به گزارش اصفهان زیبا؛ پیرمرد به درخت تکیه داد و نفس بلندی کشید و به کیسه نایلونی نگاه کرد؛ یک بسته چای، یک کیسه قند، گل محمدی،چند شیشه گلاب و سه کیلو شکلات .
با خودش گفت: برای بردن این وسایل تا مسجد باید چند جای دیگر توقف کنم. بعد هم با دست روی زانویش زد و گفت: امان از پیری، علیاکبر پیر شدی. عمر بود که رفت.دوباره به کیسه نایلون نگاه کرد. چشمهایش سیاهی رفتند. نشست روی زمین. کلاه قهوهای را از سرش برداشت روی زانو گذاشت. همان پایش را دراز کرد. چشمها را بست و آهسته زیر لب گفت: یا صاحبالزمان ادرکنی.
چند نفس کشید. خواست تا سر شیشه گلاب را باز کند و چند قطرهای روی زبانش بریزد. پشیمان شد. اینها نذر جشن نیمه شعبان بود. درست است آقا میرزا تقی پور خیلی سال است به رحمت خدا رفته است؛ ولی امانت، امانت است. باید نذر آقا میرزا درست و بدون کم و کاستی ادا شود.
شیشه را توی کیسه گذاشت. به خیابان نگاه کرد هیچکس نبود. آخر توی این گرمای چهلوهشت درجهای، آنهم ساعت ۳ عصر چه کسی بیرون میآید که بخواهد از این خیابان حاشیه ته شهر عبور کند و کمک این پیرمرد بینوا باشد.
آقا علیاکبر چشمهایش را بست و با خود گفت: حتما کسی میآید. حتما کسی به کاری یا بهانهای از این خیابان عبور میکند و بعد من از او کمک میگیرم. شاید نیم ساعتی گذشت. داغی هوای گرم درست میخورد توی صورت آقا علیاکبر. طاقتش طاق شد. سر پا بلند شد «یا علی » محکمی گفت. نایلون را برداشت. برای پیرمرد هشتادوسه ساله پنجاه کیلویی خیلی این کیسه سنگین بود. دوباره «یا علی »گفت و راه افتاد. یا علی. یا علی. یا علی.
صدای بم با نفسهای خشک پیرمرد درهم آمیخته بود و ضرب آهنگ غریبی شده بود. چند ده متر جلو رفت. آخرین «یا علی »را خیلی محکم گفت. زانوهایش خودبهخود دو لا شدند و روی کیسه خم شد و روی زمین افتاد. دوباره چشم بست. خواست تا بهترین وضعیت ممکن را به خاطر بیاورد. اما هر چه کرد هیچ چیزی را به یاد نیاورد.
الان چه میخواست. اینجا چه میکرد و این وسایل چه بودند. هیچ چیز را به یاد نیاورد. نفسهایش خیلی خشدار و خشک بودند. دلش نمیخواست چشم باز کند. داغی خاک و سنگهای پیادهرو را روی پاهایش احساس میکرد. چند بار این پا و آن پا کرد تا بلند شود اما فایده نداشت. فقط یادش آمد یک جمله: یا صاحبالزمان ادرکنی.
پس آرام گفت: یا صاحبالزمان ادرکنی.تکرار کرد باز هم تکرار کرد. معنی این جمله چه میشود که من نمیدانم چیست. لب فرو بست تا فکر کند و به یاد بیاورد اما فایدهای نداشت. همانطور درازکش بود که چشم باز کرد. در حیاط روبهرو نیمهباز بود. یک در چوبی خیلی کوچک که سبز پستهای رنگ شده بود و دو پله پایین میرفت تا دالانی طولانی رو به حیاط خیلی بزرگ باز میشد.
چند بار لبهایش را باز و بسته کرد تا ترکها خشکی لبهایش را به بزاق دهان تازه و تر کند اما فایده نداشت. نیمخیز شد و خود را تا در برساند. چند ضربه به در زد.دوباره و دوباره. صدای کسی آمد: «بیا تو» آقا مهماننواز است. امید توی دلش زنده شد. آرام بلند شد. از دالان گذشت. به حیاط رسید. پیرمرد قدبلند سفیدرویی گوشه حوض آب دستمال سرش را توی آب میبرد و بالا میآورد. «بیا تو مرد مؤمن» خودش را به حوض رساند،ابراز ادب کرد و خیلی جلو نرفت هرچند دوست داشت دست و صورت توی آب ببرد و نفس تازه کند و خنکای آب بر جانودلش نشیند.
پیرمرد سفید رو، دستمال نمدار را تعارفش کرد و گفت: خنک میشوی برادر. دستمال را روی پیشانی برد و نم سردش گویی سرتاپایش را خنک کرد و جان بخشید. جلوتر رفت. به اشاره پیرمرد علیاکبر دست توی آب برد. لب حوض بزرگ نشست و فقط نگاه کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ به یاد نیاورد. هیچ. به سمت در نگاه کرد که از آنجا آمده بود و به آب خنک توی حوض.
صدای پیرمرد بلند شدکه:
-صاحبخانه دل بزرگی دارد. مهمان ایشان باشید شربت و شیرینی.
امانتیتان را بردند مسجد. خودتان هم به دل صبر آرام بگیرید تا باهم مسجد برویم.
حالش بدتر از آنی بود که حرفهای پیرمرد را خوب متوجه شود. مبهوت به آب توی حوض نگاه کرد.
حالا آرامآرام یادش آمد. میرفت تا امانتی مرحوم آقا میرزا را بدهد که حالا بعد فوتش او متولی شده بود هر نیمه شعبان به مسجد بزازها برساند.
یادش آمد که خیلی سال است خودش تمام مسیر را تا مسجد، نذری میبرد.
تخم شربتیهای توی شربت زعفران جانش را تازه کردند. دوباره لیوان را پر کرد و خورد. الحمدالله گفت و بلند شد. رو به پیرمرد گفت: خدا خیرتان بدهد. صاحبخانه در پناه خدا. شما هم سلامت باشید.
خواست در را پشت سر ببندد که یادش آمد اندکی قبل گفته بود حتما کسی میآید. خندید و دوباره گفت: حتما کسی میآید. بعد هم رفت تا به مسجد برسد و چای نذری نیمه شعبان را آماده کند.