چند سالی بود یاد یک خاطره قدیمی، یک صحنه خیلی محو، از سه یا شاید چهارسالگیام در ایام محرم مدام توی ذهنم رژه میرفت و اسم «نعلبکیها»؛ نعلبکیهای معجزهآمیز؛ صدایی خیلی محو که به مامان میگفت برای بیمار سرطانی جوابکردهمان، به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت، یک دست که بشود شش تا، برگردانید.
خسته و تشنه میرسم؛ درست روبهروی مجتمع امام خمینی خیابان نبویمنش.
میگفت نیت ششروز کرده بودم. میگفت زمان جنگ و بمباران بود؛ صدای آژیر خطر را که شنیدیم همگی فرار کردیم توی زیرزمین خانه.
دلمان میخواست یک مهمانی داشته باشیم، یک مهمانی با حضور اعضای خانوادههایمان؛ چون طبق احادیث و روایات فضیلت اطعام دادن در روز عید غدیر خیلی زیاد است.
مادرم میگفت: آقات همین که خبر را از رادیو شنیده بود، برگشت خانه. میگفت خودش برایم تعریف کرده؛ خود بابایم؛ صبح زود از خانه رفت سرکار و طبق عادت همیشگیاش بعد از این که کارهای دکان قصابی را سروسامانی داد، پیچ رادیوی کرمی کوچکش را تابانده و یکی از بدترین و غیرمنتظرهترین خبرهای عمرش را شنیده بود.
مادرم میگفت: آقات همین که خبر را از رادیو شنیده بود، برگشت خانه …
«با احترام به اطلاع میرسانیم برنامه جشن تولد امام رضا علیهالسلام پس از رسیدن خبر سلامتی رئیسجمهور عزیزمان برگزار خواهد شد.»
مزه جا ماندن خیلی تلخ است. یادتان هست زمان بچگی توی مدرسه، شبهای اردو از شدت خوشحالی خوابمان نمیبرد؛ تا صبح با خودمان میگفتیم: نکند یک موقع جا بمانیم از رفقایمان. جا ماندن خیلی تلخ است.
اسمش را نمیدانم؛ اسم بابای روحالروح را میگویم.
بابای همان دخترک فلسطینی که جسد بچه بیجانش را در آغوش کشیده بود و هی تکان، تکانش میداد و میگفت: روحالروح! …
نماز خواندن مامان مناسک مخصوص خودش را دارد. مادرم هرجای خانه نماز نمیخواند و سفت و سخت معتقد است که باید برای نماز خواندن یک جای مخصوص داشـت و بــعدهـا این مـکان شــفاعت آدمـیــزاد را میکند.
_ اول صبح زنگ زدی که همینا بگی؟ من تازه دعا ندبه خونده بودم و خوابیده بودم.
مامان، یعنی هیچی نشنیدی؟
تعداد دقیقشان چندتا بود را نمیدانم؛ در اخبار اعلام کردهاند که حدود ۳۰۰ تا پرنده بودهاند.