دلم خوش بود در خوب راهی پا گذاشت
راوی: «عزت چنپا»
مادر «شهید منصور رئیسی»
ثمره زندگیام، شش فرزند؛ چهار پسر و دودختر است. منصور چهارمین فرزنم بود. ما از ابتدا ساکن آبادان بودیم؛ ولی بعد از فوت همسرم و بهدلیلآمدن پدر و مادرم به اصفهان، راهی این شهر شدیم. آن موقع منصور یازدهسالش بود؛ پسری که از همان کودکی هم نبوغ، ذوق و استعداد کم نظیری داشت و این موضوع را خیلی خوب در میان همسنوسالهایش میتوان دید.
انقلاب که پیروز شد، منصور در رشته مهندسی شیمی قبول شد؛ اما با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها و آغاز جنگ تحمیلی سر از جبهههای جنوب درآورد. دفعه آخری که میخواست به جبهه برود، انگار به او الهام شده بود که دیگر برنمیگردد. نشست و با من صحبت مفصلی کرد؛ از شهادت گفت و خواست یکبار دیگر مطمئن شود که من از رفتن او به جبهه رضایت قلبی دارم. منصور از من خواست اگر رفت و برنگشت و به شهادت رسید، به خانوادههای دیگر شهدا نگاه و مانند آنها صبوری را پیشه خود کنم.
منصور به من گفت: «نکند گریه و بیتابی بکنید که دشمن با این کار شما دلشاد میشود. بهتر است فکر جبهه را بکنید که اگر خدای ناکرده کوتاهی شود، همه ما مسئولیم.» روزهای اول شهادت منصور را به سختی سپری کردم؛ ولی خدا بهمرور صبرش را به من داد. من منصورم را در جوانی زیر خاک کردم؛ اما دلم خوش بود که در خوب راهی قدم گذاشت و خودش این راه را انتخاب کرد. امیدوارم در ازای این سالهایی که بیمنصور گذشت، آن دنیا شفاعت او شامل حالم بشود، دستم را بگیرد و از من راضی باشد.
چه افتخاری بالاتر از این…!
راوی: حاجیه خانم «ماهمنیر موحدی»
مادر شهیدان علی، ناصر و مسعود خودسیانی
شوهرم شرکت نفتی بود و آبادان زندگی میکردیم. مادرِ چهار فرزند و یکدختر یازدهماهه بودم که ناصر و مسعود را باردار شدم؛ ولی تا لحظه زایمان خبر نداشتم که بچههایم دوقلو هستند. آن موقعها هم کسی زیاد اهل دکتر رفتن نبود؛ برای همین از دوقلوبودن بچهها بیخبر بودم. اول «ناصر» به دنیا آمد و به فاصله نیمساعت بعد از آن «مسعود».
اسمشان را هم از زیرقرآن درآوردیم؛ مثل بقیه بچهها! علی معروف به علی چریک فرزند بزرگترم بود که زودتر به شهادت رسید؛ اما ناصر و مسعود هم از همان دوران نوجوانیشان راه برادرشان را رفتند. میگفتند ما باید اسلحه علی را به دست بگیریم. مسعود و ناصر قبل از شروع جنگ، کارشان را با فعالیت در جهادسازندگی آغاز کردند؛ هرچند اوایل اجازه نمیدادند و میگفتند شما خیلی کوچک هستید؛ با این حال رفتند و در ابتدا برای انجام فعالیتهای جهادی در روستاهای اطراف اصفهان دستبهکار شدند.
مدتی بعد هم برای تبلیغ دین اسلام عزم کردستان و سیستان و بلوچستان کردند. یکسال بعد از شهادت علی، یعنی سال 61، ناصر و مسعود هردوباهم راهی جبهه شدند. نوزدهم اسفند 63 بود که تبریک عیدشان با تلگرافی به دست ما رسید. گفته بودند که برای عید میآییم اصفهان؛ اما تنها سهروز بعد از آن در عملیات خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسیدند. مسعود در عملیات خیبر خطشکن بوده و فرماندهشان برای اینکه مبادا این دوبرادر با هم شهید نشوند، ناصر را عقب نگه میدارد.
لحظه شهادت مسعود، انگار به ناصر الهام میشود که اتفاقی برای برادرش افتاده است. راهی خط مقدم میشود و برانکاردبهدست جلو میرود که ناگهان با پیکر بیجان مسعود روبهرو میشود. همان لحظه خمپارهای جلوی پای ناصر به زمین میخورد و او هم درست در نقطه مقابل مسعود، به شهادت میرسد. وقتی پایم را به سردخانه گذاشتم و با پیکر بیجان ناصر و مسعود در حالی که دستانشان به هم گره خورده بود روبهرو شدم، خیلی جا خوردم.
