شهید هادی ابراهیمی به روایت مادر و پدر

دعایی در طواف پدر که مستجاب شد

روزهای سخت و پرالتهابی بود؛ روزهای ایستادگی، دفاع و مقاومت. هر روز خبر شهادت قهرمانان این مرز و بوم به گوشمان می‌رسید؛ آن‌هایی که محکم و استوار ایستادند تا ایران بایستد.

تاریخ انتشار: ۱۳:۰۸ - سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
مدت زمان مطالعه: 5 دقیقه
دعایی در طواف پدر که مستجاب شد

به گزارش اصفهان زیبا؛ روزهای سخت و پرالتهابی بود؛ روزهای ایستادگی، دفاع و مقاومت. هر روز خبر شهادت قهرمانان این مرز و بوم به گوشمان می‌رسید؛ آن‌هایی که محکم و استوار ایستادند تا ایران بایستد.

در حال دنبال‌کردن اخبار بودم که چشمم روی خبری جدید خیره ماند و خیسی چشمم صفحه گوشی را ماتِ مات کرد. پدری برایم پیام داده بود که خود مرد میدان‌های سخت بود. مرد روزهای دفاع و مقاومت؛ کسی که در ۸ سال دفاع مقدس، مرتب راهی جبهه شد و از پا ننشست؛ حتی به قیمت شیمیایی‌شدنش. دفعه قبل که شنونده خاطرات جبهه‌اش بودم، گفت تا خدا نخواهد شهید نمی‌شوی. راست می‌گفت؛ اما این‌بار خدا شهادت را خواسته بود برای پسرش هادی.

پدر و مادر امسال حج تمتع بودند که هادی شهید شد. درست همان شب جمعه‌ای که پدر در طواف برایش دعا کرده بود تا خدا حاجت قلبی پسرش را بدهد. خدا دعایش را مستجاب کرد و پسرش حاجت روا شد.در پیام نوشته بود: «امسال در مکه اسماعیل خود را قربانی کردم.» چه تعبیر زیبایی! آری هادی، پسرش، خودش را فدای دین و کشورش کرده بود و اینطور هادی ابراهیمی‌های دهه‌شصتی پا گذاشتند جای پای ابراهیم هادی‌های شهید دهه ۶۰. چقدر تاریخ تکرار شدنی‌ست.

نگذاشت ما هزینه تحصیلش را بدهیم

محسن ابراهیمی، پدرشهید هادی می‌گوید: هادی متولد ۱۵ دی‌ماه سال ۶۴ بود و دومین پسر خانواده. ابتدایی و راهنمایی را توی محله خودمان، بابوکان خواند. مدیر مدرسه‌اش همیشه از او تعریف می‌کرد. مادر شهید، پریوش ابراهیمی، صحبت پدر را تکمیل می‌کند و می‌گوید: بعد از راهنمایی در مدرسه مدرِس کوجان، هنرستان فنی‌حرفه‌ای درس خواند. آنجا هم خیلی فعال بود و همه دوستش داشتند. رفت دانشگاه مهاجر. دانشگاه نیمه‌دولتی بود. نگذاشت ما هیچ هزینه‌ای برای درسش بدهیم. برای هزینه تحصیلش، صبح تا ظهر در ریخته‌گری کار می‌کرد و عصرها می‌رفت دانشگاه. درسش که تمام شد، رفت سربازی. بعد از دوره آموزشی هم در سپاه استخدام شد.

همه کارهای استخدامش را خودش پیگیری کرد

پدرش پیگیری و سفارشی برایش نکرد. همه کارهایش را برای استخدام خودش انجام داد. من اول خیلی راضی نبودم. پدرش هم در سپاه بود، ۸ سال در جبهه و بعد از جنگ هم که باید به صورت شیفتی کار می‌کرد. پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها هم سر کار بود. به هادی می‌گفتم، این کار، کار راحتی نیست و سختی‌های خودش را دارد؛ ولی چون خودش دوست داشت پیگیری کرد و بالاخره استخدام سپاه شد.

