اینکه ماشین بابامو گرفته.
استاد! یه مادری اومده میگه چرا به بچه من هیچی یاد ندادین. فقط پول میگیرین. بچه داداشم کلی شعر حافظ و فردوسی و… حفظ شده.
وای خانم! بله! یه مادری هم به من گفت: چرا به بچم زبان یاد ندادین. بچمو از اینجا میبرم. فقط بلدین پول بگیرین.
ببینید دوستان مهد کودک محل پز دادن نیس. بچهها هم وسیله تجارت نیستند. میتونند ببرند. شما وقتی موفقید که بتونید به بچه احترام یاد بدید. ایجاد انگیزه کنید. اعتماد به نفسش رو ببرید بالا. بچه مفاهیم رو با علاقه درک کنه نه به زور و اجبار. توی این جلسات همه موارد رو براتون میگم. الان جلسه اوله. حوصله داشته باشید انشالله مجهز میشید. کمربندهاتون رو ببندید میخوایم کلی چیز یاد بگیریم.
عنوان بعدی پرورش تفکر منطقی در کودکان پیشدبستانی است. سرم را برمیگردانم. حالا دخترک بیدار شده. ساعتم ده و نیم را نشان میدهد. نگاهش به صفحه موبایل است و بازی میکند. قطار، هواپیما، کشتی، و…
استاد میگوید: موبایل روی عضلات دست کودک تاثیر منفی میگذارد، روی چشمها و…
دوست دارم مادر با هر خلاقیتی موبایل را از دخترک بگیرد. اما مادر حواسش جای دیگر است. بیشتر به اینکه تند تند جزوه بنویسد و برای امتحان پایانی نمره قبولی بگیرد و مربی پیش دبستانی شود …















