به گزارش اصفهان زیبا؛ یکی را چه بگذاریم، همهمان رفتیم توی فکر. من یکی خندهام گرفت. بابا همیشه توی حرفهایش میگفت: من دوست دارم دورم پر از بچه باشد. یکیدو تا فایده ندارد. خدای عالم به من مال و ارثی که نداد. ارثیه خدا به من آسم پدرم است و آخرش همان مرا میکشد. مالومنال نمیخواهم.
سرمایه تمام زندگی من همین بچهها هستند. اینها هستند که دستم را میگیرند. عصای دستم میشوند. ما بچهها هفتهشت تایی بودیم. غیر از چندتایی که به دلایلی هرکدام تلف شده بودند و بابا برای هرکدامشان فاتحه گرفته بود.
همهمان هم پشت سر هم بودیم؛ شیرهبهشیره. کمترین فاصله یک سالونیم بود. بابا میگفت: نمیشود که در کارخانه آدمسازی خدا را بست. معصیت میشود. به علم ژنتیک و سن جمعیت و باروری و… هم اصلا اعتقاد نداشت.
میگفت که خدا را خوش نمیآید. توی دروهمسایه و فامیل هم از بس تکهوکنایه شنیده بود، پوستکلفت شده بود و به اندازه کافی جواب توی آستین داشت؛ مثلا میگفت که خدا رزاق است، یا مگر سر سفره شما نشستهاند یا نانخور شمایند؟ میگفت: اینها زنگولههای تابوت مناند. خصوصا دخترها را بهتر از پسرها میخواست.
میگفت: میخواهم پشت تابوتم گریهکن داشته باشم. در کار خدا هم نباید دخالت کرد. وقتی در تلویزیون سیاهسفید امام را با بچهها میدید و آن سخنرانی که امام در جریان انقلاب و جنگ فرموده بودند سربازهای من الان در گهوارهها خوابیدهاند، بابا قند توی دلش آب شده و دلش هزار بار غنج رفته بود. ما بچهها هم خوشحال بودیم. با کموکسریها میساختیم.
توی سروکله هم میزدیم و بزرگ میشدیم. جدا از همه اینها بابا روی درسمان هم حساس بود و تأکید داشت درس بخوانیم و پیشرفت کنیم و برای خودمان کسی بشویم و به قول خودش، توسریخور و کارگر روزمزد نباشیم و زندگی بهتر از خودش داشته باشیم.
گاهی برای هرکداممان پیشگویی میکرد. آینده، یکی از ما دکتر بشود و آن تنگی نفس را که تیزی چاقویش سینهاش را خراشیده بود، درمان کند. بعدها از بین ما دکتری بیرون آمد. پیشگویی بابا درست بود؛ منتها نه پزشکی؛ دکتر توی مایههای فیزیک و ماده و کوانتوم و این چیزها. این بچه آخری را بابا مانده بود چه اسمی بگذارد.
میخواست این یکی اسم روبهراهتری داشته باشد؛ اما اسمی بابمیلش پیدا نمیکرد. بچه دختر بود و دوسه ماهش شده بود و هنوز بینام بود. وقتی تلویزیون بچهها را نشان میداد که روی سروکول امام خمینی بودند، گفت: اگر پسر بود میگذاشتم روحالله. همان وقتیکه بابا بچه را از مادر گرفت و خواست اذان بگوید، تلویزیون خبری را پخش کرد.
از جا پریدم و گفتم: بابا، مادر امام فوت کرده. بابا خواست دعوایم کند که چه ربطی داره پسر و پسگردنی نصیبم کند که زودتر بالا پریدم و گفتم: اسم مادر امام… اسم مادر امام بذارین. این شد که اسم تهتغاری ما شد اسم مادر امام… .