به گزارش اصفهان زیبا؛ محمدعلی ناصری دولتآبادی زاده ۴ آذر ۱۳۰۹ دولتآباد عارف مجتهد، استاد اخلاق، مروج فرهنگ مهدویت و از علمای حوزه علمیه اصفهان بود. پدرش محمدباقر ناصری از علمای اصفهان، از محضر آخوند کاشی و جهانگیرخان قشقایی بهره برده بود و از شاگردان نزدیک رحیم ارباب بود.
تحصیلاتش تا 14 سالگی در شهر خود بود و بعدازآن به نجف رفت و شروع به یادگیری علوم حوزوی کرد. ناصری در سال ۱۳۵۵ به اصفهان بازگشت. نماز جماعت و سخنرانیهای عمومی او در مسجد کمرزرین و جلسات درس اخلاقی، در مدارس علمیه شهر اصفهان برگزار میشد. همچنین در حوزه علمیه اصفهان نیز به تدریس علوم حوزوی مشغول بود و بعضی از مدارس علوم دینی اصفهان را مدیریت میکرد. ناصری علاقه بسیار زیادی به امام زمان(عج) داشت و در منبرهایش همیشه مطلبی از امام زمان گفته میشد. او به استاد اخلاق نیز معروف بود و جوانان و نوجوانان بسیاری در محضر این عالم ربانی همیشه حاضر میشدند و درسهای بسیاری یاد میگرفتند.
علاقه ویژه به امام زمان(عج) از جوانی
جایگاه خاص حضرت زهرا(س) و توصیه به دیگران
میگفت هر وقت مشکلی دارید، از امام زمان(عج) اقامه کنید و بعد حدیث کسا را بخوانید. در حدیث کسا حاجت خود را از حضرت زهرا و امام زمان(عج) بگیرید. این راه برطرفشدن مشکلات البته بهشرط توبه از گناهان گذشته و عزم ترک گناه در آینده است.
زندگی در نجف و حرم پدری
حرم امیرالمؤمنین گویی یک درب ندارد. با دل شکسته که وارد آن شوی، صد در دیگر برایت گشوده میشود.
محمد نفهمید درست از چه زمانی و چگونه اما در میان همین حالت انکسار قلبی و پناهندگی به حرم پدری بود که بهیکباره دریچه قلبش روبهقبله دیگری گشوده شد. او عاشق شده بود. عاشق امامی که حضور داشت و همهجا حرم او بود.
استاد اخلاق محمد
بزرگ عارف شیعه در قرن معاصر، سید علی قاضی بود؛ کسی که علامه طباطبایی و آیتالله بهجت نیز محضر او را درک کرده بودند. محمد هرگز قاضی را ندید، اما این اقبال بلند را داشت که وصی برجسته او، شیخ عباس قوچانی را ببیند. عالم وارستهای که صاحبمقامات معنوی نیز هست.همانطور هر درسی استاد میخواهد، برای کسب درجات اخلاقی نیز نیازمند استاد هستیم. مرام اخلاقی آیتالله قاضی بر آن بود که عرفان دقیقا مطبق با عقاید و احکام شریعت پیش برود. سلوک بر مبنای انجام واجبات و ترک محرمات بود و راهی خلاف آن تأیید نمیشد. این مبنای خضر راهی بود که با آن از خطر گمراهی در امان میماندند.
طلب علم و الگو گیری از اساتید و بزرگان
تاجری اصفهانی، قوارههای پارچه آورده بود برای آیتالله شاهرودی. به آقا گفته بود بین طلبههای مستحق اصفهانی تقسیم کنید. برای همین آیتالله، محمد را صدا زد و گفت تمام طلبههای مستحق اصفهانی را برای من فهرست کن تا پارچه بگیرند.محمد دو سه روزی وقت گذاشت و با دقت تمام این مأموریت را انجام داد . هنگامی که اسامی را جلوی آیتالله گذاشت، ایشان نگاهی انداختند و گفتند مطمئنی کسی را جا نینداختهای.جواب داد: هر چه بود را نوشتم. بار دیگر پرسیدند: مطمئنی؟ محمد با خودش گفت: فکر کنم منظور استاد را فهمیدم. لحظهای بعد گفت آقا اسم خودم را ننوشتم که…
آمد توضیح بدهد که فعلا نیازی نیست و از من نیازمندتر هست که آقای شاهرودی جواب داد: نمیخواهی آقاجان نمیخواهد. درحالیکه انگار آهی از اعماق سینه بیرون میداد، گفت: من هم که میبینی همین یک عبا را دارم. پنجشنبه میشورم و شنبه به دوش میاندازم. یعنی تو هم که شاگرد من هستی میخواهی همین راه من را بروی.بعدها ناصری برای اطمینان، یکی دو رنگپریدگی را در عبای استاد نشان کرده بود تا عبای نو بهمحض آمدنش نشان شود. تا روز آخر، آن همیشه رنگپریدگیها پیوسته میگفتند که خبری از عبای نو نیست. مرجع تقلید شیعیان جهان، شیخ الفقهای نجف، تنها یک عبا داشت.
