آذر دانشجو بود، دانشجویی که رسالتش را خوب شناخته بود، دانشجویی که باید وقایع را بهدرستی ببیند، حوادث را رصد کند و در بهترین زمان، با بهترین عملکرد اقدام کند. آذر هویت ملیاش را میشناخت، در مقابل یک فکر غلط و یک سیاست وابسته ایستاد.
میگفت پدر آمده بود خانهشان. سلام و علیک که میکنند، میبیند پدر تکیده و بیحال است. عبای یمانی را برای پدر میآورد. به تماشای قطب عالم مینشیند. چهره پدر را با عبای یمانی درخشانتر از ماه شب چهارده مییابد.
حالا دیگر هفتسالهام. آن خانهمان هم دیگر نیست. خرابه شده است. لباسها و اسباببازیهایم را گذاشتیم توی کولهپوشتی و آمدیم بیمارستان «المعمدانی».
خانه آقا بابا و آنا ویلایی بود؛ نه از آن ویلاییها که بار تجملات و زرق و برقش بر بار صفا و صمیمیتش سنگینی کند. همینکه غیر آپارتمانی بود، اینطور میگفتیم.