به گزارش اصفهان زیبا؛ سمیه را گوشه ذهنم داشتم. برای اخلاق درجه یکش دوستش داشتم. دختر عمه فاطیام بود. آرام؛ خیلی آرام بود. اکثر اوقات ساکت بود. اوایل فکر میکردم گوشهگیر است و این سکوتش از سر ضعف اجتماعی بودن است. ولی اینطور نبود.
وقتی توی مهمانیها با چادر سفید گلدار میدیدمش، درست به چشمهایم نگاه میکرد، لبخند میزد و بعد دیگر نگاه نمیکرد. همان نگاه آرامَش را خیلی زود و ماهرانه جمع میکرد تا تو نتوانی هیچ تفسیری از او در ذهن نقش ببندی. اما هرچه بود و نبود، هر وقت میدیدمش، یکجوری از خودم خجالت میکشیدم. نمیدانم؛ انگار سمیه با اینکه یک دختر کامل کاردرست منظم و همهچیزتمام بود که وسط همه تعریفهای خوب بود، اما در عین حال نبود؛ چون خودش نمیخواست و بازی را نیمهتمام رها میکرد.
آن موقعها که توی فامیل میدیدمش، فقط به اندازه یک زنگ هشدار از جلوی من رد میشد و من به خاطر پول پدرم، سرمایه و ثروت مادریام چندان در اولویتم نبود.
نهتنها سمیه که خانواده عمه فاطی از همان کارکترهای حاشیه زندگی فامیلی ما بودند. ما همه چیز را به نرخ پول خودمان ردیف میکردیم و بها میدادیم.
عمهفاطی خیلی خوب این را میدانست. شبهای جمعه که همه خانه عاطی جمع میشدیم یا بیشتر مهمانیهای بعد افطار که کیف همه کوک بود، عمه جلوی در با سلام و احوالپرسی خیلی معمولی جواب ما را میداد و میرفت. میگفت از عصر آمده و حالا وقت رفتن است، پرمدعا با همه خداحافظی میکرد. بیشتر دورهمیهای شب جمعه افطاریها، خانه خانم جان عاطفه نمیماند.
سمیه مثل دخترهای جوان دم بخت به من عشوه نمیفروخت. وقار رفتارش مرا خجالت میداد و من از این بدم میآمد. من هم درست مثل عمه فاطی، ادعایی ارث برده بودم که آن را توی غرور جوانیام با نگاههای سنگین خرج سمیه میکردم.
تا اینکه آرامش و خوب بودن سمیه گریبانم را گرفت، درست وقتی به مادرم گفتم: میخواهم ازدواج کنم. به هرکس و هر چیزی فکر کرده بودم الا سمیه. چند وقتی داستانهای دنبالهدار خواستگاری شده بودیم. وسط رفتوآمدها، شیرینی و تلخی رد و بدل میشد. فکر میکردم خیلی زود، دلم پابند یکی از همین دخترها میشود و شیربها را هم خیلی گزاف و در خور شأن خانواده خودمان با یکی دو بار ابرو بالا انداختن مادرم خیلی سنگین توی بقچه میبندیم، تعارف خانواده عروس میکنیم و من میشوم شاهداماد.
اما نشد. یادم میآید ماه رمضان بود. تقریبا بیشتر شبها با عموها و عمه زینت که پای ثابت بعد افطارهای خانه خانم جان عاطفه بود، دور هم جمع میشدیم. ما روزهبگیر نبودیم. بابا نماز میخواند؛ ولی روزه کم میگرفت. خیلی کم. مامان هم بهانه زیاد داشت که آشپزخانه را یک ماهی تعطیل نکند. اصلا خانواده مامان روی خط صاف و راست کم پا میگذاشتند.
حالا خودتان بخوانید بقیه حدیث ماه رمضان را توی خانواده ما. عاطی جان یک شب به هر کلکی بود، عمه فاطی را برای افطاری دعوت گرفته بود و عمه زینت هم گویا چند تا تکه آبدار به خواهرش گفته بود سر همین قاطی نشدنش با ما. بعد افطار رفتیم تا بیشتر خودمان معذب نباشیم. دوباره سمیه را دیدم. ظرف میوه را جلو آورد که بفرمایید. لبخند زد. چال گونهاش نمایان بود. برقی توی چشمهایش بود. پیراهن چیندار سفید پُر شکوفههای نیلیرنگ پوشیده بود. عمه زینت از توی اتاق تو در توی کنار آشپز خانه داد زد: روزه بودی قشنگم؟ همزمان با هم جواب دادیم. من گفتم: نه. سمیه گفت: بله.
تلاقی پاسخ متضاد من و سمیه شد خنده عمه زینت و بقیه. از روی صندلی بلند شد و آمد درست توی چهار چوب در ایستاد و زل زد توی چشم هر دوی ما. گفت قشنگم! البته که هر دو قشنگ و دلبرید. انشاءالله زود زود عروسی هر دو نفرتان. من زود گفتم: عمه، دست بردار دیگه کی حالا روزه میگیره؟! به سمیه نگاه کردم. نگاه نکرد. از جواب من یکه هم نخورد.
او را دیدم آرام کنار خودم. چقدر برازنده بود. کاملا دست پر بود. زمین تا آسمان با من و ما فرق داشت. زردی ماه روزه توی صورت سفیدش ریخته بود، خوب هم به جانش نشسته بود. چقدر بین ما تفاوت بود. از این همه خوب بودنش باز خجالت کشیدم.
از همان شب فکری شدم. دیوانه بله گفتن سمیه شدم. آرام با طمأنینه، عهد با خدا را برای من در یک کلمه گفت. بی هیچ حرف اضافهای. سمیه بی هیچ تفسیری آتشی به جانم ریخته بود که من یک سر و گردن که نه هزار سرو گردن از تو بالاترم.
چه نازی داشت در بله گفتن عهدش با خدا. من عاشق دلبری پرعشوهاش برای خدا شدم و دل باختم. به خدای سمیه دل باختم. مامان میگفت: دیوانه شدهای. سحر و جادو شدهای. چند وقتی با من حرف نمیزد. نماز خواندن، روزه گرفتنم برایش سخت بود. اما بالاخره نرم شد و قبولم کرد، آخر مادر بود. نهتنها مامان قبولم کرد، بلکه سمیه هم قبولم کرد. یادم میآید ماه رمضان سال بعد بود که تمام افطاریها کنار سمیه، سر سفره افطار نشسته بودم؛ درحالیکه از شوق لطف خدا لبریز بودم.