بچهها قاب عکسها را آماده میکردند و حجلهها را میزدند. شعارنویسی میکردند. بعضی مسئول هماهنگی با خانوادهها بودند. مجری متنهایش را آماده میکرد.
روزی که سیصدوهفتاد شهید تشییع شدند من هم با سیل جمعیت به سمت گلستان شهدا رفتم.
فرزند شهید دهسالهای که 25 آبان 61 برای تشییع داییاش در گلستان شهدا حضور داشته است همه فامیل آمده بودند.
اسامی شهدا را از بالا تا پایین چک کردم. خداخدا میکردم بچههای مدرسه ما توی لیست نباشند. بعد از اینکه شهدا را به معراج شهدا میآوردند، بنیاد شهید اسامی شهدا را دم در ورودی میزد.
25 آبان سال 61 واقعا روز عجیبی بود. آسمانیها و زمینیها همه داشتند شهدا را تشییع میکردند. روز بود؛ اما آسمان مثل یک سحر نورانی بود.
تصاویرش تابستان ۱۳۹۶ در شبکههای اجتماعی و تلویزیون مدام دستبهدست میچرخید؛ تصاویر پسر بیستوچندسالهای که دستبسته اسیر داعش شده بود. این تصویر میتوانست یک تراژدی کامل باشد.
من عاشق این خاکم، عاشق رنگ این شهرم، عاشق آبی فیروزهای آرامبخش. کوچههایش را دوست دارم؛ سروصداهایی که از پشت دیوارهایی که نشستهاند به تماشای حیاط و چون پیچک مینشینند به کنج دنج قلبم را بیشتر.
چند ماه پیش بود که با مطالعات شهر زندگی روبهرو شدم، مطالعاتی که مسئلههای شهر اصفهان را در چندلایه، از سطح مسائل آشکار تا ناخودآگاه جمعی شهروندان، پیگیری کرده بود و در خصوص وضع موجود و مطلوب این شهر، حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
مدیرعامل سازمان پایانههای مسافربری شهرداری اصفهان گفت: آثار منتخب ادای دین هنرمندان به سالروز حماسه و ایثار اصفهان (۲۵ آبان) در پایانههای پنجگانه شهر اصفهان به نمایش گذاشته شد.
باید مادر باشی تا بدانی رد گریههای مادر منتظر روی قاب عکس چوبی پسر بچهها میکند! باید مادر باشی تا بدانی درِ خانه را تا نیمهشب بازگذاشتن برای رسیدن یک خبر از پسر یعنی چه!
یکپارچه همه مردم عزادار بودند. بیستوپنجم آبان روز خاطرهانگیزی بود؛ یک سند معتبر و ارزشمند برای رزمندهپروری اصفهان در زمان جنگ شد. تشییع باشکوه آن روز اوج عظمت ما در جنگ بود.
یکییکی میآیند؛ اما نه روی پاهایشان. یکییکی مینشینند؛ اما نه روی زانوهایشان. حرف مشترک همه آنها چرخش چرخهای ویلچری است که میچرخد و میچرخد. سالهاست میچرخد و برای خیلیهایشان بیش از ۴۰ سال است که شده رفیق، مرهم، همدم و شده پا… .