از او خواسته بود تا راهش را ادامه دهد

شبها برای گشت به بسیج محل می‌رفت. اغتشاشات چندسال پیش بود. آقا هادی آن زمان سرباز بود. یک شب با فرمانده حوزه میثم تمار، آقای شیرازی برای گشت رفته بودند. در تعقیب و گریز، تصادف کرده بودند و فرمانده حوزه در بغل آقا هادی، شهید شده بود. قبل از شهادت از او می‌خواهد که راهش را ادامه دهد. از وقتی این اتفاق افتاد، ایشان هم مصمم به این کار و بعد از پیگیری در سپاه استخدام شد. هم نمراتش خوب بود و هم رشته‌اش مرتبط.

هم شیطنت بچگی‌ را داشت و هم خیلی درس‌خوان بود

از پدر درباره خاطرات کودکی‌ آقا هادی می‌پرسم. می‌گوید: در دوران کودکی بچه فعال، شیطان و شلوغی بود‌. هر وقت نوه‌هایم بازیگوشی می‌کنند، می‌گویم شما به هادی رفته‌اید؛ ولی در کنار بازیگوشی بچگی، درسش را هم می‌خواند و بچه خیلی درس‌خوانی بود. فوتبال و تکواندو کار می‌کرد و علاقه زیادی به بازی و ورزش داشت.
از وقتی خودم مسئول پایگاه مقاومت بسیج محل بودم، هادی هم عضو بسیج محل بود و یکی از نیروهای فعال. هر شب در برنامه‌های بسیج شرکت می‌کرد و کارهای پرسنلی را کمک بچه‌ها انجام می‌‌داد. بعد هم که رفت سربازی و استخدام سپاه شد.

علاقه زیادی به پیاده‌روی اربعین داشت

اهل نماز اول وقت بود. در مراسم روضه و هیئت دهه محرم همیشه شرکت می‌کرد. از افراد پروپاقرص هیئت آقای نریمانی بود و در برنامه‌های عزاداری‌شان شرکت می‌کرد.هادی علاقه زیادی به پیاده‌روی اربعین داشت. همیشه سعی می‌کرد اربعین به زیارت امام حسین(ع) برود. به امام زمان(عج) هم ارادت خاصی داشت و در دلنوشته‌هایش همیشه از امام زمان(عج) می‌نوشت و برای ایشان.

در انجام کمک به دیگران پیش‌قدم بود

هم صورت زیبایی داشت و هم سیرت زیبا. همیشه در انجام کمک و کار پیش‌قدم می‌شد و هیچ‌وقت نمی‌گفت این کار به من ربطی ندارد. با هر کسی برخورد داشت، اینقدر مهربان و خوش‌اخلاق بود که آن شخص جذب مرام و اخلاقش می‌شد. چه برای آشنا و چه غریبه، اگر کار برقی، بنایی و هر کاری داشتند انجام می‌داد. از نظر تلاش و کوشش بی‌نظیر بود.یک موقع من یک کاری را چند روز انجام می‌دادم؛ ولی تمام نمی‌شد. می‌آمد و سریع آن کار را تمام می‌کرد. در خانه، مادرش هم هر کاری داشت به او می‌گفت‌، انجام می‌داد.اینقدر دوستش داشتم که حتی وقتی کار هم نداشتم به هادی می‌گفتم بیا تا ببینمت. می‌آمد در مغازه و می‌نشست کنارم.

همیشه کارهای خلاقانه و ابتکاری می‌کرد

مادر شهید هم درباره کودکی آقا هادی با پدر هم نظر است و می‌گوید: آقا هادی بچه شیطان و فعالی بود؛ ولی خیلی درس‌خوان بود و من هیچ‌وقت برای درس‌خواندنش دغدغه‌ای نداشتم. بچه که بود فرفره درست می‌کرد و می‌برد سر کوچه به بچه‌های دیگر می‌فروخت. همیشه کارهای ابتکاری و خلاقانه‌ای انجام می‌داد. یک چراغ‌قوه را با دوتا باتری در مدل‌های مختلف به هم وصل می‌کرد. با برادر و خواهرهایش که بازی می‌کرد، میوه‌های داخل یخچال را بسته‌بندی کوچک‌کوچک می‌کرد و یک مغازه میوه‌فروشی راه می‌انداخت تا خواهرها و برادرش از او خرید کنند. با کاغذ پول درست می‌کرد و برای خرید و فروش در بازی از آن‌ها استفاده می‌کرد.

