هنوز خیلی‌ها از رفتنت خبر ندارند!

شاه‌نظری شانزده‌ساله بود که در والفجر مقدماتی، پایش روی مین می‌رود و نقطه دردهایش درست از 21 بهمن 61 شروع می‌شود؛ همان جانبازی که می‌گفت: «توی همه این سال‌ها شبی را به یاد ندارم که آسوده خوابیده باشم و صبح آسوده بیدار شده باشم.»

تاریخ انتشار: 16:41 - شنبه 1402/08/20
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
هنوز خیلی‌ها از رفتنت خبر ندارند!

به گزارش اصفهان زیبا؛ افتاده بودم توی ترافیک خیابان کمال‌اسماعیل؛ حوالی آسایشگاه جانبازان. پشت‌به‌پشت، ماشین‌ها در ترافیک حوالی ظهر روز شنبه، سیزدهم آبان، گیر افتاده بودند. حواسم به ساعت ماشین بود و قرار مصاحبه‌ای که داشت دیر می‌شد.

یک‌آن چشمم رفت به‌سمت آسایشگاه و حجله‌ای که دورش را پارچه قرمز گرفته بودند؛ کمی شبیه به حجله‌های قدیمی شهدا! گفتم حتما یکی دیگر از بچه‌های آسایشگاه پر کشیده است و مطمئنا خبری غیر از این نیست!

با ترافیک و آفتاب زمختی که روی ماشین افتاده بود، سانت به سانت جلو می‌رفتم؛ اما از دور همه حواسم فقط به قاب‌عکس روی حجله بود که صاحبش را می‌شناسم یا نه؟!

بالاخره نگاهم به قاب رسید و عکس «محمدرضا شاه‌نظری» در چشمانم نقش بست؛ همان جانبازی که همیشه همین‌جا توی آسایشگاه و روی ویلچرش دیده بودمش.

شاه‌نظری از «همون همیشگی»های آسایشگاه مطهری بود که با یک آدرسِ سرراست، به او می‌رسیدی. اصلا بعید بود بیاییم اینجا برای کاری و شاه‌نظری نباشد!

شاه‌نظری شانزده‌ساله بود که در والفجر مقدماتی، پایش روی مین می‌رود و نقطه دردهایش درست از 21 بهمن 61 شروع می‌شود؛ همان جانبازی که می‌گفت: «توی همه این سال‌ها شبی را به یاد ندارم که آسوده خوابیده باشم و صبح آسوده بیدار شده باشم.»

او دردانه درد بود؛ همان دردهایی که نیمه‌شب‌ها رهایش نمی‌کرد. خون که به عصب‌های سوزانده‌شده پاهایش می‌رسید، شوک می‌داد و درد می‌کشید و درد می‌کشید و درد! او با همان دو پای نداشته‌اش، سال‌ها قهرمان تیم ملی بسکتبال با ویلچر در مسابقات جهانی بود.

من اولین‌بار شاه‌نظری را حوالی سال 93 دیدمش؛ روز جانباز بود و طبق معمول، دیدارهای تشریفاتی مسئولان با جانبازان. رفتم کنار تختش برای مصاحبه. خیلی خودمانی بود. اسمم را پرسید و وقتی متوجه شد خبرنگارم، گفت: «چقدر اسمت با رسمت می‌خواند.»

از اتفاق آن روز محسن رضایی هم آمده بود آسایشگاه. یکی‌یکی داشت اتاق‌ها را جلو می‌رفت و شاخه‌گلی به جانبازها می‌داد. به شاه‌نظری که رسید، پیشانی‌اش را بوسید. من همچنان کنار تخت آقای شاه‌نظری ایستاده بودم.

محسن رضایی رو کرد به من و پرسید: «شما دخترشون هستید؟» سرم را به علامت نه تکان دادم. شاه‌نظری حرف را عوض کرد و رو به من گفت: «خانم خبرنگار توی مصاحبه‌ات بنویس کاش روز جانبازی نبود و مسئولان همیشه به یاد ما بودند!»

آقای شاه‌نظری، بیش از یک هفته است که از شهادتت می‌گذرد و هنوز خیلی‌ها از رفتنت خبر ندارند؛ حتی شاید همان محسن رضایی!

برچسب‌های خبر
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

19 − دو =