چشمم که به تابلوی کوچک سفید کوچه و عکس شهید روی آن میافتد، میخکوب میشوم. چهره نوجوان روی آن سیاهوسفید است و لبخند آرامی روی لب دارد. انگار این لبخند، برخلاف همه غمها، به امیدی دیگر اشاره دارد. از صبح فکرها در ذهنم میچرخند: قرار است پای میز مذاکره بروند، اما شهدای فلسطین روزبهروز افزوده میشوند.
به مغازه نانوایی میرسم و چشمم به صف زن و مرد میخورد. هنوز بوی نان تازه در سرم است …
سبد لباسهای خیس را به حیاط میبرم و یکییکی روی بند رخت با گیره آویزان میکنم.
خودم را به ایستگاه اتوبوس میرسانم. مأمور توی ایستگاه میگوید: خانم کارت نزن. خانمهای دیگر هم میگویند: نزن، نزن!
نه چهارشنبهسوری بود و نه شب یلدا. از همین دورهمیهای ساده و بیدعوت که همه دور هم جمع میشویم و مادر دوست دارد.
جنگ تمام شده بود. سربازهای ارتشی به کوچه و خیابان میزدند. یکیک خانهها را بازرسی میکردند و چیزهایی را که به دردشان میخورد غارت میکردند. فرمانده دستور داد هیچکس را زنده نگذارید.
هوا را توی ششهایم میکشم. بوی نم باران حالم را عوض میکند. انگار چشمهایم هم باز میشوند. میدان را دور میزنیم.
نمیدانم. آدماند یا فولاد؟ چطور ایستادهاند؟ چطور مقاومت میکنند؟ اصلا چطور تاب میآورند؟ ما اگر جای آنها بودیم چهکار میکردیم؟
خانه مادر که میروم، پر است از روایت؛ آنقدر که درودیوارش با آدم حرف میزنند. مادر راوی بزرگی است. یک دفتر ۸۰ برگ خریدهام تا روایتهای مادرم را در آن بنویسم.
بابا وقتی رفت از خودش دو تا یادگاری گذاشت. چیز زیادی نداشت. به قول خودش نه باغی نه ملکی نه زمینی. راحت سرش را گذاشت زمین و رفت.
دورهمی هر هفته پنجشنبهشبهاست. خانوادگی جمع شدهایم توی آلاچیقها. من و مادر کنار هم نشستهایم و زیر لب حرفی میزنیم.
باران که قطع شد، دخترها دویدند پشت در شیشهای حیاط، بعد هم آمدند توی آشپزخانه و زل زدند به چشمهایم. بغض کردند. مثل همان روزهایی که پدرشان رفته بود. پیله کردند و گفتند برویم تشییع شهدا.