هنوز حالم جا نیامده؛ دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر میکشد. دکترگفت: «این آمپولهایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.»
دلم بیشتر لرزید. برای بچههایی که معلوم نیست چه حالی دارند. خیال مادرشان راچه کسی قرار است آرام کند؟ یعنی این شبها جایشان امن است. غذاشان گرم است و آبشان خنک؟ ظهور نزدیک است.
شیرین سینی طلایی را از کابینت بالایی برداشت. استکانهای کمرباریک و نعلبکیهای گلصورتی یادگار مادربزرگ را گوشه سینی چید. بشقاب رول دارچینیهای لیلیپزی که مسعود عاشقش بود را توی ظرف گذاشت و کنار استکانها جا داد.
زینب کوچولو کمی آنطرفتر توی تشک مخصوص خودش خوابیده است. دوست دارد شبها تو بغل خودم بخوابد، از زمین و زمان سؤال بپرسد و یکریز حرف بزند تا چشمهایش سنگین شود.
پارچههای روی خمرههای سفالی را یکی یکی کنار زد. بوی سرکه توی اتاق پیچید. نگاهش روی پشههایی که دور انگورها میلولیدند، مانده بود. این چندروز دست و دلش به کار نمیرفت.
بدجور دلم سوخته. بدجور شکسته دلم. میدانم بدِ بدِ بدم آقا. همهاش قبول. من که سختی راه را به جان خریده بودم. کاش میشد همه چیز آنطور که دلم میخواست ردیف میشد!
درست است امسال، توفیق روضهرفتن ندارم؛ ولی دلم گرم است به همین مجلس بیریای کوچک خودمان. بچهها خودشان بهتنهایی برایم کربلا ساختهاند.
حالا میفهمم حرف ارباب بیکفنم را! «ا ما ترونه کما کیف یتلظی عطشا» آب میدادنش یا که نمیدادنش؛ شهادت سهم شیر خواره بود! پس چرا با دهان خشک…؟
انگار که کوکش کرده باشند! هر روز ساعت دو بعدازظهر پشت پنجره میایستد و با چشمهای منتظرش خاطرات را درو میکند.