به گزارش اصفهان زیبا؛ «گل سرخ و سپیدم کی میایی؛ کی میایی!» این را از زبان مادری میشنوم که یک ماه پیش بعد از سی و پنج سال چشم انتظاری، تابوت فرزندش را با چند تکه استخوان به جامانده از پیکرش در خاک عراق برایش آوردند، اما او هنوز با صلابت میگوید؛ «حبیبِ من، زنده است و انشالله با زن و بچههایش برمیگردد!» چشم انتظاری نه فقط در تمام این سی و چهار سال بلکه حالا و با برگشت پیکر فرزندش، هنوز برای مادر حبیب تمام نشده و او تمام دقایق و ثانیهها را میشمرد تا پسرش را زنده در آغوش بگیرد.
«صدیقه یوسفی»؛ مادر شهید «حبیب الله اعرابی»؛ از فروردین سال 1367 این درد جانسوز را با خود یدک میکشد؛ درد دوری و بی خبری و به قول خودش چشم به دری را! همان که بغض کهنهای شده و انگار سالهاست توی گلویش مانده و خاک میخورد.
با غمی تهنشین شده در صدایش، میگوید: «خدا قسمت هیچ مادری نکنه. چشم به دری، بد دردیه!» نزدیک به یک ماه است که پیکر حبیب را آوردهاند و مادر چون شرایط روحی مناسبی ندارد، خیلی رغبتی به حرف زدن با ما نشان نمیدهد.
مهر مادریاش اما مانع از این میشود که در مورد حبیب حرفی نزند! با اینکه نایی در صدایش ندارد، به سالهای پیش برمیگردد و میگوید: «موقع بارداری حبیب به خاطر شغل علی آقا، حج آقامون، تهران بودیم، اما چون توی شهر غریب، وضع حمل برام سخت بود، نزدیک زایمانم که شد اومدم کوهپایه؛ شهر آبا و اجدادیمون.»
سال 47؛ 27 رجبش؛ بعثت رسول الله؛ بعد از اذان صبح، حبیب در خانهای در کوهپایه و به کمک قابلهای که نامش زبیده است، به دنیا میآید. «گفتیم حبیب اسمش رو با خودش آورد».
مادر این را میگوید و ادامه میدهد: «آقای سیدی بود میآمد خانهمان روضه میخواند، قرار شد او اذان، درِگوش نوزاد بگوید، گفت اسمش را رسول بگذارید. شوهرم اما دلش میخواست نام پدرش را روی آن بگذارد؛ همین هم شد؛ حبیب الله».
حبیب الله پسر اول است و فرزند دوم مادر؛ فاطمه خانم فرزند اول. دو پسر دیگر بعد از حبیب الله شیر به شیر به دنیا میآیند؛ حسینعلی در سال 1349 و حسن در سال 1350. مادر میگوید: «از خدا خواسته بودم به نیت پنج تن، پنج پسر و پنج دختر به من هدیه بدهد اما تقدیر برآن شد که با آمدن محمدرضا و روح الله؛ تعداد پسرانم همزمان با پیروزی انقلاب، پنج تا بشوند؛ اما سه دختر از خدا هدیه بگیرم؛ فاطمه، سمیه و سمانه!»
صدیقه خانم از آمدنشان به اصفهان هم اینطور میگوید: «سال 57 از تهران به اصفهان آمدیم و در خیابان جی، خیابان مهر مستقر شدیم. یکی دوسال بعد هم از آنجا نقل مکان کردیم به همین خانه در خیابان جی؛ محله کردآباد؛ خیابان مهدیه که البته آن اوایل خیلی شکل خانه نداشت و کم کم برق و آب آن کشیده شد.»
آنطور که مادر میگوید حبیب و حسینعلی برادرش، هر دو از این خانه راهی جبهه و میدان رزم شدهاند و توی همین خانه بودند که خبر شهادت حسنیعلی را آوردند و مفقودی حبیب را!
حبیب شش، هفت سالی جبهه بود و مدام در رفت و آمد. بیشترش اما توی دل توپ و آتش خمپاره بود. اصفهان هم که میآمد، اصلاً نبود؛ یعنی بود اما دلچسب و طوری که مادر را راضی کند، کنارش نبود.
مادر حبیب آه بلندی میچسباند به جملاتش و میرسد به اینجا که: «حبیب اصلاً اینجا نبود. وقتی هم که بود، خونه نبود. خطاط بود. بچهها با موتور میآمدند دنبالش. میرفت برای شهدا پارچه نویسی میکرد، دیوارنویسی میکرد. من فقط آخر شبها موقع خواب میدیدمش. تنها دلخوشیام این بود. آنقدر هم خسته بود که وقتی میآمد خانه، اول دستهاش را روغن مالی میکرد و بعد میخوابید. گاهی وقتها صبح زود بچهها میآمدند دنبالش، بدون اینکه صبحانه بخوره، میرفت. میگفتم حداقل صبحانهات رو بخور و بعد برو. میگفت کلی کار عقب مونده دارم. باید برم به خانواده شهدا سر بزنم. تنها دلخوشیم این بود که شبها تا صبح کنارم است.»
حبیب چندباری هم مجروح شده؛ یکبار خیلی بد! موقع پس گیری فاو، وقتی که ترکش میخورد توی ریهاش و یک راست میبرندش بیمارستانی در تهران.
