ذکر روی لب

حاجی عادت داشت به ذکرگفتن.

تاریخ انتشار: 10:13 - پنجشنبه 1402/10/21
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
ذکر روی لب

به گزارش اصفهان زیبا؛ حاجی عادت داشت به ذکرگفتن.

فرقی هم نداشت کیفش کوک باشد یا ناکوک. اصلا نا کوکش هم به چشم بقیه کوک می‌آمد‌. دستش به خیر بود. در خانه‌اش به روی همه باز بود. وقت و بی‌وقت هم نداشت. شب و نصف‌شب هم زنگ در خانه‌اش را می‌زدند. هر کسی کاری داشت، اول می‌رفت سروقت حاجی.

نمی‌گذاشت کسی گره به کارش بماند. اصلا یک سرِ تمام کارهای خیر، می‌رسید به دست‌های حاجی. همیشه خودش پیش‌قدم بود. عقیده داشت کار خیر از دهان طرف درنیامده باید به صاحبش برسد.

می‌گفت: «مولای شیعیان فرموده‌اند اگر می‌خواهی صدقه بدهی، قبل از اینکه آن طرف درخواست کند، باید صدقه بدهی؛ آن وقت است که پاداش بالایی دارد.اگر درخواست کند، پولی که می‌دهی، پول آبرویش خواهد بود.»زبانش هم به خیر می‌چرخید. هیچ‌وقت ناله در کارش نبود؛ حتی وقتی که دیروز، دم غروب، خبر برایش بردند.

دانه‌های تسبیح لای انگشت‌های پینه‌بسته‌اش بی‌صدا در حرکت بودند. بغض توی گلویش گره خورده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد. جز ذکر، صدایی از دهانش درنمی‌آمد. از وقتی برایش خبر آوردند، لام تا کام با کسی حرفی نزد. فقط نفس‌هایش را با صدا بیرون می‌داد و پشت سرش می‌گفت: «رضاً برضائک.»

از صبح که خبر دادند جنازه‌ها را کفن‌پیچ کرده‌اند، آمده بود کنارشان. زهرا، نوه سوگلی‌اش، هم بی‌صدا خوابیده بود. دیگر خبری از یک‌ریز حرف‌زدن‌هایش نیست. پسر و عروسش کنار هم خوابیده بودند‌. دو روز بیشتر از عقدشان نمی‌گذشت‌. شاید حالا در بهشت، دست توی دست قدم می‌زدند. دخترش هاجر هم کنار نوه‌اش خوابیده بود. ناله‌هایش را هم با خودش برده بود. چقدر ذوق تودلی‌اش را کرده بودند. اسمش را هم ابراهیم گذاشته بود.

از وقتی یوما به رحمت خدا رفت، دیگر مثل سابق نبود. رازهای مگویش را بعد یوما فقط پیش خدا می‌گفت. حالا نیاز داشت مثل آن روزها یوما بیاید و بگوید حاجی، تا من را داری، غمت نباشد. چشم‌هایش را روی هم فشار می‌داد تا هق‌هقش نگیرد. تن نحیف و لاغرش روی صندلی بی‌رمق نشسته بود و تکان نمی‌خورد. فقط دانه‌های تسبیح از لای انگشت‌هایش خودشان را سر می‌دادند. چشم‌هایش زل‌زل مانده بود به ته اتاق. لبخندی گوشه لب‌هایش نشسته بود. شاید داشت بی‌بی را می‌دید که یکهو جان گرفت. حالا جمعشان جمع بود و دل حاجی هم گرم. شاید هم مولا کنارشان آمده بود که لب‌های خشکش به صدا باز شدند: «ناقابل است آقا؛ کممان را بپذیر.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

سه × 5 =