بایگانی برچسب هاجر دهقانی
ایستاده لبخند می‌زنند!
13:11 - 27 فروردین 1404

ایستاده لبخند می‌زنند!

چشمم که به تابلوی کوچک سفید کوچه و عکس شهید روی آن می‌افتد، میخکوب می‌شوم. چهره‌ نوجوان روی آن سیاه‌وسفید است و لبخند آرامی روی لب دارد. انگار این لبخند، برخلاف همه‌ غم‌ها، به امیدی دیگر اشاره دارد. از صبح فکرها در ذهنم می‌چرخند: قرار است پای میز مذاکره بروند، اما شهدای فلسطین روزبه‌روز افزوده می‌شوند.

از دیوارهای کاهگلی تا گیپور سفید
10:38 - 22 اسفند 1403
خاطره‌بازی با خانه مادری

از دیوارهای کاهگلی تا گیپور سفید

به مغازه نانوایی می‌رسم و چشمم به صف زن و مرد می‌‌‌‌خورد. هنوز بوی نان تازه در سرم است …

میراث ماه خدا
10:03 - 21 اسفند 1403

میراث ماه خدا

سبد لباس‌های خیس را به حیاط می‌برم و یکی‌یکی روی بند رخت با گیره آویزان می‌کنم.

ماهی‌ها به بهشت نمی‌روند
12:28 - 4 دی 1403

ماهی‌ها به بهشت نمی‌روند

خودم را به ایستگاه اتوبوس می‌رسانم. مأمور توی ایستگاه می‌گوید: خانم کارت نزن. خانم‌های دیگر هم می‌گویند: نزن، نزن!

عطر گل یاس
12:22 - 2 دی 1403

عطر گل یاس

نه چهارشنبه‌سوری بود و نه شب یلدا. از همین دورهمی‌های ساده و بی‌دعوت که همه دور هم جمع می‌شویم و مادر دوست دارد.

مثل مسخ‌شده‌ها
08:49 - 18 آذر 1403

مثل مسخ‌شده‌ها

جنگ تمام شده بود. سربازهای ارتشی به کوچه و خیابان می‌زدند. یک‌یک خانه‌ها را بازرسی می‌کردند و چیزهایی را که به دردشان می‌خورد غارت می‌کردند. فرمانده دستور داد هیچ‌کس را زنده نگذارید.

شهدای محل
12:15 - 17 آذر 1403

شهدای محل

هوا را توی شش‌هایم می‌کشم. بوی نم باران حالم را عوض می‌کند. انگار چشم‌هایم هم باز می‌شوند. میدان را دور می‌زنیم.

«انا فتحنا لک فتحا مبینا»
13:10 - 10 آذر 1403

«انا فتحنا لک فتحا مبینا»

نمی‌دانم. آدم‌اند یا فولاد؟ چطور ایستاده‌اند؟ چطور مقاومت می‌کنند؟ اصلا چطور تاب می‌آورند؟ ما اگر جای آن‌ها بودیم چه‌کار می‌کردیم؟

مشق عشق
12:22 - 27 آبان 1403

مشق عشق

خانه مادر که می‌روم، پر است از روایت؛ آن‌قدر که درودیوارش با آدم حرف می‌زنند. مادر راوی بزرگی است. یک دفتر ۸۰ برگ خریده‌ام تا روایت‌های مادرم را در آن بنویسم.

کتابخانه بابا
12:07 - 26 آبان 1403

کتابخانه بابا

بابا وقتی رفت از خودش دو تا یادگاری گذاشت. چیز زیادی نداشت. به قول خودش نه باغی نه ملکی نه زمینی. راحت سرش را گذاشت زمین و رفت.

روضه ابوالفضل(ع)
12:26 - 19 تیر 1403

روضه ابوالفضل(ع)

دورهمی هر هفته پنجشنبه‌شب‌هاست. خانوادگی جمع شده‌ایم توی آلاچیق‌ها. من و مادر کنار هم نشسته‌ایم و زیر لب حرفی می‌زنیم.

باران اشک‌ها
12:07 - 7 خرداد 1403

باران اشک‌ها

باران که قطع شد، دخترها دویدند پشت در شیشه‌ای حیاط، بعد هم آمدند توی آشپزخانه و زل زدند به چشم‌هایم. بغض کردند. مثل همان روزهایی که پدرشان رفته بود. پیله کردند و گفتند برویم تشییع شهدا.