گفت‌وگو با یک معلول قطع نخاعی درباره مشکلاتی که با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کند:

آرزوهای کوچک زنگ‌زده!

همه‌چیز از یک اتفاق ناگهانی آغاز شد؛ اتفاقی که سال‌هاست به کابوس شبانه «فرانک سیفیه» تبدیل شده و روزهایش را با حسرت و آرزوهای دست‌نایافتنی آغشته کرده است.

تاریخ انتشار: 17:43 - چهارشنبه 1402/04/21
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
آرزوهای کوچک زنگ‌زده!

به گزارش اصفهان زیبا؛ همه‌چیز از یک اتفاق ناگهانی آغاز شد؛ اتفاقی که سال‌هاست به کابوس شبانه «فرانک سیفیه» تبدیل شده و روزهایش را با حسرت و آرزوهای دست‌نایافتنی آغشته کرده است.

قصه از آن شب کذایی آغاز شد؛ هفده سال پیش که همسرش پشت رل نشسته بود و به دنبال کارناوال عروسی لابه‌لای ماشین‌ها می‌چرخید. سرعت ماشین زیاد بود و در یک چشم به هم زدن کنترل آن از دست راننده خارج شد. خودرو چپ و به تیر برق اصابت کرد.

فرانک برای دو سه دقیقه بی‌هوش شد و اصلاً به یاد نیاورد که چه اتفاقی برای او رخ داده است: «وقتی به هوش آمدم، افرادی سعی کردند من را از ماشین بیرون بیاورند. پس‌ازآن هم همان‌طور که روی خاک‌ها افتاده بودم، یک نفر گردنبند طلایم را از گردنم کشید و دزدید. یک نفر دیگر هم پایش را گذاشت روی سرم و همین هم باعث شد تا من آسیب زیادی ببینم و برای همیشه قطع نخاع شوم.»

پذیرفتن فلج شدن برای فرانک که تا پیش‌ازاین زنی فعال و پر جنب‌وجوش بود، باورکردنی نبود؛ هر چه تلاش می‌کرد تا با این موضوع کنار بیاید، اما نمی‌شد که نمی‌شد: «اولش خیلی سخت بود؛ چون این اتفاق مسیر زندگی‌ام را تغییر داد. تا قبل از این اتفاق من از دیوار صاف بالا می‌رفتم، ولی بعد از این ماجرا از آدمی که زندگی مستقل داشتم و فعالیت‌های بیرون از خانه انجام می‌دادم و آرایشگری می‌کردم، تبدیل به آدمی شدم که دیگر حتی توان خوردن یک لیوان آب را هم نداشت. اوایل حتی با سرنگ به من آب می‌دادند.»

فکر و خیال‌هایی مثل خوره

فکر و خیال‌ها مثل خوره افتاد به سر فرانک و رهایش نمی‌کرد: «مدام با خودم فکر می‌کردم که چرا باید چنین اتفاقی برای من بیفتد؟ اینکه دیگر از پس کوچک‌ترین کارها هم بر نمی‌آیم، خیلی آزارم می‌داد؛ ضمن اینکه چند ماه اول هم به زخم بستر مبتلا شدم و اصلاً نمی‌دانستم که با آن باید چه کار کنم. علاوه بر همه این‌ها پس از یک سال از فلج شدن، همسرم هم از من جدا شد و این مسئله ضربه بسیار بزرگی به من زد.»

زمان بسیاری لازم بود تا فرانک آرام‌آرام خودش را جمع‌وجور کند و شرایطش را بپذیرد: «خیلی دنبال آدم‌هایی گشتم که شرایطی مشابه به من داشته باشند و بتوانم از آن‌ها راهنمایی بگیریم. در این مدت، البته برخی از افراد هم از وضعیت من سوءاستفاده کردند، مثلاً خانمی که برای نصب سوند به خانه‌ام می‌آمد، هرروز تأکید می‌کرد که خودم نباید این کار را انجام دهم، چون خطرناک است؛ درحالی‌که بعد از مدت‌ها متوجه شدم که خودم هم می‌توانم از پس این کار برآیم.»

روزها و شب‌های فرانک به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره با انجمن معلولان قطع نخاعی آشنا شد: «شنیدم که قرار است انجمنی تشکیل شود. من هم جزو نفرات اولی بودم که ثبت‌نام کردم. درست است که در اوایل خیلی امکاناتی نداشت؛ اما آنجا دوست‌های زیادی پیدا کردم و از نظر روحی و روانی هم حالم بهتر شد و فهمیدم که خیلی‌ها شرایطی شبیه به من دارند.»

او اما لابه‌لای حرف‌هایش گله و شکایتی هم دارد؛ گلایه‌هایی از جنس همان‌هایی که همه افراد دارای معلولیت کم‌وبیش با آن‌ها مواجه هستند: «هزینه‌های خرید پوشک و ویلچر و تشک و فیزیوتراپی و… بسیار زیاد است؛ به حدی که اصلاً قابل توصیف نیست و خیلی از معلولان از پس آن برنمی‌آیند.»

و آرزوهایی که در کنج دلش جوانه زده است: «دوست داشتم من هم مثل یک فرد عادی در جامعه زندگی می‌کردم و می‌توانستم کار کنم … .»

برچسب‌های خبر
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هجده − پانزده =