همینجایی که زمین خوردی، خیلی سال پیش، پسرم خورده بود زمین. اون موقعها اینجا هنوز خاکی بود. پشت زین دوچرخهاش رو ول کرده بودم که خودش بره. داشت خوب میرفتها… تا برگشت دید پشتش نیستم؛ یکدفعه تعادلش به هم خورد.
بعد از «خانه» با همه جزئیاتی که در خود دارد (اتاقها، نشیمن، سالن پذیرایی، حیاط و…)، «شهر» دومین اقامتگاه ما آدمهای شهرنشین است.
زینب کوچولو کمی آنطرفتر توی تشک مخصوص خودش خوابیده است. دوست دارد شبها تو بغل خودم بخوابد، از زمین و زمان سؤال بپرسد و یکریز حرف بزند تا چشمهایش سنگین شود.
همینطور که چشمانش بسته و در رختخواب دراز کشیده بود، به سکههای زیر تشک دست کشید. خنک بودند. با دست آنها را شمرد. پنج تا بودند. زیرورویشان کرد تا عدد یک روی هر کدامشان را لمس کند.
شب اولی که مهمانم آمد، تمام مدت از دلهره و اضطراب، پابهپای قلقل ریز قورمهسبزی ناهار فردا، من هم قُل زدم. چند بار قفل در را بررسی کردم. کلید را برداشتم و قایم کردم؛ مبادا نیمهشب اشتباهی در خروج را باز کند و بیرون برود.
آن روز در حرم، روضه ساقی دشت کربلا، که بانیاش امام رضا (ع) بودند، شنیده بودیم. دلم چای بعد روضه طلب میکرد اما چایخانه صفی داشت نسبتا طولانی… در صف چایخانه ایستادم انگار عطر چای را خود حضرت افشانده بودند بس که بوی بهشت میداد.
چشمهایم پف کرده بودند و صورتم ورم کرده و نم ته چشمانم انگار همانجا جا خوش کرده بود. چند ساعتی بود روی پلههای صحن نشسته بودم.
آن متبحر در فن مجریگری، آن دلرباتر از هرچه جن و پری، آن کلیددار روحانی، آن عالم ربانی، آن شاکر و مشکور، آن صدایش دلرباتر از صدای سنتور، آن کرامات و فضایلش بر اهل عالم مستور، سیدنا و شیخنا و مولانا رضا رشیدپور از اعاظم زمان بود و از کبائر مکان.
قطار از روی تپهای گذشت و از سر پیچی که در آنجا بود ناپدید شد. همیشه در همین لحظه دوباره ناامید میشد. خودش میفهمید که یک تَرَک به آن هزاران ترک قلبش اضافه میشد. دست خودش نبود. امیدش تمامشدنی نبود. نبودن قاسم برای همه عادی شده بود اما برای او نه.
«یاحسین» که از عمق گلویش بیرون ریخت، مردی با عبای سبز و با نوری که از وجودش ساطع میشد، روی پیکر دست کشید. نفسزنان چشمانش را باز کرد. دخترک به سربند یاحسینش ور میرفت.
ساعت ششوربع عصر است. اولِ چهارباغ، زیر سایه درختهای حاشیه پیادهرو ایستادهام تا دوستم که قرارم با او ساعت شش بوده و حالا بیست دقیقهایست منتظرش ایستادهام، از راه برسد.
اسمم خاکدونه بود. از وقتی یادم میآید یک گوشه افتاده بودم و کسی کاری به من نداشت. تا اینکه یک روز دستی آمد و من و چند تا از دوستانم را برداشت و در ظرفی ریخت.