با خودم گفتم انگار این دوبرادر عهد کرده بودند تا پای مرگ هم دست در دست هم باشند و پشت یکدیگر را خالی نکنند. آن لحظه بود که فریاد زدم: «خدایا راضیام به رضای تو…». آن لحظه تنها دلخوشیمان این بود که ناصر و مسعود در راه اسلام و قرآن فدایی شدند و چه افتخاری بالاتر از این…!
گفتم هرکدامتان میخواهید بروید، بروید
راوی: «صدیقه نیلیپور»
مادر شهید «سعید چشمبراه»
زمستان سال 44 بود که بهدنیا آمد. ساعت 11 شب. آن روزها توی خانه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها شادی عجیبی بابت این موضوع میکند. با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است؟! گذشت تا موقع شهادتش. وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم، دیدم دارد بلندبلند گریه میکند.
گفته بود آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است. جنگ که شروع شد، روبه سعید و پدرش کردم و گفتم هر کدامتان میخواهید بروید، بروید! «اسلام خون میخواهد». نمیخواهم یکروزی بهانه بیاورید که ما بهخاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یکدنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است! بار اولی که سعید رفت جبهه، دویدم زیرآسمان.
سرم را بلند کردم و گفتم: «خدایا امانت بود، مال خودت بود، فرستادمش؛ اما در عوضش این چندخواهش من را پذیرا باش. اول اینکه پسرم اسیر نشود، دوم اینکه مفقود نشود و سوم اینکه جانباز نشود…بقیهاش با خودت! » پدر سعید اما مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود و برای ازدواج او
لحظهشماری میکرد.
بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کرد و گفت: بابا من حسرت دارم و میخواهم برایت دست و آستینی بالا کنم. آن موقع بیستسالش نشده بود. سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمیخواهد. پدرش میگفت این چه حرفیاست که تو میزنی؟ اما سعید حرفش یکی بود؛ تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم.
پدرش گفت :«خب این دو منافاتی با هم ندارد. تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده.» وقتی دید، پدر دست بردار این قصه نیست و اصرارهایش ادامه دارد، گفت: «چشم بابا؛ فقط شما پانزدهروز دیگر به من مهلت بدهید؛ انشاءالله خبرش را به شما میدهم.» سعید درست پانزدهروز بعد به شهادت رسید.
آفرین پسرم! روسفیدم کردی
راوی: مادر شهید «سیدحسن ترابی»
سال 92 بود که راهی شد و جزو اولین اعزامیها؛ جزو دهپانزده نفر اولی که از اصفهان رفتند سوریه! آن موقعها، مدافعحرمشدن مثل الان انقدر علنی و در ملأعام نبود که همه خبردار شوند. برای همین وقتی فهمیدیم رفته سوریه، نمیدانستیم باید از کجا و چطور پیگیر او باشیم. به من گفته بود قصد رفتن به سوریه دارد؛ ولی حرفش را زیاد جدی نگرفتم. تا اینکه یک روز از تهران تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ البته برادرانش کاملا بیاطلاع بودند و اگر متوجه میشدند قطعا به او اجازه رفتن نمیدادند.
برای همین به آنها گفته بود برای کار میرود تهران! بعدا فهمیدیم «سیدمهدی»، پسرخالهاش هم همراه و همسفر او شده است؛ البته خیلی عجیب نبود؛ چون این دو رفاقت زیادی با هم داشتند. مدتها از او بیخبر بودیم و تنها سرنخ ما برای پیداکردن سیداحمد، شخصی به نام آقای جوادی بود؛ کسی که در جریان اعزامیهای فاطمیون به سوریه قرار داشت. او اوایل، جوابمان را درست و حسابی نمیداد؛ ولی بعد از مدتی بالاخره به حرف آمد و گفت نگران نباشید، دورهاش که تمام شد برمیگردد ایران! میگفت هم جایش خوب است، هم تخصصش به درد اینجا میخورد. میگفت ما مثل احمد نداریم!
با این حال و با وجود تلاشهای بسیار برای بازگرداندن سیداحمد، کمکم قبول کردیم که پای او دیگر به میدان جنگ باز شده و برگرداندنش به ایران به این راحتیها نیست. سیداحمد و سیدمهدی با هم رفتند و با هم برگشتند؛ اما نه یک برگشتن معمولی! خبر شهادتشان را روز هفتم محرم برای ما آوردند. اول گفتند سیداحمد مجروح شده و سیدمهدی شهید.
اما من همان موقع یقین پیدا کردم که هردوشان شهید شدهاند؛ چون میدانستم سیداحمد و سیدمهدی هرجا بودند، با هم بودند. از همان ابتدا سعی میکردم به شهادتش فکر نکنم و به هر طریقی که بود آرام باشم؛ اما خدا صبری در آن لحظات به من داده بود که توانستم با این خبر روبهرو بشوم؛ چه زمانی که شنیدم شهید شد و چه زمانی که پیکرش را آوردند.
موقعی هم که آوردندش، رفتم سر تابوتش. سلام کردم و گفتم آفرین به پسرم! روسفیدم کردی. سلام من را هم به حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) برسان.