برای خواندن نماز شب با هم مسابقه می‌گذاشتند

وقتی نوجوان بود، شب‌ها برای نماز شب خواندن با برادر و خواهرهایش مسابقه می‌گذاشتند. هر کس زودتر بلند می‌شد برای نماز شب او برنده بود. شبهای جمعه موتور را برمی‌داشت و می‌رفت بیرون. یک شب به پدرش گفتم بیا تعقیبش کنیم ببینیم این بچه کجا می‌رود. رفت تکیه گلستان شهدا. چفیه انداخته بود روی سرش و داشت بالای سر قبر یک شهید گریه می‌کرد. ما را که دید تعجب کرد‌. گفت به من اطمینان ندارید؟
گفتم: چرا، برای اینکه بیشتر مطمئن شویم دنبالت آمدیم. آن زمان تقریبا ۱۹سالش بود.

عقد و عروسی‌اش خیلی ساده برگزار شد

وقتی استخدام سپاه شد و دیدیم یک حقوق ثابت دارد، دختر عمویش را برایش عقد کردیم. مراسم عقد و عروسی‌اش خیلی ساده بود و در خانه برگزار شد. حالا یک دختر ۱۲ساله از او به یادگار مانده است.ما از کارش چیز زیادی نمی‌دانستیم. خیلی توضیح نمی‌داد؛ ولی خیلی کارش را دوست داشتند. بعد از شهادت که همکارانش به ما سر زدند همه از کار او تعریف کردند.ما هیچ وقت آقا هادی را با لباس و درجه ندیدیم.

آشپزی روضه را خودش انجام می‌داد

او انسان فوق‌العاده ساده و خاکی بود. برق‌کاری، لوله‌کشی و آشپزی… همه کاری می‌کرد. روضه‌خوانی که داشتیم، حدود دویست‌سیصدنفری برای روضه می‌آمدند. آقا هادی خودش برای روضه آشپزی می‌کرد. دستپختش عالی بود.

مادر! برای من دعای خاص و ویژه کن

من و پدرش سفر مکه بودیم که آقا هادی شهید شد. چندهفته‌ای بود ندیده بودمش. ۲۶ اردیبهشت بود که با هم خداحافظی کردیم. خودش ما را تا فرودگاه رساند. موقع خداحافظی چند بار با من روبوسی و خداحافظی کرد‌. می‌رفت و دوباره می‌آمد می‌گفت، مادر به من دعای خاص و ویژه کن. خیلی دعایم کن.

وقتی از مکه برگشتیم خبر شهادتش را شنیدیم

وقتی رسیدیم ترمینال، تازه فهمیدیم شهید شده است. به خاطر شرایط جنگی ما را بردند کربلا، آنجا زیارت کردیم و زمینی آمدیم ایران. توی ترمینال کاوه که رسیدیم خبردار شدیم چه اتفاقی افتاده است.خیلی از نحوه شهادتش ناراحت بودم. گفتم شاید موقع شهادت خیلی اذیت شده است. یک بار خوابش را دیدم نحوه شهادتش را پرسیدم. (حرف از شهادت که می‌شود مکث می‌کند. اشک‌ها مانع صحبتش می‌شوند. نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد) در خواب یک لحظه آمد کنارم، از او پرسیدم فقط می‌خواهم بدانم لحظه شهادت چطور بود؟ زجر کشیدی یا نه؟ گفت نه، همان لحظه اول راحت شدم .

برای روز مادر برایم لوستر درست کرده بود

چهل سال بیشتر نداشت؛ ولی اندازه ۱۲۰ سال برای ما خاطره گذاشت. امسال روز مادر برای من یک لوستر درست کرده بود. با چهار تا چوب و چند تا بست‌. هنوز از سقف اتاق آویزان است و یادگار هادی.

قبل از شهادتش خانه را پوش زده بود

دو هفته بیشتر از رفتن ما به سفر حج نگذشته بود که آقا هادی خانه را پوش زده بود و چراغانی کرده بود. بقیه به او گفته بودند چقدر زود دست به کار شده‌ای؟ هنوز چند هفته دیگر تا برگشت حجاج مانده است. گفته بود که یک موقع دیگر نرسیدم و نشد کاری انجام دهم. همه کارهای برگشتمان را قبل از شهادتش کرده بود.