به گزارش اصفهان زیبا؛
ترکشی بزرگ برای قلبی کوچک
با آن جثه کوچک و موهای لَخت و چهره سبزه وارد حیاط خانه میشود و میگوید: «پَ هنوز نرفتین! مگه نشنیدین گفتن مردم باید شهر رو تخلیه تا یه وقت خدای نکرده اسیر نشن؟» مادر با چشمغرهای میگوید: «منتظر تو بودیم! آماده شو تا بریم!»
– من که نمیتونم بیام. من دیگه رزمندهم؛ فرمانده جهانآرا هم قبول کرده. من تا زندهم اجازه نمیدم عراقیها خرمشهر رو بگیرن. فرمانده گفت همه غسل شهادت کنین.» صدایش را آرامتر میکند و میگوید: «راستی مامان، غسل شهادت چهجوریه!» اشک در چشمان مادر جمع میشود. با دستان خودش پسرش را غسل میدهد. نمیداند چند روز دیگر ترکشی بزرگ، قلب کوچک پسر سیزدهسالهاش را میدرد!
(تقدیم به شهید بهنام محمدی)
رسید بهشتی بهتر از رسید کاغذی
خانم مسنی عصازنان وارد مسجد میشود و مستقیم میرود کنار میز جمعآوری کمکهای مردمی. از زیر چادرش چیزی روی میز میگذارد و عصازنان دور میشود. متصدی نگاهش به میز میافتد و با صدای بلند میگوید:«حاج خانم صبر کنید! چهارتا النگوی طلا هدیه دادید، رسید نگرفتید.» خانم مسن لبخند میزند و میگوید: «من چهارتا پسر برای اسلام و انقلاب دادم، رسید نگرفتم، الان برای چهارتا النگو رسید بگیرم!»
به نام مادر
گوشه خاکریز نشسته بودم و برای خودم روضه حضرت زهرا(س) را زمزمه میکردم که یکهو خمپاره زدند وسط سنگر روبهرویی. دویدم سمت سنگر. بسیجی جوانی که تمام سر و صورتش پر از خاک بود، با دستش سعی داشت جلوی خونریزی پهلویش را بگیرد و مرتب فریاد میزد: «مادر، مادر…» بهش گفتم: «طاقت بیار. بگو یا حسین، بگو یا زهرا»؛ اما بسیجی جوان که از شدت خونریزی دیگر رمقی برایش نمانده بود، مدام تکرار میکرد: «مادر، مادر…» تا شهید شد. پیکرش را سوار آمبولانس کردیم. یکی از بسیجیهایی که آنجا بود بر شانهام زد و گفت: «چیه اخوی؟ تو فکری؟»
-به اون بنده خدا که شهید شد فکر میکنم. خیلی عجیب بود. همه موقع شهادت امام زمان، امام حسین یا حضرت زهرا رو صدا میزنن؛ اما اون بسیجی مادرشو صدا میزد. هرچی بهش گفتم بگو یا زهرا؛ ولی اون میگفت مادر!» بسیجی لبخندی زد و گفت: «عباس مادر نداشت. میگفت خانم فاطمه الزهرا مادر منه. همیشه هم خانم را مادر صدا میزد.»