گاه آسمان، دلش که میگیرد، بهانهاش زمین است، بهانهاش، بغضی میشود که از غربت یاران آسمانی در گلوی زمینمانده است. و آن روز، در سالن اجتماعات گلستانشهدا، وقتی نسیم به احترامِ نام بلند شهیدان آهسته قدم برمیداشت، آسمان نیز طاقت نیاورد.
گاهی قصه عشق، در همهمه کوچههای ساده زندگی شکل میگیرد؛ نه با گل، شکلات و شامهای مجلل، بلکه با یک غنچه کوچک که هر صبح در کفش جا میگیرد، با دعای نماز صبح، با نجوای حدیث کسا، با قناعت، گذشت و نگاهی که در عمقش ایمان موج میزند.
شب مهمانی خانوادگی بود. سفره شام هنوز جمع نشده بود که صدای زنگ، در خانه پیچید. پسر محمدجواد آرام در گوش پدربزرگش گفت: مهمان داریم. بیایند پایین یا بروند طبقه بالا خانه خودمان؟ پچپچ او را شنیدم و گفتم: بیایند پایین.
طنین دلنشین اذان که در خانه میپیچد، بچههای خانه سرگردان میشوند. صدای مؤذن همچون نسیمی آرام، خاطرههایی را از گوشههای ذهن بچهها بیدار میکند.
در خانهای کوچک، میان دیوارهایی که هنوز عطر حضور او را نفس میکشند، صدای آرام زینب آقاخانی، همسر شهید روایت میکند؛ روایت از مردی که نامش عمران بود و قلبش آسمانیتر از زمین؛ مردی که قرار دلش نه با وعدههای دنیا، که با ذکر اهلبیت بسته شد.
روزهای سخت و پرالتهابی بود؛ روزهای ایستادگی، دفاع و مقاومت. هر روز خبر شهادت قهرمانان این مرز و بوم به گوشمان میرسید؛ آنهایی که محکم و استوار ایستادند تا ایران بایستد.
خانم آجودانیان، متولد ۱۳۷۳، همسر شهید مجتبی امین زاهد (متولد ۱۳۶۶)، خاطرات زندگی کوتاه اما پربارشان را با چشمانی پر از اشتیاق و صدایی آرام تعریف میکند. گویی هر کلمهاش عطر خاطراتی را زنده میکند که حالا با شهادت همسرش، جاودانه شده است.
بعضیها آمدنشان، بودنشان، حتی رفتنشان هم بوی آرامش میدهد. محمدجواد از همان جنس آدمهایی بود که خدا در نگاهشان عشق را حک میکند و در دلشان شوق خدمت به خلق را مینشاند.
بعضی از آدمها نه با هیاهو که با سکوتشان، با ایمانشان، با صداقت و سادگیشان در دلها ماندگار میشوند. کسانی که بیادعا زندگی میکنند؛ اما با عزتی بزرگ به نام شهادت میروند.
سایههای غروب دهم تیر آرامآرام روی دیوارها میخزد و من برای دیدار و گفتوگو با پدر و مادر شهید حامد مشکاتی وارد کوچه ۲۷ و سپس خانهشان میشوم.
در خانه پدر شهید باز است و خانواده شهید ابوالفضل یسلیانی پذیرای همسایهها و آشنایانی هستند که برای عرض تسلیت میآیند. پارچه سفید مقابل در خانه را کنار میزنیم؛ خانهای ساده و دور از تجملهای امروزی با آدمهایی که در اوج اندوه و ناراحتی به گرمی از ما استقبال میکنند و پذیرایمان میشوند.
نفیسه جوزدانی، مادری با نگاهی مصمم و پرمهرو با لبخندی تلخ وشیرین، از روزهـــای کودکی مهدی میگوید؛ صدایی با قاطعیت یک کوه و گرمای دستهایی که هنوز دلتنگ نـوازش پسرش است.