سمیه نصیری

سمیه نصیری

روایت‌نویس

آرشیو مطالب منتشر شده
عروس اردوگاه
۳ اسفند ۱۴۰۲

عروس اردوگاه

الیاس دندان‌هایش را روی هم فشار داد تا بغضـی را که سد راه گلویش شده بود، خفه کند. دست گذاشته بود به دستگیره در و می‌خواست برود.

مردی شده‌ام برای خودم
۸ بهمن ۱۴۰۲

مردی شده‌ام برای خودم

بعد از پانزده سال، این اولین شبی است که مرد خانه شده‌ام؛ البته اگر محمدحسین یک‌ساله‌مان را فاکتور بگیریمش.

سالهای دوری
۷ بهمن ۱۴۰۲

سالهای دوری

روسری صورتی رنگی که آسیه دیشب برایش گرفته بود را روی سرش محکم کرد.

ذکر روی لب
۲۱ دی ۱۴۰۲

ذکر روی لب

حاجی عادت داشت به ذکرگفتن.

کاپشن صورتی و گوشواره قلبی
۱۷ دی ۱۴۰۲

کاپشن صورتی و گوشواره قلبی

زینب جلوی آینه ایستاده و شانه را آرام روی موهایش می‌کشد.

قرار عاشقی
۵ دی ۱۴۰۲

قرار عاشقی

سروته کوچه‌ها یکی شده بود.فاطو کوچه‌ها را یک‌نفس دویده بود. اصلا مگر کوچه‌ای هم مانده بود؟ نخل‌ها اما کمرراست ایستاده بودند. شاید می‌خواستند ثابت کنند هنوز هم شهرشان سرپاست.

اسب بادی
۲۳ آذر ۱۴۰۲

اسب بادی

با نگاهش انگاری عقربه‌ها را هل می‌داد. تا عقربه‌ها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خنده‌ام گرفت. هرکس نداند خیال می‌کند راستی راستی زینب تازه از زایشگاه آمده.

نانِ رزمنده‌ها
۲۳ آبان ۱۴۰۲

نانِ رزمنده‌ها

چانه‌های خمیر را با دست باز و روی ساج پهن می‌کرد. زیر لب ذکر می‌گفت. چشم‌هایش را که از دود تنور می‌سوخت، روی‌ هم فشار می‌داد.

فداکاری مادرانه
۱۵ آبان ۱۴۰۲

فداکاری مادرانه

هنوز حالم جا نیامده؛ دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر می‌کشد. دکترگفت: «این آمپول‌هایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.»

ظهور نزدیک است
۹ آبان ۱۴۰۲

ظهور نزدیک است

دلم بیشتر لرزید. برای بچه‌هایی که معلوم نیست چه حالی دارند. خیال مادرشان راچه کسی قرار است آرام کند؟ یعنی این شب‌ها جایشان امن است. غذاشان گرم است و آبشان خنک؟ ظهور نزدیک است.

چشمِ دل
۲۴ مهر ۱۴۰۲

چشمِ دل

شیرین سینی طلایی را از کابینت بالایی برداشت. استکان‌های کمرباریک و نعلبکی‌های گل‌صورتی یادگار مادربزرگ را گوشه سینی چید. بشقاب رول دارچینی‌های لیلی‌پزی که مسعود عاشقش بود را توی ظرف گذاشت و کنار استکان‌ها جا داد.

قدر آرامش به مددِ تکه‌های «دا»
۵ مهر ۱۴۰۲

قدر آرامش به مددِ تکه‌های «دا»

زینب کوچولو کمی آن‌طرف‌تر توی تشک مخصوص خودش خوابیده است. دوست دارد شب‌ها تو بغل خودم بخوابد، از زمین و زمان سؤال بپرسد و یکریز حرف بزند تا چشم‌هایش سنگین شود.