به گزارش اصفهان زیبا؛ چندساعتی مانده به قرار، محل دیدار عوض میشود. ضیافت از گلستان شهدا میرسد به خانهای در قلب خیابان ابنسینا. خانهای که سیوهفت سال پیش شده بود تلی از خاک و خراش جنگ، چنگ انداخته بود به تمام پیکرش. لاشه بمب خلوت کرده بود کنج حیاط و امضای شومش مانده بود پای آوار و بابا… و آواری که همان زمان کنار رفت و بابا شکوفه کرد بین رد خون و خاک…! میهمان همسر و پسر بزرگ شهید حاج رضا هوایی هستیم؛ اولین شهید خیابان ابنسینا در فرود بیرحمانه اولین بمب کنج خانهای در میانههای خیابان.
جمعه روزی است از روزهای دیماه و زمستانی که از او بیخبریم و دلنگران. اول پسر را میبینیم و بعد هم مادر را. حال گلهای خانه خیلی خوب است و این یعنی مادر، برای گلهایش خوب مادری میکند.
خوشوبش مرسوم و شروع گفتوگو و البته که بهرسم ادب با مادر آغاز میکنیم؛ خانم زهرا سقایی… چهارده سال بیشتر نداشته که از بین خواستگارهای فراوانی که داشته، قرعه به نام آقارضا میافتد. میشود مادر سه دختر و دو پسر. خیلی زود میرود سر اصل مطلب. یک نگاهش به عکس آقارضاست؛ درست توی قاب عکس داخل ویترین پشت سر ما و یک نگاهش هم به ما.
خوابی که تعبیر شد
خیلی خواب بمباران را میدیدم. سال ۶۵ بود که رفتیم مکه. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، گریهام بند نمیآمد. میگفتم خانه ما بمب افتاده است. توی خانه خدا بودیم و بیتابی من هم زیاد. همسفریها میگفتند: تو که بیتابی میکنی، آقای هوایی هم پابهپای تو گریه میکند، گناه دارد… . سه ماه از برگشت ما از سفر حج میگذشت. ساعت دو بعدازظهر بود. آقای هوایی میخواست جایی برود. یک چایی برایش ریختم. توی حیاط نشسته بود. دوساعتی میشد وضعیت قرمز شده بود و سفید نمیشد. پسر بزرگم را با سه فرزند کوچکم فرستادیم به ساختمان کنار خانهمان؛ ساختمان نوسازی که در حال ساخت بود و میگفتند مقاومت خوبی دارد. آقای هوایی به من گفت: برو سری به بچهها بزن. رفتم بهسمت راهرو که چادرم را بردارم که دیگر یادم نمیآید چه شد… .
انفجار بمب و رد ترکشهای وقیح
از شدت انفجار، کولر ترکیده بود و همینطور که آب کولر میریخت روی صورتم کمکم به هوش آمدم و چشمهایم را باز کردم. همهجا تاریک بود. بمب توی حیاط خورده بود. داد زدم: یا ابوالفضل (ع)، آقا رضا کجایی؟!
صورتم پکیده بود. گریه میکردم و از گوشه چشمم خون میآمد. بمب که خورد، درهای چوبی خرد شدند. از شدت انفجار به قد چوبکبریت شده و توی بدن و دستوپاهایم رفته بودند؛ درست مثل خردهشیشه. ترکشهایی هم توی پا و سرم خورده بود که هنوز همانجا جا خوش کردهاند. پنجاه روزی در بیمارستان بودم. همهاش دنبال آقا رضا میگشتم. نگو دیوار افتاده بود و شاهرگ و دستش را قطع کرده بود. رضا را از روی موهایش که از لابهلای خاکها پیدا بود، پیدا کردند. توی بیمارستان همه حواسم پی او بود. با آن حال خرابم یکلحظه دیدم پایش انگار ول شده است. گفتم: من را رها کنید و به همسرم برسید. یکمرتبه پرده را کشیدند و هیچی ندیدم.
خانه با خاک یکی شده بود
کل خانه خراب شده بود و لباسهای تنم تکهتکه. تمامصورتم سیاه شده بود و هیچچیزی سر جایش نبود. دختر سومم، هفتساله بود. همینکه من را با آن حال دید تا چند ماه از من میترسید و سمتم نمیآمد. موج انفجار بچهها را هم درگیر کرده بود و چندباری بالا و پایین انداختهبودشان. یکی از بچهها دهانش پر از خردهشیشه شده بود. نیروهای کمکی که رسیدند، هرکدام از ما را بردند به یک بیمارستان و درمانگاه. پنجاه روز در بیمارستان ماندم. از بس گریه میکردم، کسی راستش را به من نمیگفت که چه بلایی سر آقای هوایی آمده است. میگفتند آقای هوایی بیهوش است و زخمی. ترکشی که خورده بود، زیر زانویم اوضاع پا را خراب کرده بود. زخمش عمیق بود و روی زخم هم باز.
حال خراب من خرابتر شد با شنیدن خبر شهادت آقا رضا
سه روز مانده بود به چهلم همسرم. یکی از کارکنان بیمارستان آمد کنار تختم و به مادرم گفت: آخرش که باید بفهمد. گفتم: چی شده؟ گفت: شوهرت شهید شده و چند روز دیگه هم مراسم چهلم را در پیش داری. باورم نمیشد. شروع کردم به دادوفریاد. بیمارستان را گذاشته بودم روی سرم. گریه میکردم و جیغ میزدم؛ تا اینکه با آمپول آرامبخش، آرامم کردند.
