به گزارش اصفهان زیبا؛ هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. با خودم گفتم: با صد من عسل نمیشه خوردش. خوشگل بود؛ ولی بداخلاق.
مثل بقیه پرستارها روپوش سفید پوشیده بود؛ اما کمی بلندتر. معلوم بود باسلیقه هم است. از کجا فهمیدم؟ از پاپیونهای کوچکی که روی جیبها دوخته شده بود و گلدوزی ماهیای که روی مقنعهاش خودنمایی میکرد؛ پس تو باغ این قرتیبازیهای دخترانه هم بود؛ اما چرا اینقدر بداخلاق بود!
کنار تخت سایه که رسید، ملافه رو سریع کنار کشید و دست دخترکم را گرفت. سر تکان داد و طوری که من بشنوم، آهسته گفت: چهکار میکردی که اینقدر تب بچه رفته بالا؟!
به روی خودم نیاوردم. فقط به صورت بچهام نگاه کردم. تبسنج رو توی دهان سایه چرخوند. منتظر بود تا درجه تب را بپرسم. چیزی نگفتم و با غرور، درست مثل خودش، سر چرخاندم تا چشمهایش را نبینم. چشمهایش که تندوتیز و برّنده بودند.
انگار فقط یک حس داشت؛ غریبگی و غرور. رفت سمت تخت بعدی، بلند گفت: این یازدهمین بچهای است که از دیروز آوردند توی بخش و همه تب بالا دارند. خیلی بیفکرید. چرا تب بچه ۳۹، ۴۰ باید باشه؟ شما مادرید؟
چند مادر کنار تخت بچههایشان بودند و جواب دادند و هرکدام دلیل موجهای برای خودشان آوردند؛ من اما سکوت کردم و به خانم پرستار پُرمدعا توی دلم گفتم: بی احساس. اگر بچه داشتی، این حرفها را به ما نمیزدی. بعد هم اتاق را ترک کردم. رفتم تا برای سایه لگن بیاورم و پاشویهاش کنم. داروها که اثر نمیکرد.
میگفتند سویه جدید کروناست و فقط بچهها درگیر میشوند. دو شبانهروز بود که نخوابیده بودم و اعصاب نداشتم. لگن صورتی کوچکی را پیرزن دستم داد و گفت: لگن را حتما برایم بیاور؛ و الا باید جوابگوی هزار نفر باشم برای همین تکه پلاستیک. هنوز توی اتاق بود و برای مادرها چشم و ابرو بالا میانداخت و هزار قانون را به نخ کشیده بود که باید ما رعایت میکردیم تا بچهها مریض نشوند.
از کنار من تند و گستاخ رد شد؛ طوری که شانهاش به شانهام خورد. کفری شدم. دردم آمده بود. آخ بلندی گفتم. ایستادم و دستم را مشت کردم و فشار دادم. دندانهایم را به هم ساییدم. نگاهش نکردم. کنار تخت سایه، مادری بود که خیلی خوشخنده و مهربان بود. گفت: سخت نگیر و ناراحت نباش. حتما این خانم پرستار خسته است و حالا بیحوصله. باید به آنها حق بدهیم. رو کردم به صورت مهربانش و گفتم: شاید.
تلفنم زنگ خورد. پسرم طاها بود. این دو روز فقط پشت تلفن به او دلداری داده بودم که زود میآییم خانه و نگران نباشد. لگن را پر آب سرد کردم و روی تخت گذاشتم و پاهای بیرمق سایه را گذاشتم توی آب. تکانی خورد. دستش را گرفتم.
یک ساعتی کارم همین بود؛ پاشویه سایه. اما تب او پایین نمیآمد. صورتش سرخ بود و تمام بدنش داغ. ذکر «یا رقیه» از لبم نمیافتاد. خدایا چرا تب دخترکم اینقدر طولانی شده بود!
نشستم و سرم را روی تخت گذاشتم. خیلی خسته بودم. بیخوابی امانم را بریده بود؛ من هم رمقی نداشتم. صدای ناله سایه بلند شد. فهمیدم تب به جان کودکم خراش میاندازد و حالا صدایش را درآورده است. یادم آمد که خواهرم گفته بود بچهها از تب تشنج میکنند. دویدم سمت پذیرش تا پرستار یا دکتر را بیاورم.
هیچکس نبود؛ مگر همان پرستار بداخلاق. چیزی نگفتم. توی اتاقها سرک کشیدم؛ اما هیچکس نبود. مستأصل برگشتم و داد زدم: خانم، تب بچهام بیشتر شده است. ناله میکند و هذیان میگوید. پرستار بداخلاق بلند شد و سمت اتاق دوید. دخترم چرا بیهوش شده بود؟ چرا ضربان قلبش به شماره افتاده بود؟
خدایا، عزیزم را دریاب! کنارم زد و گفت: ساکت باش. سرم و ضربان قلبش را بررسی کرد. دوید بیرون و داد زد: کمپرس خنککننده را بیاورید. مثل برق برگشت و چند قطره چکاند زیر زبان دخترکم. من فقط گریه میکردم و «یارقیه» میگفتم. تخت را کشید سمت خودش. سرم را انداخت روی ملافه و دخترم را برد. دو ساعتی بود پشت در شیشهای «امنیجیب» میخواندم. کلمه «آیسییو» عجیب میزد توی چشمم. جانم را آتش زده بود. این چه روزگاری بود برای من و دخترم.
وارد سالن شد. نیمخیز نشست روبهرویم و گفت: نذر کن، قربانی بده. چند روز دیگر عید قربان است. شاید خدا دخترت را به تو دوباره ببخشد. ترسیدم؛ اما ته دلم خالی نشد. غرورم اجازه نداد چیزی بگویم. بغلم کرد و گفت: از خدا بخواه. حال دخترکت خوب نیست. پرستار مغرور مگر از این چیزها هم بلد است؛ ذکر و دعا و نذری و قربانی؟ یادم آمد. راست میگفت. ماه ذیالحجه بود و موسم عید قربان و قربانیکردن. همهچیز یادم آمد.
آن موقعها که بچه بودم، حاجداییجان گوسفند قربانی میکرد و بخشی از آن را بین فامیل و بقیه را هم بین فقرا تقسیم میکرد. بابا میگفت: خدا را شکر که این سنت زیبا را داییجان کنار نمیگذارد.
خدا را شکر که داییجان دست و دل پر است و قربانی هرساله عید قربان را از یاد نمیبرد. همانجا گفتم: خدایا ۱۱۰ وعده گوشت نذری برای محله صالحآباد، دخترم را به من ببخش. میدانستم توی حسابم پول چندانی نیست؛ ولی نذر کردم و دلخوش به قربانیکردن شدم.
تا شب پشت در اتاق سایه ضجه زدم. حالم همه را متعجب کرده بود.
ساعت از نیمهشب گذشته بود که پرستار برایم خبر آورد: حال دخترت بهتر شده و چشم باز کرده است. نگران نباش. گوشیام را روشن کردم و به دایی رسول پیام دادم: داییجان میشود از نذری عید قربان امسال ۱۱۰ وعده را به نیت شفای دختر من، به فقرای صالحآباد بدهید؟ تا سال آینده هزینه قربانی را فراهم میکنم. نیمساعت بعد پیام آمد: همه قربانیهای امسال به نیت شفای دختر شما و بچهها. نگران نباشید. آسودهخاطر زیر لب گفتم: خدا را شکر.