دو روز است که میلاد از تایباد آمده است. صورت استخوانیاش زرد، حلقههای چشمش گود افتاده و کاملا ساکت است. فکر میکنم میلاد در این دوسه ماهی که نبوده، چقدر تغییر کرده است؛ هم میشناسمش، هم نه.
چشمهایم پف کرده بودند و صورتم ورم کرده و نم ته چشمانم انگار همانجا جا خوش کرده بود. چند ساعتی بود روی پلههای صحن نشسته بودم.
به چشمهای ساره نگاه کردم، قرمز بودند و متورم، شبیه دماغ کشیدهاش که حالا توی سرخی صورتش یکجوری برجستهتر شده بودند و معصومیت خاصی در کنار روسری مشکی به او داده بود.
ما هم پشت کار را گرفتیم و پاشنه کفشمان را کشیدیم. هر هفته با دایی میرفتیم کوچه گیوهدوزها. آن تابستان انگار ما به کهکشان دیگری سفر کرده بودیم و از دنیا جدا بودیم و در شور زیبایی از نوجوانی سیر میکردیم که لطفش را هرگز جایی دیگر از زندگیمان تجربه نکردیم.