مادر میگوید: «سر اون مجروحیتش، باباش و حسینعلی رفتند بیمارستان بالای سرش. من اما چون باردار بودم و از اون طرف بچه کوچیک هم داشتم، نتونستم برم. باباش وایساده بود، اما حسینعلی اومد. بهم گفت مامان هرچی نذر حبیب کنی، کم کردی. حبیب داره تموم میکنه. نه دیگه خون بهش افاقه میکنه، نه سرم. منم هرکاری از دستم برمیومد کردم؛ هر نذری و توسلی که تونستم به جا آوردم. ولی خب خدا میخواست خوب بشه. خوبِ خوب که نه، اما خب خداروشکر خوب بود. یکبار دیگه هم شیمیایی شد و چشمهاش آسیب دید، اما خیلی اینجا نموند و رفت جبهه. خودش میگفت توسل به حضرت حجت کردم، چشمهامو شفا داد. میگفت چشمهام رو از امام زمان دارم.»
میپرسم هیچ وقت مانع رفتنشان به جبهه نشدید؟ هیچ وقت بهشان نگفتید نرو؟ میگوید: «نه! اصلاً! پدرشان هم راحت قبول کرد، معتقد بود خدا باید نگهدارشون باشه، اینجا و اونجا نداره. خودشان هم زرنگ بودند، دست بردند توی شناسنامه؛ هم حبیب هم حسینعلی، هردو.»
آنطور که مادر میگوید حبیب و حسینعلی جثهای بزرگ و ورزیده و قد بلند بودند و ظاهرشان بزرگتر از آن چیزی بود که سن شناسنامهایشان نشان میداده است.
حسینعلی هفده ساله در کربلای 5 شهید میشود و پیکرش همان موقع برمیگردد؛ اما حبیب بیست ساله، سال 67 درحالی که با نیرویش؛ «سیداکبر قریشی»، سوار بر موتور برای سرکشی به امدادگران و پست امدادها به فاو میرفته، مفقود میشود و هیچ کس خبری از زنده بودن یا شهادت و حتی اسارتش را تأیید نمیکند و از همین جا بوده که قصه چشم انتظاری و چشم به دری پدر و مادر حبیب، شروع میشود؛ درست از روزهای آخر فرودین 1367….!
قصه مادر حبیب و چشم انتظاریاش به اینجا که میرسد بی اختیار میروم به سکانسهایی از فیلم شیار 143؛ آنجا که میگوید: «اون موقعی که اسرار میآمدند، من و باباش مزاحم همه آزادهها و خانوادههاشون میشدیم. اون موقع هم جوون بودیم و هم پا داشتیم. با پای خودمون یا سوار ماشین، قاب عکس حبیب رو بغل میکردم و خونه همهشون رفتیم و زحمت به همشون دادیم.»
میپرسم: «چرا؟» میگوید: «که خبر بگیریم از حبیب.» میپرسم: «کسی خبری نداشت؟»
میگوید: «هیچ کس حبیبم رو ندیده بودش!» میپرسم: «یعنی شما آن موقع فکر میکردید حبیب آقا زنده است؟»
میگوید: «من الان هم میگم حبیب زنده است. حبیب زنده است و ان شالله با زن و بچهاش میآید. انشالله…» ان شالله آخرش را طوری محکم و باصلابت میگوید که توی دل آدم بدجور میلرزد!
میپرسم: «این سالها ناامید نشدید؟» میگوید: «هیچ وقت! ناامیدی کار شیطان است. من هنوز هم امیدوارم….»
چشم انتظاری پدر حبیب هم جور دیگری با دل آدم بازی میکند، آنجا که مادر میگوید: «پدر حبیب هم تا موقعی که زنده بود، درخونه مون همیشه باز بود. حجی میگفت در رو نبدید. میگفت در حیات باید باز باشه یه وقت حبیب بیاد.»
بعد هم ادامه میدهد: «علی آقا همیشه با هر صدای ماشینی که در کوچه می آمد، فکر می کرد خبری از حبیب آمده، همیشه چشم به در و گوش به زنگ بود؛ درست مثل من! فکر میکنم حبیبم هرکجا هست ازدواج کرده و یک روز برمیگردد.»
مادر میگوید اینسالها زیاد خواب حبیب آقا را دیده؛ خوابهایی که مضمون اکثرشان این بوده که حبیب آمده اما باز برای رفتن عجله دارد و قصد ماندن ندارد. او به انتخاب خود یکی از خوابهایش را اینطور برایمان تعریف میکند: «شب اول ماه بود. سوره انعام را خواندم و خوابیدم. خواب دیدم همسایه آمد توی خونهمان و گفت: “چشمت روشن! حبیب آقاتون اومده.” پشت سرش دیدم حبیب اومد با لباس نظامی جبهه. بغلش کردم و بوسیدمش و محکم چسبوندمش به خودم. گفت: “نه! مامان کار دارم. باید برم.” مثل همیشه که میگفت مامان کار دارم، میخام برم. گفتم: “به امید خدا.” بوسیدمش. اون هم من رو بوسید و رفت.»
مادر تعریف میکند حبیب هربار که میآمد اصفهان، موقع برگشت، برای رفتن به جبهه عجله داشت آنطور که همیشه موقع خداحافظی وقتی پیشانیاش را میبوسیده، میگفته: «بسه مامان، بقیه را گرو نگه دار برای دفعه بعد.» اما خداحافظی آخرش جور دیگری بوده؛ انگار خودش خبر داشته این بار، بار آخر و این خداحافظی، خداحافظی آخر است.» مادر میگوید: «دفعه آخری که میخواست بره جبهه، چندباری تا دم در رفت و هربار به یه بهانهای برگشت. انگار سختش بود دل بکنه. همینطور زیرلب شعر میخوند و زمزمه میکرد: “هرچه دلت خواست ببوس، هرجا که دلت خواست ببوس.”»