
فرزانهسادات ملکی، بانوی اصفهانی، با هنر دستهایش قصه میگوید؛ قصهای از مادرانی که شانههایشان ستون عشق است و نگاهشان بذر ایمان.

با آن جثه کوچک و موهای لَخت و چهره سبزه وارد حیاط خانه میشود و میگوید: «پَ هنوز نرفتین! مگه نشنیدین گفتن مردم باید شهر رو تخلیه تا یه وقت خدای نکرده اسیر نشن؟» مادر با چشمغرهای میگوید: «منتظر تو بودیم! آماده شو تا بریم!»

قرآن خدا غلط میشد همین یک شب خودش محمدحسین را میخواباند؟ خیر سرم استراحت مطلق بودم. فیلم از جدول فرایندی روی تخته خلاص میشود. گوشی را میگذارم.

زندگی همه ما با اعداد گره خورده است. بله؛ همه ما؛ از صبح که از خواب بیدار میشویم تا شب که به رختخواب میرویم؛ وقتی چشم باز میکنی و ساعت هفت صبح را میبینی و مثل برق از جایت بیرون میپری؛ وقتی میخواهی آدرس منزل به دیگران بدهی و شماره پلاک و واحد میگویی یا وقتی میخواهی به دیگران زنگ بزنی؛ وقتی برای خرید، اسکناس میشماری و تحویل صاحب مغازه میدهی و شبها که گوسفندان را میشماری؛ ولی آیا تابهحال از خود پرسیدهاید که این اعداد چه انرژی و نیرویی با خود دارند؟!

برای اطلاع از عوامل موثر بر سلامت نوزادان نارس میتوانید نظر زهره زیلابی، کارشناس سلامت نوزادان مرکز بهداشت شماره یک اصفهان را بخوانید:

خیلی وقت بود نامه استعفایم رفته بود روی میزِ مدیرِ مهد و مهر تأیید خورده بود؛ اما هنوز دلم میخواست صبحها زودتر بیدار شوم و پنجره را باز کنم تا جیکجیکِ گنجشکها سکوت مرگبارِ خانه را بشکند.

بهترین لباسهایم را پوشیدم. بهترینها را گذاشته بودم برای روزهای زوج. برای روزهایی با ملاقاتهای خاص. بهترین لبخندم را جلوی آینه تمرین کردم و کرم مرطوبکننده را به دستهایم زدم تا لطافتش تا عصر بماند.

خانه مادر که میروم، پر است از روایت؛ آنقدر که درودیوارش با آدم حرف میزنند. مادر راوی بزرگی است. یک دفتر ۸۰ برگ خریدهام تا روایتهای مادرم را در آن بنویسم.

من پسری یکسالونهماهه دارم. اسم پسرم را به عشق حسین خرازی گذاشتهام امیرحسین.

ارادتش به مادر حاجحسین خرازی زبانزد خیلی بچهرزمندههاست؛ آنقدر که او را دست راست و کمکحال حاجخانم طیبه تابش در طول سالهای حیات مادر معرفی میکنند و بهنوعی واسطه ارتباط مسئولان با ایشان.

آمارهای رسمی و غیررسمی نشان میدهد حدود ۹۷درصد سقطهایی که در کشور اتفاق میافتد، غیرقانونی است و تنها ۳درصد آنها به دلایل پزشکی و بهصورت قانونی انجام میشود.

اگر خوب گوش کنی صدای بیبی لوعه را میشنوی که برای رزمندهها شعر میخواند و به آنها روحیه میدهد، لباسهایشان را میشوید و برایشان غذا میپزد. بیبی درِ خانهاش به روی رزمندهها باز است.