به گزارش اصفهان زیبا؛ یک باور قدیمی وجود دارد، یک باور قدیمی که خیلیها در سرتاسر دنیا به آن معتقدند، باوری که میگوید: سیزده عدد نحسی است! راستش را بخواهید من آدم خرافاتی نیستم؛ اما آن شب تا دمدمای صبح تپش قلب و دلشوره داشتم و دخترم هم حسابی گریه میکرد و ناآرام بود.
من این بههمریختگیها را به حساب هر چیزی میگذاشتم، جز شهادت او. صبح جمعه بود که باخبر شدیم چه خاک سیاهی بر سرمان ریخته شده و از آن جمعه به بعد اگر خوب دودوتا، چهارتا میکردی میتوانستی بفهمی که معادلات دنیا بعد از «او» حسابی تغییر کرد و بههمریخت و دیگر هیچچیزی مثل روز اولش نشد که نشد و انگار دنیا بخواهد تاوان خون به ناحق ریختهشدهاش را پس بدهد، هرروز بیشتر بهسمت سیاهی و خشونت حرکت کرد.
انگار جهان بعد از او اصلا به خود رنگ آرامش ندید!
یک پسربچه از قنات ملک کرمان آمده بود؛ بزرگ شده بود، مبارزه کرده بود و به قول خودش حسابی دنبال شهادت دویده و همهجا را خوب گشته و مرد شده بود و تنها چند ساعت قبل از اینکه به رؤیای دیرینه خودش برسد، نوشته بود: «خداوندا مرا پاکیزه بپذیر!»
از من بپرسی، میگویم او از تمام جهان دست شست و خدا را در آغوش کشید. اصلا وقتش رسیده بود که حرکت کند بهسمت رفقایش، رفقایی که سالها از آنها جامانده بود و حتما کنار آنها خستگی از تنش بیرون میرفت.
حاج ق_ا_س_م برای من همیشه همین شکلی است. کلماتش را میگویم، کلمات اسمش را میگویم؛ همینطوری جدا و تکه تکه است: قاف، الف، سین، میم!
ق_ا_س_م!
مثل جسمش، یکتکه دستهایش است، یکتکه چشمهایش، یکتکه پاهایش، یکتکه هم… بلاتشبیه مثل ابوالفضل(ع) است.
بعد از او انگار کمر همهمان شکست. دروغ چرا؛ بعد از او، خیلی از ماها تا مدتها امیدمان را هم از دست داده بودیم.
به نظرم حاجی آدمی نبود که بشود با خطکشی او را سنجید؛ خطکشی راست یا چپ یا مثلا باحجاب و بیحجاب همه دوستش داشتند.
اصلا مگر میشد چنین آدمی را دوست نداشت؟ مگر میشود جای خالیاش را نادیده گرفت؟
با ازدستدادن یک عزیز، به گفته خیلی از روانشناسان یک چرخه آغاز میشود، یک چرخه پنجمرحلهای که به آن چرخه سوگ هم گفته میشود.
اولین مرحلهاش میشود انکار؛ یعنی تو نه اینکه نخواهی نه، نمیتوانی درباره درد ازدستدادن عزیزت صحبت بکنی. اصلا نمیخواهی قبول کنی که او دیگر نیست.
راستش را بخواهید، من فکر میکنم درباره سوگ حاجی خیلی از ماها دقیقا توی همین مرحله گیر افتادهایم و نمیخواهیم برویم مرحله بعد. اصلا انگار مرحله بعدی وجود ندارد!
مگر میشود او نباشد؟ عزیز یک ملت نباشد؟
چشمهایم را میبندم و فکر میکنم الان ساعت یکوبیست دقیقه بامداد روز سیزدهم دی سال نودوهشت است و زمان متوقفشده و به جلو حرکت نمیکند.
من ایستادهام داخل فرودگاه بغداد و اطرافم بوی خون و آتش میآید. همهجا آتش گرفته است؛ اما من او را میبینم.
میبینم که نسوخته، که جسمش قطعهقطعه نشده، که ق_ا_س_م نیست، که قاسم است، حاجقاسم ما، عزیز ملت؛ با همان صلابت همیشگیاش، مثل پروانه از میان شعلهها بال درآورده است و دارد میرود بالا، بالا و
بالاتر… .
دستم را به سمتش دراز میکنم؛ اما هرچه تلاش میکنم، بیفایده است. نمیتوانم خودم را به او برسانم. او رفته و فقط یکمشت پر سوخته برجا مانده است؛ یکمشت پر سوخته با یک انگشتر خونین!