دوستانی با رنگ خدایی
انسان رنگ رفیق میشود و دل به نام او میشود و ازآنجاکه هرکسی را نمیتوان به خانه دل راه داد، انتخاب رفیق چه مشکل است. در این سالها چندین و چند طلبه از اصفهان، به نجف آمدهاند؛ اما برای محمد ناصری، هیچکس مثل حسن صافی اصفهانی نشد. دو یار همیشه همراه. هر دو عالم، هر دو امام زمانی. حسن بزرگتر. کمی بیشتر از ده سال اختلاف سن داشتند و بیش از یک دنیا اشتراک. بعدها که حسن اصفهان میآید، زعیم حوزه اصفهان میشود و شهرتش بیشتر به همین است.
جایگاه ویژه درس و مطالعه
هوای نجف بسیار گرم بود. با حسن صافی قرار گذاشتند که دو ماه تعطیلی درس و حوزه را به کربلا بروند. آنجا هم هوا بهتر است و هم بنا گذاشتند که در جوار امام حسین علیهالسلام، برنامه عبادی خاصی داشته باشند.پس از کلی زحمت و برنامهریزی، پایشان به حرم امام حسین(ع) باز شد و بهیکباره استادشان آیتالله سید محمود هاشمی شاهرودی را دیدند. حال و احوالی کردند. وقتی استاد از قصد دوماهه آنان مطلع شد گفت: چقدر خوب! اتفاقا من هم قصد کردهام دوماهی اینجا بمانم. پس فرصت را از دست ندهیم و از صبح فردا در همین کربلا درسی را با هم آغاز کنیم.حسن و محمد نیمنگاهی به هم انداختند و منمنکنان گفتند: آخر استاد ما برنامهریزی کرده بودیم که بیاییم کربلا و فارغ از درس و بحث، به عبادت و زیارت خودمان بپردازیم.آقای شاهرودی گفت: پس اینطور! بگویید ببینیم از بین درس و زیارت، کدام واجب و کدام مستحب است؟
جواب دادند: معلوم است برای طلبه درس واجب است و زیارت مستحب.
از همان صبح فردا، حلقه درس را سه نفره شروع کردند. هم معرفت از امام بود و هم شوق عبادت.
مسیر طلبگی محمد
پدرش خواست که عمامه بر سر بگذارد. درست از همان روز اول طلبگیاش در نجف. مرجع تقلید شیعیان، آیتالله سید جمال گلپایگانی عمامه را بر سر محمد نهاد. از همان روز تا آخر عمر. همان روز که چهارده سال هم نداشت.پدر با این کار میخواست که دیگر تمام هوش و حواس پسر به درس باشد. همین هم شد.
جسارت و باور قلبی
در ایست بازرسی مأمور عراقی قصد آزار ایرانیها را داشت. همه را متوقف کرد و مدام سؤال و جواب میکرد.
پرسید: اسم بزرگت چیست؟ جواب داد: محمد.
از روی طعنه و تحقیر گفت شما ایرانیها چقدر بیسوادید که فرق اسم کوچک و بزرگتان را هم نمیدانید. اسم بزرگ تو ناصری است.
محکم و بیمعطلی گفت: اسم بزرگ من محمد است. محمد، اسم کوچک نمیشود. نام سیدالمرسلین همیشه بزرگترین نام است.
مأمور عراقی که از این جواب خوشش آمده بود، دستور داد همه ایرانیها را رها کنند.
سادهزیستی و عشق واقعی به امیرالمؤمنین(ع) در زندگی
محمد در 29 سالگی ازدواج میکند. به نسبت طلبهها مقداری دیر است؛ اما در همان زمان هم راه تأمین خرج خانه سخت بسته است. روزی که از خرج و مخارج خانه به ستوه آمده بود. داخل حرم شد و پیش امیرالمؤمنین(ع) شکایت از زمانه کرد. گفت: یا علی من بهخاطر تو به این شهر آمدهام و جز تو کسی را ندارم؛ آیا رواست که اینگونه که امروز حتی خرج نان شبم را هم نداشته باشم.در میانه انبوهی از شکوهها بودم که ناگهان سوالی در ذهنم جرقه زد. «محمد حاضری این محبت و ارادت از تو گرفته شود، عوضش ده برابر پولی که امشب نیاز داری به تو داده شود؟»جواب که مشخص است هرگز. حالا صد برابر چطور؟ معلوم است که نه.
نصف دنیا چی؟ نصف دنیا را بگیر و محبتت را…
نه هرگز. و کل دنیا چطور …
آنگاه محمد درون خودش خزید و گفت عجب. یعنی چیزی دارم که حاضر نیستم آن را با کل دنیا عوض کنم. من اعتقاد به امیرالمؤمنین را دارم. پس ثروتمندترین فرد جهانم.
در همین فکرها بود که سخت پشیمان شد. بلند شد و سر به ضریح کوبید و گفت یا علی جوانی کردم. تو خطای من را ببخش. همین که هستید که مهر شما بر قلب ماست، به جهانی میارزد.
از آن روز بود که وضع مادی و معیشتی محمد و خانوادهاش، روزبهروز بهتر شد. بدون آنکه قابل حساب باشد.
درگذشت
ایشان درنهایت پس از تحمل یک دوره بیماری سخت، ۴ شهریور ۱۴۰۱ در ۹۲ سالگی درگذشت و در گلستان شهدای اصفهان دفن شد.