به گزارش اصفهان زیبا؛ سرش را روی میز میگذارد و میخوابد؛ آنهم نه در کلاس، بلکه در دفتر منِ معلم راهنما.
تعدادی دیگر در کلاس هستند و راضیاند از «یادگیری» آنچه معلم «یاد میدهد». اول فکر کردم که «میدانم» مشکل از خود سیناست؛ نمیتواند با نظم و کلاسداری کنار بیاید؛ اما وقتی دیدم سر کلاس پیامها با اشتیاق میرود، برایم «سؤال» ایجاد شد.
چرا فکر میکردم «پاسخ» را بلدم بدون اینکه این وضعیت یک «سؤال» را در ذهنم ایجاد کند؟ بهدنبال پاسخ خود سراغ کلاس پیامها رفتم و خوب دقت کردم.
معلم پیامها از ابتدای کلاس هیچ اصراری نداشت که به چیزی پاسخ دهد. تقریبا تا آخر زنگ هم اگر وسط بحثها به چیزی پاسخ میداد بلافاصله میگفت «حالا اگر فلان وضعیت باشه چی؟»
اگر کسی او را نمیشناخت فکر میکرد نسبت به شبهاتی که این روزها ذهن هر نوجوانی را اشغال میکند، بیخیال و بیتفاوت است؛ اما او اصولا با چنین انگیزهای کلاس گرفته بود؛ پس چرا اینگونه برخورد میکرد؟ جالب بود که در پایان کلاس دو احساس را در دانشآموزان میدیدم: رضایت و کلی شبهه جدید! تقریبا جوابم را گرفته بودم. شاید ذهن سینا به دنبال «سؤال» بود، نه «پاسخ». پس چرا بقیه اینگونه نبودند؟ فرق سینا با بقیه در چه بود؟
بگذارید بهجای سینا، ابوعلیسینا را به زمان خود دعوت کنیم و ببینیم در کلاس ما چه حسی به او دست میدهد. معلم از در وارد میشود و از دانشآموزان چند سؤال شفاهی میپرسد تا ببیند آنچه هفته پیش یاد داده را هنوز به یاد دارند یا خیر.
طبیعی است ابوعلیسینا با خود میگوید: «مگر بیماری فراموشی گرفتهام که به این زودی یادم برود؟ مگر اینکه اصلا نفهمیده باشم که آنهم مثل آبخوردن بود.» بعد معلم روبهروی نوجوانان حاضر در کلاس قرار میگیرد و پای تخته به تدریس فصل یازدهم کتاب میپردازد!
تدریسِ چه چیزی؟ همان چیزی که در کتاب هم آمده. چرا؟ تا مطمئن شود بچهها میفهمند. برای چندمین بار؟ یازدهمین بار. اینجای کار، ابوعلیسینا در ذهن خود به ابوی محترم که او را در چنین مدرسهای ثبتنام کرده درود بیکران میفرستد و میگوید: «مگر کودن هستم که متن کتاب را نفهمم؟ مگر فصول قبلی را نفهمیده بودیم؟»
راست میگوید بنده خدا. حالا به آخر کلاس رسیده و ابوعلیسینا منتظر است بعد از تدریس فصل که چنددقیقهای اضافه آمده، آنچه میخواهد را از معلم بشنود.
معلم رو به بچهها کرده و میگوید: «دوستان برای هفته بعد، تمارین کتاب رو حل کنین. این چند دقیقه را هم در اختیار خودتون هستین. فقط مزاحم بقیه کلاسها نشین!» به نظر ابوعلیسینا اکنون دیگر باید خود دستبهکار شود.
بنابراین پای تخته رفته و با اجازه معلم با همکلاسیهایش سخن میگوید: «خب بچهها امروز طبقهبندی جانوران رو شنیدیم.
اما برای من سؤالی پیش اومده که هنوز جوابشو نفهمیدم! چرا ما برای شناختن یه پدیده، اون رو طبقهبندی میکنیم؟» کلاس در بهتی فرو میرود که حتی آرتین هم مجبور میشود دست از صحبت با بغلدستی بردارد تا بفهمد دقیقا چه بمبی وسط کلاس منفجر شده است! ابوعلیسینا به کمک او میآید و صحبتش را ادامه میدهد: «اگر روزی به موجوداتی برخوردیم که نتونستیم اونا رو در چند دسته و طبقه جا بدیم، باید اونارو چه جوری بشناسیم و یاد بدیم؟»
کلمه آخر، ناگهان برقی که از ابتدا در چشم معلم بود را به یک بدهکاری ناگهانی تبدیل کرد. احساس میکند اگر وارد صحبت نشود، کار بیخ پیدا میکند.
میگوید: «حسین آقا [نام کوچک ابوعلیسینا] شما خودت اینارو فکر کردی؟» ابوعلیسینا روی خود را سمت معلم میگرداند و پاسخ کوتاهی میدهد که کلاس به هوا میرود: «نه، توی آپارات دیدم… نه راست میگم. چند روز پیش دیدم که خانم قنبری میگفت و من هنوز دارم به این سؤال فکر میکنم.» صدای زنگ مدرسه شنیده شد و معلم هم از فرصت استفاده کرده، در حالی که رو به میز، پوشهاش را در دستش جا میدهد، بلافاصله میگوید: «اینم تحقیق کلاسیتون برای هفته بعد!» بعد هم با خیال راحت برای نوشیدن یک چای که چند دقیقه آخرِ کلاس را بشوید، عازم دفتر دبیران میشود.
دانشآموزان به هوای بازی، حیاط را پر میکنند و ابوعلیسینا، پای تخته ایستاده است.
این همان روالی است که بارها و بارها در بسیاری از مدارس تکرار میشود. فکر میکنیم نوابغ آینده شاخ دارند! پس کسی که میآموزد به کسی که فکر میکند تا خود کشف کند، ترجیح داده میشود.
دومی یا خوابیدن را به کلاس اولویت میدهد یا هر بار تلاشهایش در کلاس، برای اینکه کلاس را مال خود کند، به درِ بسته میخورد. از این سیناها و ابوعلیسیناها سر کلاس دارید؟ چگونه میتوان کلاس و مدرسه را همچون بستری برای رشد آنها و تبدیلشان به نوابغ آینده آماده کرد؟ اصلا حضور آنها را چگونه میشود به فرصتی برای بروز نبوغ بقیه تبدیل کرد؟ سینا را از خواب بیدار میکنم و راضیام که صحبت من و شما با «سؤال» تمام شد، نه «پاسخ».