طفل مزبور از دامـن او لغزیده به میان آب افتاده، غریق ســیـلاب فنا و مـفقودالاثر گـردیــده اســـت.» بنـابراین، روایتهای آدمها از حوادث شهری به نسبت دور و نزدیکیشان به حادثه و محل آن متفاوت است. در این گزارش روایتهایی را جمعآوری کردهایم که آدمهای اصفهانیِ بالای شصت سال، از حادثهای به نام سیل یا طغیان رودخانه در شهری به نام اصفهان به خاطر داشتهاند. این گزارش، در پاییز سال97 نوشتهشده و برخی از آدمهای آن دیده از جهان فروبستهاند. نکته قابلتأمل در این روایتها، میزان بارشها در نزدیک به یک قرن گذشته و چگونگی برخورد آدمها با پدیدهای به نام سیل است که در ادامه میخوانید.
روایت اول: شنای شیرهای سنگی در سیل زندهرود
اسدالله شکلآبادی، ناشرِ بهتازگی درگذشته اصفهانی میگوید: «سال 47 یا 48 یادم است که سیل خیلی بزرگی آمده و چشمهها دیگر گنجایش سیلابه را نداشتند. عید بود انگار. آبِ مهیبی خیابانهای اطراف زایندهرود را گرفته بود. میخواستیم برویم صحرا روغن [حسینآباد حکیم نظامی] منزل یکی از همقطاران پدرم که نامش استوار طالبی بود. او اینجا مینشست اما پل مارنان به دلیل سیل سنگینی که آمده بود، بسته بود. آمدیم و از روی سیوسهپل با اتوبوس رفتیم طرف حکیم نظامی و وحید که آن موقع یک خیابان باریک درختکاری با درختان سربه فلک کشیده بود. از روی سیوسهپل که رد میشدیم دریایی از آب پیدا بود. انداختیم و از توی بلوار آینهخانه که تازه کشیده بودند آمدیم. هتل کورش را تازه داشتند میساختند. پارک و خیابان تازهساز مملو از آب بود. رفتیم دروازه شیراز و دور زدیم و آمدیم حکیم نظامی و چون از حبیبآباد آمده بودیم، شب آنجا ماندیم. صبح روز بعد طالبی گفت: بریم تماشای سیل. از سعادتآباد آمدیم سر پل خواجو. آب آمده بود تا وسط قسمتی که آدمها روی سکوها مینشینند. تمام این سکوها مملو از آب بود و نمیشد نزدیکش رفت. حتی دوتا شیر سنگی رفته بودند زیر آب.» یکی دوسال پیش از آن اما، او خاطره سیلابی دیگری به یاد دارد: «سال 45 یا 46 حبیبآباد سیل سنگینی آمد. اطراف حباد چندتا خشکه رود هست که دوتا از وسط و دوتا از کنارش میگذرد. به اینها میگویند “لا”. فصل زمستان و نزدیک اسفند بود. بعد از باران برف آمد و تگرگ خیلی شدید. آب توی این لاها آمد بالا و افتاد تو حبیبآباد و بخش اعظم خانهها را گرفت. برای آنکه توی خانهها نیاید، مردم خاک باغچه را گونی میکردند و میگذاشتند دم دالانهای درازی که به حیاط خانه منتهی میشد تا سیل نیاید تو چون حیاط خانهها بزرگ و گود بود و اگر آب توی آن میافتاد تبدیل میشد به دریاچه. تا دو هفتهای ارتباط روستاها با اصفهان قطع شد. یعنی همین اتفاقی که امسال (سال 97) توی خوزستان افتاد، در بخش بلخار هم آن سال رخ داد». خاطره سوم او اما یک خاطره بکر تاریخی و متعلق به دستکم یک قرن پیش است.
او ادامه میدهد: «پدرم خالهای داشت به اسم شهربانو که روایتهایش اسطورهای بود. او میگفت شش سالم بود که سیل ویرانگری حباد و روستاهای اطراف را گرفت بهطوریکه روستایی به نام “کیدبینیچه” را همان سال به طور کلی آب برده بود. پدر من داشت از باغچه خاک میبرد و جلوی درها میگذاشت. همسایه هم پیرمردی بود که همین کار را میکرد. او به پدرم گفته بود: مش رمضون این چه مصیبتی بود به سرما آمد. من روی کول بابام بودم، روی گونی و همه چیز را میدیدم. کف کوچهها را بالا برده بودند که آب نیاید اما میآمد. پدرم گفته بود کفران نعمت کردیم.» خاله پدرم 115 سال عمر کرد.
