آرشیو سرویس داستان
فداکاری مادرانه
12:22 - 15 آبان 1402

فداکاری مادرانه

هنوز حالم جا نیامده؛ دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر می‌کشد. دکترگفت: «این آمپول‌هایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.»

ظهور نزدیک است
11:40 - 9 آبان 1402

ظهور نزدیک است

دلم بیشتر لرزید. برای بچه‌هایی که معلوم نیست چه حالی دارند. خیال مادرشان راچه کسی قرار است آرام کند؟ یعنی این شب‌ها جایشان امن است. غذاشان گرم است و آبشان خنک؟ ظهور نزدیک است.

در همسایگی نور
12:20 - 4 آبان 1402

در همسایگی نور

از در چوبی و بزرگ که وارد حرم می‌شدیم، تا مامان سلام بدهد، روی انگشت‌های پا بلند می‌شدم تا جلو را بهتر ببینم. عاشق صحنه‌ای بودم که بابا را با آن لباس مانتویی مشکی، زیر تابلوی «یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه» می‌دیدم.

چشمان منتظر
14:04 - 1 آبان 1402

چشمان منتظر

پرتوهای حیات‌بخش آفتاب، از لابه‌لای حصارهای آهنی پنجره، بر چشمانش بوسه می‌زنند و بی اختیار شکوفه امید بر لبانش جوانه می‌زند.

گلدان پری‌وشی
12:43 - 30 مهر 1402

گلدان پری‌وشی

خانه‌ آقا بابا و آنا ویلایی بود؛ نه از آن ویلایی‌ها که بار تجملات و زرق و برقش بر بار صفا و صمیمیتش سنگینی کند. همین‌که غیر آپارتمانی بود، این‌طور می‌گفتیم.

یکی بود؛ یکی نبود!
14:00 - 26 مهر 1402
داستان‌هایی واقعی از روزهای همدلی:

یکی بود؛ یکی نبود!

ده تا لباس دوخته بود، ده تا با اندازه‌های مختلف. توی ذهنش هر ده رزمنده را تصور کرده بود که یکی‌شان، نسبتا قدبلند و آن دیگری، چاق و دیگری، متوسط و… بود. هرچه پارچه داشت، هی دوخت و دوخت.

ز غوغای جهان فارغ؟!
12:54 - 25 مهر 1402

ز غوغای جهان فارغ؟!

هر وقت عباس آقا، روزنامه دست می‌گرفت، بساطش رها می‌شد. از لابه‌لای پرده‌ توری مغازه نگاهش می‌کردم که چتر سایه‌بانش افتاد.

چشمِ دل
12:21 - 24 مهر 1402

چشمِ دل

شیرین سینی طلایی را از کابینت بالایی برداشت. استکان‌های کمرباریک و نعلبکی‌های گل‌صورتی یادگار مادربزرگ را گوشه سینی چید. بشقاب رول دارچینی‌های لیلی‌پزی که مسعود عاشقش بود را توی ظرف گذاشت و کنار استکان‌ها جا داد.

مِهر حبیب
13:48 - 23 مهر 1402

مِهر حبیب

مامان‌بزرگم نورگیر شیشه‌ای گوشه اتاقش را فرش کرده بود؛ با قالی اصل کرمانی بافته‌شده در کارگاه بافندگی پدرش. پرده‌های توری کرم‌رنگی به آن آویزان کرده بود. سجاده‌اش را وسط آن پهن کرده و برای خودش محراب قشنگی درست کرده بود.

مرد کوچک خانه!
10:49 - 20 مهر 1402

مرد کوچک خانه!

خیلی وقت بود می‌خواست ثابت کند برای خودش مردی شده. به گفتن اگر بود، بعد از مرگ پدرش به دست طالبان همه می‌گفتند مرد خانه شده‌ است؛ اما این مادر بود که همه کارها را یک‌تنه انجام می‌داد و رنج‌ها را یک تنه به جان می‌خرید.

کوچه‌های تنهایی
12:22 - 17 مهر 1402

کوچه‌های تنهایی

دو روز است که میلاد از تایباد آمده است. صورت استخوانی‌اش زرد، حلقه‌های چشمش گود افتاده و کاملا ساکت است. فکر می‌کنم میلاد در این دوسه ماهی که نبوده، چقدر تغییر کرده است؛ هم می‌شناسمش، هم نه.

لبخندها حرف می‌زنند
12:33 - 12 مهر 1402

لبخندها حرف می‌زنند

انگار از توی عکس زل زده درست توی چشم‌های من. منی که صبح خواب مانده و سکوت خانه را برای انجام سفارش کارم از دست داده‌ام.