به گزارش اصفهان زیبا؛ صبح آن روز که چشمهایم را باز کردم، یحیی ایستاده بود بالای سرم:
– امروز دیگه باید بریم دکتر.
– دکتر برای چی؟
– به خاطر این وضعیت تو. چرا حالِت اینطوریه؟ اصلا نکنه حاملهای؟
– حامله؟! نه بابا. خدا به من و تو از این نگاهها نمیکنه.
– بریم دکتر؟ به خاطر من…
با چشمهایش مظلومانه زل زد به من. انگار هم نگرانی در آنها باشد هم امید. سیاهی وسطش میلرزید.
توی دلم از امید داشتنش خندهام گرفت. ۱۵ سال بود التماس میکردیم به خدا برای یک بچه. اوایل با یحیی سرش دعوا هم میکردیم. دست آخر قرار شد اگر دختر بود، اسمش را من بگذارم، اگر پسر بود یحیی. بعد که به دنیا آمد ببریمش توی سرسبزیهای کنار اردوگاه. هنوز هم کمی سبزی مانده بود. بگذاریم بچه را رویاش بعد زل بزنیم به خاکبازیاش وسط علفها.
سرسبزیهای توی اردوگاه که با ترکش بمب شخم خورد، امید من و یحیی هم دود شد رفت توی آسمان. مثل همان دودی که از خانه امداوود بلند شد. وقتی بمب را انداختند صاف وسط خانهشان. رفت تا خود آسمان.
راستش بعد از آن دیگر حتی به بچه هم فکر نکردم. توی دلم میگفتم اگر بنا به دادن بود توی یکی از همین ۱۰،۱۵ سالی که گذشت روزیمان میشد. بعد هم خدا را شکر میکردم: اصلا چه بهتر. توی این دود بچه میخوام چکار؟
حالا چشمهای ملتمس یحیی همه چیز را ریخته بود بههم. از جام بلند شدم. اول شال، بعد عبا را انداختم روی سرم:
– آمادهام. بریم؟
چشمهایش برق زد.
– ولی دل نبند. من که میگم هیچ خبری نیست.
سوار ماشین شدیم. باید از ایستبازرسی رد میشدیم تا اگر دلشان میخواست مجوز میدادند برای عبور.
یک ساعت و نیم نشسته بودیم توی آزمایشگاه. یک برگه سفید توی دستهای یحیی. با خنده زل زده بود بهش: من میگم پسره. اسمشو بذاریم یوسف؟
ذوق کردم. از خوشحالی یحیی بیشتر. بعد هم چون خدا ننشسته بود پای حرفهای من که من بگویم بچه نمیخواهم. او هم بگوید چشم!
توی دلم خندیدم. حالا نه ماه داشتیم برای ذوقکردن: براش یک درخت زیتون میکاریم با چند گیاه دیگه برای سرسبزی که بذاریم توش بازی کنه. گور بابای سرباز سفیدپوستی که همه بوستانمون رو به آتش کشید.
یحیی دستهایم را گرفت:
تا روزی که بتونه حرف بزنه، از شهرک رفتیم بیرون.
خیره نگاه کردم توی چشمهایش.
– باور کن. خدا بزرگه. اصلا تا اون روز جامون عوض میشه. اونا میان توی شهرک، ما برمیگردیم سر باغمون. میبرم باغ زیتون بابا خالد رو نشون یوسف میدم.
میگم ما اینجا بزرگ شدیم. از صبح با بچهها میدوَند توی کوچهها. راستی الان کوچههامون چه شکلی شدن؟
یکدفعه نشست سر جاش: اگه تا به دنیا اومدنش من زنده نباشم چی؟!
از توی ذهنم رد شد: اصلا این بچه با این همه سروصدا و ترس زنده میمونه؟
از فکرم لرزم گرفت. باید مراقب میبودم.
صدای یحیی دوباره بلند شد: اگه از صدای بمب و تفنگ بترسه چی؟ باید براش قصه بسازیم. اصلا قانون میذاریم. وقتی صدای بلند میآد باید بخندیم. راستی دلیله؟ آدم اگه بخنده کمتر میترسه نه؟ میخوای تو گوشهاشو بگیری. ولی نباید نگاههامون ترسیده باشه مبادا اگه من خونه نبودم تو بترسی.
من هنوز میترسیدم.
حتی از صدای سوتی که قبل از انفجار میآمد. حالا حتی بیشتر از قبل. شکم ترکشخورده و پاره مجید میآمد جلوی چشمهایم. باید یک پارچه ضخیم میبستم روی شکمم. اقلا ترکش اگر خورد، فقط پوست شکمم را ببرد. به یوسفِ توش کاری نداشته باشد.