روایت دوم: روزی که عالم تاریک شد
خاتون زمانی، یک مادربزرگ ساکن روستای علیآباد جمبزه، در روایت دوم از حادثهای در دهه سی خاطره میگوید: «سال 33 خرابی شد. از چهل روز پیش از عید همچین باران آمد که نمیفهمیدیم کی روز شد کی شب. تمام زندگیمان خراب شد رفت لای هوار. توی چادر زندگی میکردیم. سیل همهجا را کنده و شخم زده بود. همه جا آب بود. هیچجا نمیشد ایستاد یا نشست. شبها همهچیز تکان میخورد و گوپ و گوپ و تاپ و تاپ طاقها خراب میشد و میریخت پایین. آنقدر گوسفند روی آب رفت که نگو. آذوقهها از بین میرفت. وضعیت عجیبی بود، نه میشد به مالها علف داد، نه چیزی گیر خودمان میآمد. عالم تاریک شده بود. ما تا یک ماه خورشید را نمیدیدیم. ده روز به عید مانده واهَشت. هوا خوب شد. بهار کشت و کار خوب شد و بنا کردند خرمن کردن و بافه کردن که دوباره باران شدیدی آمد و خرمن و بافه را ورداشت و رفت. سیل گندم و جوها را برد و همه صحراها سبز شد. آن سال همه خیلی صدمه خوردند. ما آفتاب را نمیدیدیم. شب و روز هیزم میخواستیم و نبود. خیس بود. روشن نمیشد. سردمان بود. نه میشد نان بهبه تنور بست و نه میشد غذا پخت. این قضیه مال 67 سال پیشازاین است. همان وقتیکه اصفهان هم سیل آمد. من 15 سالم بود. تخته میگذاشتیم میان حیاط و رویش چادر میزدیم و میرفتیم روی آن زیر باران. نه چراغ بود نه گاه. بسکی همه چیز را سیل برد و تلف و خراب کرد، دیگر از آن سالبهسال سیوسه میگفتیم سال خِرابیه. هر کی آن سال به دنیا آمده میگوییم توی سال خرابی به دنیا آمد.»
روایت سوم: سیل در نصرآباد
یک مدرس پارهوقت دانشگاه و نقاش ساختمان هم از دو خاطره سیلآسا تعریف میکند و میگوید: «من دو سیل دیدم. یکی سال 52 و یکی هم سال 71. آب بالا آمد و زمین را گرفت. ما نصرآباد زندگی میکردیم. سیل میآمد و سیلابهای بهاری بود. آبشدن برفها را نمیتوانستند کنترل کنند. میآمد پایین و زمینهای کشاورزی دور رودخانه را میگرفت ولی چون اصفهان مادی داشت، آنجا را تخریب نمیکرد. یادم است تا دهن شیر لب پل خواجو آب بالا گرفته بود و بالا دست را تخریب میکرد و آسیب زیادی نمیزد مگر به صیفیجات. درختها را کاری نمیکرد. بعدش زمین را شخم میزدند برای اینکه هوا بخورد. سال 52 از سروصدای آب نمیشد بخوابی. درخت و الاغ و گوسفند روی آب میآمد و طغیان گستردهای داشت. در مسیر رود، پاییندست پل کله تخریب زیادی نداشت چون از آنجا مادیها شروع میشد. مادرم تعریف میکرد که ریشههای درختان را با طناب میبستند به هم تا سیل نبردشان و حدود زمینهایشان مشخص باشد. طرف دستگرد کاری که میکردند این بود که “بند” میکشیدند با سنگ و دربهدری. زمینها را آب میبرد هر سال، بخصوص زمینهایی که 150 متری رودخانه بودند. رعیتهای بدبخت مجبور بودند دوباره خاک بیاورند.»
روایت چهارم: آب در انبار ارحام
در روایت چهارم، یکی از نویسندههای اصفهانی میگوید: «آقای موسوی فریدنی از بارندگیای تعریف میکند که سقف خانهها میریزد و مردم میروند توی مساجد میخوابند. بعد این روایت را به صورت جزوه چاپ کرد و به همه ما داد، خیلی سال پیش. محل حادثه چهارباغ خواجو بوده. یک عکسی هم داریم که در کتاب هنرفر است و آب آمده از زیر پل مارنان رد میشود، به صورتی که همطراز است و چارتا آدم هم آمدهاند تماشا. میگفتند اینجایی که بیمارستان بهشتی هست، تقاطع پل فلزی و شاپور آنقدر آب آمده بوده که از توی انبار خانهها زده بود بالا من جمله از خانه ارحام صدر.» خودم هم یادم است آب آمده بود بالا. بابام من را داشت میبرد مدرسه از روی پل فلزی. احساس میکردیم که آب بالاست. من همه اینها را شنیدهام، جز تجربه خودم و جزوهای که خواندم.
