ماهی‌ها به بهشت نمی‌روند

خودم را به ایستگاه اتوبوس می‌رسانم. مأمور توی ایستگاه می‌گوید: خانم کارت نزن. خانم‌های دیگر هم می‌گویند: نزن، نزن!

تاریخ انتشار: 12:28 - سه شنبه 1403/10/4
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
ماهی‌ها به بهشت نمی‌روند

به گزارش اصفهان زیبا؛ خودم را به ایستگاه اتوبوس می‌رسانم. مأمور توی ایستگاه می‌گوید: خانم کارت نزن. خانم‌های دیگر هم می‌گویند: نزن، نزن!
تعجب می‌کنم. زن مانتویی کنارم که شال مشکی پشمی روی سرش دارد، نگاهم می‌کند و می‌گوید: به خاطر روز مادره.

لبخند می‌زنم و کارتم را توی کیفم می‌گذارم. وارد بانک می‌شوم. زن‌ها امروز عجیب هوای هم را دارند. کمک می‌کنند پیرزنی از عرض خیابان به سلامت عبور کند. برای پیاده‌شدن زنی که دیر از ته اتوبوس راه افتاده جا باز می‌کنند.

معاون توی بانک سریع برگه استعلام را مهر و امضا می‌کند و می‌دهد دستم. توی پیاده‌رو مردهایی را می‌بینم که دسته‌های گل یاس شیرازی، گلدان‌های پامچال، کوکب و سانسوریا و پتوس و… دستشان است. دیگر باورم می‌شود امروز روز زن‌ است، روزی متعلق به زنان شهرم. زنان سرزمینم؛ مادرانی که کوه صبر و امیدند. پرهمت و تلاش هر گوشه این شهر قدم برمی‌دارند تا چرخ زندگی‌شان را بچرخانند.

با دست پر به خانه مادر می‌رسم. مادر بغچه‌اش را باز می‌کند. خرده‌پارچه‌هایش را بیرون می‌آورد؛ تکه‌پارچه‌هایی که از پرده‌های سال قبل باقی‌مانده. قیچی را دست می‌گیرد.
پارچه‌ها را با هم اندازه می‌زنیم برای رویه بالشی. با آن قیچی کند که پارچه را به‌سختی می‌برد، دست‌به‌کار می‌شویم. زمینه پارچه نباتی است و گل‌های درشت آبی با زری‌دوزی‌های سفید دارد.

سلیقه مادر همیشه خوب است؛ خصوصا در انتخاب لباس و پارچه. حتی بهتر از من. یادم می‌آید روسری‌های توی کمد جهیزیه‌ام چه رنگ و آبی داشت؛ عروس‌طور و دخترانه. چقدر دوستشان داشتم؛ طوری که تا آنجا که جا داشت، سرم کردم.

همان‌طور که پارچه‌ها را قد می‌زنیم و می‌چینیم، از آرزوهایمان حرف می‌زنیم. جفتمان دل‌هایمان هوس زیارت کربلا را کرده. برویم روبه‌روی گنبد و سلام بدهیم. توی هوای خود بین‌الحرمین می‌رویم و شکلات نذری می‌دهیم… روبالشی‌ها را می‌چینیم. تا می‌کنیم و مادر توی بغچه می‌گذارد و گره می‌زند.

صدای اذان از مسجد محله بلند می‌شود. مادر بغچه را می‌گذارد توی دلم و می‌گوید: فقط به دل صبر بدوز.
بعد می‌رود تا وضو بگیرد.
با چادرنماز شانه‌به‌شانه هم می‌نشینیم. صفحه موبایل را بالا و پایین می‌کنم. وقتی مادر خیره نگاهم می‌کند، دلم نمی‌آید او را بی‌نصیب بگذارم.

لابه‌لای پست‌های تبریک روز مادر، دنبال پستی می‌گردم که باب میل او و مناسب حالش باشد. ناگاه پیرزنی نظرم را جلب می‌کند. مادر سرش را جلو می‌آورد.
پیرزن قاب‌عکس جوانش را بغل می‌کند. چند بار با عشق می‌بوسد. پیراهن سبزش را بو می‌کند و یعقوب‌وار روی چشم‌هایش که توی یک حلقه سیاه به ته کاسه افتاده‌اند، می‌گذارد. مثل اینکه پیراهن یوسفش را آورده‌اند. رگ‌های آبی روی دست‌های چروکیده‌اش برجسته شده و انگار پوست نازکی روی دست‌هایش کشیده‌‌اند.
چانه‌ باریکش می‌لرزد. با بغضی که از سینه تنگش بیرون می‌آید، می‌گوید: اسم ماهی را جلوی من نیاورید. ماهی اگر طلا هم باشد من نگاه نمی‌کنم. ماهی و…

اشک‌هایش را با دست‌هایش پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: بچه‌ام را ماهی خورده. آن‌وقت من ماهی بخورم. ای…
آه می‌کشد و خودش را لعن کرده و هق‌هق گریه می‌کند.
مادر می‌گوید: آخ آخ. بمیرم. مادر شهیده ها… پیرزن راست می‌گوید؛ حق هم دارد. من هم اگر جای او بودم، حالی بهتر از این نداشتم. مادر است. آهن و فولاد که نیست. یک جایی می‌بُرد دیگر. به زبان آسان می‌آید. پسرش غواص بوده و کتف و دست بسته شهید شده.

اشک‌هایم روی صورت پیرزن سُر می‌خورند. مادر با گوشه چادرنمازش اشک‌هایش را پاک می‌کند. دستش‌هایش را بالا می‌برد و می‌گوید: خدایا هیچ مادری داغ جوانش را نبیند.
مغزم هنگ می‌کند و چشم‌هایم تار می‌بینند. دیگر منتظر هدیه نیستم. همه چیز یک‌جا از ذهنم پر می‌کشد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

دو × دو =