دستم را گذاشتم روی شکمم. باید تا نه ماه هر روز چند تا سوره میخواندم. بلکه یوسفم سالم بماند. باید از اماحمد میپرسیدم چه سورههایی خوانده.
یحیی از جا بلندم میکند: پاشو، پاشو زن. باید برسیم به شهرک تا زمان مجوزمون تموم نشده.
خیره نگاهش میکنم. اگر دیر برسیم و تیر خلاص را بگذارند روی سرمان چه؟ برای همین چیزها بود که هیچ وقت دلم نمیخواست از شهرک برویم بیرون. نمیدانستم زنده برمیگردیم یا نه.
فقط باید قلبم میکوبید توی سینهام تا برسیم خانه. گور بابای دکتر و آزمایشگاه. اصلا کاش نمیآمدیم. بالاخره یک وقتی میفهمیدم این شکم بالاآمده از بچهای است که در آن است. دکتر میخواست چکار؟
صدای یحیی آمد: باید بِه بخوری. زیتون هم. کاش باغ زیتون بابا خالد بود تا خودم برات زیتون درست میکردم. باید بادام هم بخوری. راستی از سورهها غافل نشی. بچهمون باید آروم باشه. وسط این همه سروصدا فقط صدای سورههاست که آرومش میکنه.
توی دلم گفتم: مبادا بچهمون بشه مثل حصون که با کمترین صدایی از جا میپرد؟ آن روز دکتر هلال احمر گفته بود شوک است.
زیادی شوک بهش وارد شده. توی سروصدای بلند نباید باشه. امحصون نگاه کرد توی چشمهای دکتر:
بگو سروصدای تیراندازی رو خفه کنن تا بچهمون بهش شوک وارد نشه.
دکتر بر و بر نگاه کرده بود توی چشمهایش. حرفی نداشت بزند.
رسیدیم ایستبازرسی. سرباز صبحی نبودش. به جایش یک پسر بور قلچماق ایستاده بود. قیافهاش مثل سگهای سیاه هاری بود که بزاق دهانشان مدام میچکد پایین. امحصون دوباره آمده بود دم نگهبانی. لابد مادرش باز دنبالش میگشت.
سرباز طوری کتش را گرفته بود گفتم حالاست که بشکند. دلم برایش کباب شد. اگر بچه مرا هم همینطوری بگیرندش چه؟ قلبم که تاب نمیآورد. بیچاره امحصون. حالا چه حالی است. کاش ولش کنند.
سرباز تفنگش را گرفت جلوی ماشین. یعنی بایستید. یحیی سریع ترمز گرفت.
خنده اما از روی لبهایش دور نشد. میدانستم توی دلش به یوسفش فکر میکند که نه ماه دیگر میآید. توی دلم خندیدم. اگر یوسف نبود چه؟ اسمش را میگذارم حمده. گذاشتم از مردک که رد شدیم بهش بگویم. یحیی برگه مجوز را گرفت جلوی سرباز. سرباز غرید:
مگه شما نکبتام آزمایشگاه باید برید؟
یحیی دندانهایش را فشار داد بههم.
– ببینم برگه آزمایشتو؟ چه دروغی سر هم کردین؟
یحیی برگه را گرفت جلوی سرباز. نگاهش کرد: به به. دوباره یه سگ کثیف دیگه رو بیارید تو سرزمین اجدادی ما؟ تا کی وایسیم مراقب که خرابکاری نکنید؟ شما مسلمونا از سگ پستترین. این سرزمین مال ماست. این رو توی کتاب گفته.
یحیی بروبر نگاهش میکند. همهمان میدانیم وقت ردشدن با سربازها نباید یکی به دو کنیم.
سرباز وحشی است. از چه؟ نمیدانم. ارث باباش را طلبکار است. تفنگش را میآورد بالا. لابد تکانش بدهد بگوید بروید.
بیاید پایین ببینم.
ترسم میگیرد. لرزان از ماشین میآیم پایین. با صدای تفنگ لبخند میماسد روی لبم. باید بخندم تا تمرین کنم با بچهام دوتایی به صدای تفنگ و بمب بخندیم.
درد اما نمیگذارد. وقت نشده روی شکمم را پارچه ببندم تا گلوله و ترکش نخورد.
تیر مستقیم مینشیند روش. یحیی را میبینم که میزند توی سرش. از درد میخورم زمین. زیر پام از خون خیس شده. سرباز، کثیف میخندد.