چراغها که خاموش شد، حس کردم آقارضا بالای سرم ایستاده تا خود صبح، هوا که روشن شد، به نظرم آمد که رفت و ناپدید شد. دلم میخواست برگردم به خانه. اصرارهایم برای برگشت فایده نداشت. میگفتند خانهای که نمانده، همهجا با خاک یکی شده است. دلم میخواست با بچهها برگردم و همانجا روی همان خاک زندگی کنم؛ اما بیمارستان نمانم.
قرار شد برای چهلم در مراسم حاضر شوم؛ اما شرایطم خوب نبود. یکیدو تا عمل باید انجام میشد تا کمی روی پا شوم. از اطرافیان شنیدیم که خبر بمباران خانه ما را در رادیو عراق اعلام کرده و گفته بودند: یک ستون اصفهان را زدیم.
هرسال مراسم روضهخوانی توی خانه ما برگزار میشد. آقای هوایی میگفت: خانه ما را نمیزنند. اما بیانصاف زد. مادر گلویی تازه میکند و ما هم گفتوگو را با پسر ادامه میدهیم؛ متخصص اطفال است و پنجاهودوساله. میبرد با حرفهایش ما را به یکی از یکشنبههای دیماه ۱۳۶۵. وضعیت قرمز، طولانیشدن این شرایط، آشوب، نگرانی، بمب و بمباران. به وقت گفتوگو با مادر، محو واژههای مادر بود. او دکتر علی هوایی است؛ متخصص اطفال. همان ابتدای گفتوگو و بعد از معرفی کوتاه از خودش، با انگشت اشاره دست راستش، نگاه ما را هدایت میکند به گوشه حیاط. انگار که رد بمب و آوار جلوی چشمهایش خیمه میزند؛ بعد از مکث کوتاهی، شروع میکند:
مردی نشاندار با نام آقاابوالفضل (ع)
ستونها افتاده بود روی بابا. بابا مذهبی بود و بچههیئتی. توی هیئتها نفر آخری که اسم امامحسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را میآورد، بابا بود. دست چپش را میآورد بالا و میگفت: ابوالفضل(ع). همان دستش هم قطع شد. یکی از دوستان شاعر بابا، بعد از شهادت این شعر را برایش گفت که روی سنگقبرش نوشتیم: «گر بگویم ز اباالفضل(ع) نشان داشت، رواست…» وضعیت قرمز که طولانی شد، بچهها را بردم به همان ساختمان نیمهساز کنار خانه خودمان. یکمرتبه دیدم همهجا تاریک شد. یککم که شرایط آرام گرفت و سیاهی هوا کم شد، دیدم در خانه ما کنده و پرت شده بود آنطرف خیابان. مادر هم شرایط خوبی نداشت. یکی از همسایهها که پریشانحالی مادر را دید، چادرش را انداخت روی سر مامان.
رد موج انفجار؛ از آن سالها تا همین حوالی
موج انفجار من را گرفته بود، موجی که بعد از این همه سال هنوز اثرش مانده است و تحت درمان هستم؛ تعدادی ترکش هم توی دستوپایم دارم. همراه بابا به بیمارستان منتقل شدم. دیدم پای بابا ولشده و شاهرگش قطع شده است. راستش رد خون بابا تا مدتها روی خاک توی خانه لای مخروبهها مانده بود. گریه میکردم. بمباران اتفاق غیرمنتظرهای بود؛ تخریب صددرصدی خانه، شهادت بابا، وضعیت مامان و بلاتکلیفی چند بچه قدونیمقد… و بعد هم رسیدگی کم به خانوادههای شهدای بمباران.
شکر خدا که بابا شهید شد
«خدا را شکر که بابا شهید شد»؛ این جمله همیشگی ماست؛ چراکه بابا حسابی اهل کار خیر بود. معروف بود توی منطقه. یک آقایی بود که دیالیز میشد. کارهای آن بندهخدا با بابا بود. هفتهای دو روز میبرد بیمارستان و خودش هم همه کارهایش را انجام میداد. گاهی آن بندهخدا را برای ناهار میآورد خانه. آن بندهخدا، روز بمباران هم نوبت دیالیز داشت.
هرکاری بابا کرد که برای ناهار بماند، قبول نکرد که نکرد. دلش هوای نخود آب کرده بود با لپه. مامان پخت و من هم بردم دم خانهاش. در خانه ما به روی همه باز بود. هرکسی میآمد، معمولا میماند. آن روز خاله هم برای سرزدن آمده بود به خانه ما؛ اما خاله نیز نماند که اگر هر دو میماندند ممکن بود هردو شهید شوند. دو شب بعد، یعنی سهشنبهشب، دوباره خانه ما بمباران شد. کسی فکرش را نمیکرد خانهای را که یکبار زدند، دوباره بزنند؛ اما زدند. در رادیو منافقین اعلام کرده بودند که خانه یکی از هیئتیها را زدیم؛ البته خود ما نشنیدیم؛ اما اسرا که آزاد شدند، میگفتند که ما در زمان اسارت شنیدیم از رادیو عراق که خیابان ابنسینا را زدند. مادر چنین ادامه میدهد:
عَلَم بابا
بابا عَلَمی داشت که حسابی معروف بود در حسینیههای خیابان ابنسینا، بهخصوص شهشهان. هنوز عَلَم بابا مانده و در مراسمهای عزاداری و بهویژه ماه محرم و صفر تحویل عزاداران هیئت مذهبی خیابان ابنسینا میشود.