روایت پنجم: رفتیم سر پل خواجو سیل ببینیم
روایت پنجم متعلق به یک نقاش است. او میگوید: «من دوبار خاطره دارم از سیل. یکی وقتی کوچک بودم و یکی در 18 سالگی. سالهای چهل بود که آب از آن بالا میریخت پایین. عکسی دارم ازش. من و یکی از دوستان رفته بودیم سیل ببینیم. یک عکس سفید و مشکی است. جذاب بود. یکی دیگرش این بود که وقتی سیل آمد دیگر همه نمیتوانستند بروند دم چار درختی که محلی در آن اطراف بود، دم پل خواجو و آنهایی که جسارت داشتند میرفتند و وقتی سیل آمد دیگر نمیتوانستند بروند. باران فراوانی آمد بهنحویکه توی خیابانها و کوچهها آب جاری بود. وحشتناک باران آمد. چند روز پشت سرهم. بهطوریکه هر جا گود بود را آب گرفته بود و توی خانههای باغچهدار، تبدیل به حوض شده بود. ما آن موقع خانه پدربزرگ بودیم. خرابه بزرگی پشت آن بود. پر آب شده بود بهطوریکه قایقسواری میکردیم. خانه پدربزرگم محله هاتف بود، کوچه گلشن امامزاده اسماعیل. آره همان حدود 41 است که عکسش را دارم. رفتیم سر پل خواجو سیل ببینیم.»
روایت ششم: بالادست سیل آمده
روایت ششم، از آنِ یک کارگردان اصفهانی، از آن قدیمیهاست. او روایت میکند که: «آن موقع ها برف زیاد میآمد و آب میشد و چون هنوز سد زایندهرود ساخته نشده بود، طغیان میکرد و تا پلههای پل خواجو میآمد. دیگر آدم نمیتوانست برود این طرف و آن طرف آب. گلآلود میآمد و ما میفهمیدیم بالادست سیل آمده. چیزهایی هم مثل حیوانات تلف شده، گهواره بچه، گاهی وقتها خود بچه، تشک، لحاف، گوسفند و گاو تلفشده را با خود میآورد. اینها مال اوائل بهار و قبل از انقلاب بود. بعد از انقلاب هم یادم است که دقیقا آب زد توی این پارکهایی که هست. دوچرخهبازها میرفتند توی آب بازی. زیر زمین سینما ساحل و سینما قدس آنقدر آب زده بود بالا که نگو. ما سالها تفریحمان این بود که اول بهار طغیان رودخانه را از دهنهها ببینیم. هولستر هم از این قضیه عکس دارد، از پل خواجو. طبقه بالا هم میگفتند آب آمده که من ندیده بودم. اینها مال 30 و 40 بود و بعد از انقلاب هم دیدم که گفتم. خیلی جمعیت میآمد. اکثرا هم میآمدند پل خواجو. حتی از روستاها هم میآمدند تماشا. وقتی میخوابیدیم صدای آب میآمد. خانه ما احمدآباد بود. مادرم میگفت: بچهها حالا دیگر بخوابید و به صدای آب گوش بدهید تا خودِ صبح … .»
روایت هفتم: سیل در شعر
و در نهایت، روایت هفتم از مدیر مسئول یکی از فصلنامههای فرهنگی اصفهان است: «فکر کنم سال 35 بود. من 8 سالم بود. خانه ما در قسمت جنوبی خیابان اردیبهشت بود. آن موقع رودخانه این دیوارههای محصورکننده را نداشت و طغیان که میکرد، باشیب ملایمی میآمد تا مطهریِ فعلی و آذر و اردیبهشت. خانه ما آن نزدیک بود، شاید در 500 متری رودخانه. شایع شده بود که اینجا سیل آمده و جای خوبی برای سکنی نیست. سدی هم نبود که کنترلش بکند. میرفتیم به تماشا. آب رودخانه از توی شیب آمده و خیابان را گرفته و به خانهها رسیده بود. جریان تندی هم داشت و ما نمیتوانستیم در خیابان دنبال رودخانه برویم، انتهای اردیبهشت ایستاده بودیم و تماشا میکردیم. فصل هم جوری نبود که بزنی به آبی که شاخههای درخت و خود درخت را کنده و مقدار زیادی لوازم خانههای روستایی و گوسفند مرده و باد کرده با خودش میآورد. آن سال، سال سیلگیری بود احتمالا در سراسر ایران. نمیدانم جسدی هم دیدم یانه که اگر دیده بودم حتما توی ذهنم میماند. ولی لوازم خانه و اینها را میدیدم که روی آبی گل آلود میرفت به سوی سیوسهپل. آب میآمد و بیشهها را میگرفت. سال 53 هم آمد اما شدتش مثل آن نبود. این خاطره مثل یک تک عکس در ذهن من مانده… .»