پسرم محمد

چندین سالی بود که با نادر ازدواج کرده بودم، اما بچه‌دار نشده بودیم. به قول عمه فاطی، که هر وقت به من می‌رسید می‌گفت :«هر وقت خدا بخواد دامنت سبز می‌شه غصه نخوری یه وقت» اما من غصه می‌خوردم.

تاریخ انتشار: 11:04 - چهارشنبه 1402/11/18
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
پسرم محمد

به گزارش اصفهان زیبا؛ چندین سالی بود که با نادر ازدواج کرده بودم، اما بچه‌دار نشده بودیم. به قول عمه فاطی، که هر وقت به من می‌رسید می‌گفت :«هر وقت خدا بخواد دامنت سبز می‌شه غصه نخوری یه وقت» اما من غصه می‌خوردم. هر چیزی بهاری داره. من اون بهار را می‌خواستم. گاهی می‌گفتم اینقدر اصرار می‌کنم تا خدا ، مثل همیشه به مهر نگاهم کند، شاید من هم مامان شدم. بعد باز پشیمون می‌شدم که درسته باید زیاد دعا کنم ولی نباید به زور چیزی رو که به مصلحتم نیست از خدا بخواهم. خلاصه بین تمام امید و نا امیدی‌های روزگارم سرگردان بودم و روزی نبود که فکر مامان شدن از سرم برود.

در همسایگی‌مان دوست ارمنی داشتم. خانم خوش اخلاق و جوانی بود که هر وقت می‌دیدمش از همان دور برایم دست بلند می‌کرد و می‌خندید.

ضمن اینکه اینقدر خواستنی و خوب بود که همیشه باب حرف زدن را با او باز و آشنایی‌ام را با او محکم‌تر می‌کردم. آنقدر که گاهی دلم برایش تنگ می‌شد. به سبب همین آشنایی و همسایگی مراوداتمان بیشتر شده بود و تقریبا به قولی جیک تو جیک هم شده بودیم. اسمش آلنوش بود. دوست خوبی که واقعا زیبا و دلربا بود. همیشه می‌گفتم :«خوشگل خانم من دختر بیارم اسمش را آلنوش می‌گذارم» و بعداو آرام می‌خندید.

یک روز تلفن زدم آلنوش بیا بریم بیرون؛ پارک، بازار، کافه یا سینما. هر جایی به‌جز خانه. استقبال کرد. آماده شدیم و رفتیم. برای من و او که بی‌دغدغه و بی‌دنباله بودیم گذراندن ساعت‌هایمان خیلی زود نمی‌گذشت مگر وقتی با هم بودیم، از همه چیز رها می‌شدیم. ثانیه‌ها عجیب می‌دویدند. آلنوش گفت:«برویم سینما.» من گفتم «کافه کتاب یا بازار گل.» اما راضی‌ام کرد به سینما. نمی‌دانستیم چه فیلمی روی پرده اکران می‌شود. اما رفتیم.

از پشت پیشخوان سرش را بالا آورد که دو تا انیمیشن در سالن ارکیده و سعدی پخش می‌شود و فیلم محمد رسول الله همین سالن پایین و فیلم کمدی هم ساعت 8. یک ساعت و نیم دیگر تا ۸ بود. من گفتم بیا انیمیشن برویم من عاشق بچه‌ها هستم چی بهتر از دنیای قشنگ جوجه طلاها. آلنوش خندید و مثل همیشه چال لپش نمایان شد. گفت:محمد رسول الله. نگاهش کردم. آن لحظه خیلی چیزها از ذهنم گذشت و اینکه آلنوش که ارمنی است چرا فیلم محمد رسول الله؟! بی اختیار فقط گفتم: پس بریم فیلم را ببینیم.

فیلم شروع شد؛ تمام صداها پیچید توی گوشم. موسیقی ابتدای فیلم و هیجان تمام دانسته‌ها و ندانسته‌هایی که از محمد پیامبر رحمت و مهربانی می‌دانستم ریخت توی سینه ام. فیلم زیبا و بسیار جذابی بود و تمام صحنه‌ها چه درست کنار هم چیده شده بودند. اما عجیب تر برای من آلنوش بود که سر تاسر فیلم اشک ریخت و گریست.

وای از این همه احساس پاک دوست خوبم. او ارمنی بود و چنین برای پیامبر من اشک می‌ریخت. هیچ نگفتم تا فیلم تمام شد. از سینما که بیرون آمدیم صورت قرمز و پف‌کرده‌اش خیلی نمایان بود. چشم‌هایش را نگاه کردم چه خواستنی و معصومانه بودند. آن روز رفتیم و گذشت تا مدتی بعد که آلنوش یک روز به دیدنم آمد البته برای خداحافظی. او به همراه همسرش قصد اقامت کنار خانواده‌شان در کشور دانمارک را داشتند و این برای هر دوی ما که دوست صمیمی بودیم سخت بود. قول دادیم همدیگر را فراموش نکنیم. کنار خداحافظی نامه‌ای به من داد که نیره وقتی رفتم پاکت نامه را باز کن. دوست صمیمی من رفت و من پاکت نامه را چند روز بعد با بی قراری تمام باز کردم.

حالا دوباره نامه را پشت تلفن برای خود آلنوش می‌خوانم.

«نیره جان، دوست خوبم خیلی دوستت دارم همیشه میگی اگر دختر دار بشم اسمش را می‌گذارم آلنوش.

نیره جان اگر پسردار شدی اسمش را بگذار” محمد”، نام پیامبر رحمت و مهربانی. دوستت دارم آلنوش.»

اشک ریختم و وسط گریه‌هام به آلنوش گفتم «خدا به من یک پسر قشنگ و زیبا هدیه داده، آلنوش دوست خوبم اسمش را گذاشتم “محمد”».

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

9 − یک =