ثریا روی نیمکت چوبی نشسته بود و ناخنهایش را سوهان میکشید. ترکیب بوی ادکلنها، توی کلاس همیشه کار دستم میدهد.
دفعه قبل، گوشه پیراهن نازی پاره شده بود. دفعه قبلتر، کش موی سرش کنده شده بود و دفعه قبلتراز آن گوشوارههایش تابهتا شده بودند.
سال ۱۳۴۲، حسین شش ماهه بود. همانموقع که امام فرموده بودند: «یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند.»
همهچیز از نگاه معصوم آن دختر شروع شد. وقتی نگهبان بهخاطر چادری که بر سرش بود، نگذاشت وارد دانشگاه شود. سال ۱۳۵۵ شاه گفته بود ورود به مدرسه و دانشگاه با چادر ممنوع است.
تصاویرشان را یکییکی میدیدم: دخترک بور با چشمان درشت مشکی، نوزاد پسری با پاپیون آبی، لرزش پسربچهای بیپناه. امیرعلی روی پاهایم تکان میخورد.
جلوی در خانه علی ایستاد. چشمانش روی در خشک شد. داستان بانوی شهید، میان درودیوار را شنیده بود. اشک امانش نمیداد. سرش را پایین انداخت و گفت: «تا دختر فاطمه اجازه ندهد، وارد خانه نمیشوم.»
كبودى تا لبهایش رسید. شروع به سرفه کرد. اسپری «سالبوترکس» را سوار دمیار کردم. پاف اول را زدم، اما پاف دوم نیامد. کابینت را باز کردم. تاریخ انقضای آن یکی گذشته بود. سرفههای ممتد امانش را بریده بود. بغلش کردم و گذاشتم روی مبل.
حالا نهفقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته هم میخندید. به غمهای انباشته روی هم، به غزهای که خالی از دیوار بود، میخندید.
آذر دانشجو بود، دانشجویی که رسالتش را خوب شناخته بود، دانشجویی که باید وقایع را بهدرستی ببیند، حوادث را رصد کند و در بهترین زمان، با بهترین عملکرد اقدام کند. آذر هویت ملیاش را میشناخت، در مقابل یک فکر غلط و یک سیاست وابسته ایستاد.
میگفت پدر آمده بود خانهشان. سلام و علیک که میکنند، میبیند پدر تکیده و بیحال است. عبای یمانی را برای پدر میآورد. به تماشای قطب عالم مینشیند. چهره پدر را با عبای یمانی درخشانتر از ماه شب چهارده مییابد.
حالا دیگر هفتسالهام. آن خانهمان هم دیگر نیست. خرابه شده است. لباسها و اسباببازیهایم را گذاشتیم توی کولهپوشتی و آمدیم بیمارستان «المعمدانی».
خانه آقا بابا و آنا ویلایی بود؛ نه از آن ویلاییها که بار تجملات و زرق و برقش بر بار صفا و صمیمیتش سنگینی کند. همینکه غیر آپارتمانی بود، اینطور میگفتیم.