فاطمه پاره تن او بود

 بی‌تاب بود و غمگین! «پاره تن من است»؛ این را هر کسی که در مدینه زندگی می‌کرد بارها از زبان پیامبر (ص) شنیده بود. هر وقت پدرش قصد سفر می‌کرد، آخرین نفر با فاطمه (س) خداحافظی می‌کرد و هنگام بازگشت اولین نفر، او را در آغوش می‌کشید.
تاریخ انتشار: 10:40 - یکشنبه 1401/10/4
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
no image

سکانس 1: بی‌تاب بود و غمگین! «پاره تن من است»؛ این را هر کسی که در مدینه زندگی می‌کرد بارها از زبان پیامبر (ص) شنیده بود. هر وقت پدرش قصد سفر می‌کرد، آخرین نفر با فاطمه (س) خداحافظی می‌کرد و هنگام بازگشت اولین نفر، او را در آغوش می‌کشید. سکانس 1: بی‌تاب بود و غمگین! «پاره تن من است»؛ این را هر کسی که در مدینه زندگی می‌کرد بارها از زبان پیامبر (ص) شنیده بود. هر وقت پدرش قصد سفر می‌کرد، آخرین نفر با فاطمه (س) خداحافظی می‌کرد و هنگام بازگشت اولین نفر، او را در آغوش می‌کشید. 

سکانس 2: پدری در بستر بیماری بود و کوثرش، خیر کثیرش، بی‌تاب! مگر می‌شود زندگی را بدون شما دوام آورد؟ او را با نجوایی محبت‌آمیز آرام کرد؛ مثل همیشه! «اولین نفری که پس از من به من ملحق می‌شود، تویی جان پدر!» فاطمه آرام گرفت.

سکانس 3: بی‌صبرانه منتظر بود تا وعده صادق پدرش محقق شود. پدر که از دنیا رفت، برخی اصحاب چشمشان را روی همه دیده‌ها فروبستند؛ انگار نه انگار چندی‌پیش وصیت‌های پیامبرشان بیابان‌های غدیرخم را سیراب کرده بود. دعوایشان بر سر جانشینی پیامبر بالا گرفت. فاطمه (س) اما زن سکوت نبود. برای احقاق حق غصب‌شده‌اش تا فدک رفت و خطبه‌ای قرا خواند و با هیچ کسی جز آنکه پدرش وصیت کرده بود، بیعت نکرد.

سکانس 4: خانه دیگر آن پناه امن و آرام نبود. علی (ع) برای مصلحتی بزرگ‌تر به صبر و سکوت مأمور بود.زهرا پشت دری است که لگدهای وحشیانه آن را می‌لرزاند؛ همان‌ها که تا دیروز یار پیامبر بودند. همان‌ها که نوازش‌های محبت‌آمیز پیامبر (ص) را بر سر اهل بیتش دیده بودند، امروز لگدهایشان را نثار این خانه می‌کردند.

سکانس 5: از هم گسیخت. تا آنجا که می‌توانست در برابر حملات وحشیانه مقاومت کرد؛ اما کدام دری چوبی می‌تواند آتش را تاب بیاورد؟ فروریخت… و پس آن فروریختن قدی خمیده شد و تمام هستی پیامبر بر زمین افتاد. قلبی از تپیدن بازماند و مادری به سوگ طفل‌ندیده‌اش نشست.

سکانس 6: علی(ع)، آن کوه غیرت و شجاعت مأمور بود به سکوت. جسارت را برنتافت. دستی بالابرد، عده‌شان زیاد بود. دستانش را بستند و او را به‌دنبال خودشان کشان‌کشان بردند.

سکانس 7: فاطمه (س) دست به پهلو گرفته بود با حسنش به‌دنبـال علی (ع) کــوچــه را چنــان سنگیـــن می‌پیمــود کــه گـــویــی طـــولانـــی‌تــریـــن خیـــابـــان تـــاریــخ زیر پاهایــش فــرش شده. دستان سرد و سنگینی دانه‌های انار قلب پیامبر را گلگون ساخت. دانه‌های انار از پی هم لغزیدند و زمین سرخ شد. شــال کمــر علی(ع) از دستـان کـــم‌رمـــق فاطمــه(س) جــدا شد. فاطمــه(س) تا آخریــن توانــش پای علــی (ع) ایستـــاده بود.

سکانس 8: مادری در بستر، موهای طفلانش را شانه می زند. خانه آب و جارو شده. بوی نان گرم در فضا پیچیده. همه چیز مهیای مهمانی بزرگ است. تا دیدار پدرش چند آه بیشتر نمانده.سکانس 9: «من بعد از تو چطور لبخند بزنم جان دلم؟» علی تنهاتر از قبل بالای سر جسم بی‌جان فاطمه (س) آهسته سوگواری می‌کرد. اطفالی که نباید صدایشان بلند می‌شد در تمنای مادر مبهوت مانده بودند. حالا علی مانده و جسمی که شبانه باید دفن شود.

سکانس 10: ما مانده‌ایم و مزاری گمنام! فاطمه، جان پیغمبر بود. چه کسی بود که نداند این علقه عمیق قلبی را؟

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  • اصفهان زیبا
    پایگاه خبری اصفهان زیبا

    لیلا کرامتی‌نیا