مارادونا آخرین اسطورهی دوران قدیم بود. آغاز عصر شبکههای اجتماعی پایان زندگی اسطورههای دوران قدیم را رقم زد. امروز البته جهان اسطورههای خودش را دارد؛ اساطیری که هر روز تصاویر، حرفها و زندگیشان را بدون واسطه و در لحظه در اختیار دیگران قرار میدهند. این اسطورهها هیچ راز و سرّی ندارند و همه چیزشان بر همه کس آشکار است. اسطورههای دوران قدیمی اما سرتاپا غرق در راز و پوشیدگی بودند و در واقع همین رازآمیز و ناشناخته بودنشان موجب میشد که تبدیل به اسطوره شوند. باید دور و تنها میبودیم، کم میدانستیم، ساده میبودیم، دروغ میگفتیم، سادهباور میبودیم و اغراق میکردیم تا یک اسطوره شکل بگیرد. نسلی که کودکیاش در دهه شصت گذشته حتماً چنین بلوفهایی را به خاطر دارد: «پای چپ مارادونا رو دزیدن»، «مارادونا یه دروازهبان را با توپ کشته»، «ملکهی انگلستان برای سر مارادونا جایزه گذاشته»، «چند هزار نفر بعد از مصدومیت مارادونا خودکشی کردند». البته بعدها فهمیدیم که این آخری چندان هم دروغ نبود.
اسطورههای دوران قدیم با اسطورههای دوران جدید متفاوتاند. چنان رازآمیز و فرازمینی بودند که از خلال فکر کردن به آنها همزمان میشد به چیزهای دیگری هم اندیشید. مارادونا فقط یک فوتبالیست نبود بلکه «فرم سمبلیک» یک زمانه بود. دریغا که چه کوتهفکرند کسانی که برای مقایسه او با دیگران تعداد پاسها یا شوتهای او را میشمارند. شمارش برای پی بردن به عظمت او بیفایده و بیمعناست. به همان شکلی که بانکداران سرمایهشان را اندازه میگیرند یا سلبریتیها فالورهایشان را میشمرند نمیشود ارزش مارادونا را حساب کرد، به این خاطر که او یک قمارباز بود و زندگیاش را بر سر چیزهایی که دوست داشت قمار کرد. برای اینکه قدرش را بدانیم باید پیشاپیش پذیرفته باشیم که زندگی چیزی جز یک قمار نیست و بنابراین هر لحظه میتواند سرتاپا دگرگون شود. کسانی که یک بخش از زندگی او را میستایند و خطکش به دست و معلممآبانه بخشهای دیگری از زندگی او را نکوهش میکنند نه از مارادونا چیزی میدانند، نه از اسطورههای قدیمی و نه از قمار زندگی.
فلسفیدن درباب فوتبال معمولاَ راه به جایی نمیبرد چرا که هم فلسفه را لوث میکند و هم فوتبال را از کار میاندازد. ماجرای مارادونا اما فرق میکند. از خلال پرداختن به او میشود رخدادهای تاریخی و حتی مفهومی را پیش کشید. با او میشود به مفهوم انتقام فکر کرد و به این اندیشید که چگونه میتوان تقاص جمعی جنگ فالکند را چهار سال بعد به صورت شخصی و در یک زمین فوتبال گرفت. بسیاری از فیلسوفها پرسیدهاند که آیا انتقام ممکن است؟ میتوان امرِ از دست رفته را دوباره سرجای اولش برگرداند؟ پاسخ مارادونا آری است. از طرف دیگر میشود به معجزه هم فکر کرد؛ چطور امکان دارد یک آرژانتینی صد و شصت و هشت سانتی بالاتر از دستهای پیتر شیلتون به آسمان بپرد و بلافاصله چند دقیقه بعد پنج شش نفر را روی زمین و پشت سر خودش روی زمین پخش و پلا کند؟ به کمک تمرین و تاکتیک؟ نه، «به لطف دست خدا». باید به خدا و دستانش ایمانش داشت تا چنین معجزهای رخ بدهد. برای شخصی که ایمان ندارد هیچ معجزه یا فیضی رخ نخواهد. ولی مومن حقیقی میداند که مسیح تنها از «تنگترین درها» میگذرد، بر فراز دستهای پیتر شیلون.
ناپل، جنوب ایتالیا، فقرا، کارگران، مواد مخدر، مافیا، پیر پائولو پازولینی، فرانسیس آسیسی و البته دُن دیگو. از یک ناپلی که بپرسید مارادونا کیست یحتمل جملهی سزار منوتی را به شما تحویل خواهد داد: «مارادونا همتا ندارد، هیچ کس هرگز این را درک نمیکند، هیچ کس هرگز این را نمیفهمد». ناپل از قرن هجدهم به بعد هرگز به شکوهمندی سالهایی که دون دیگو در ناپل بازی میکرد نرسیده و شاید هرگز نخواهد رسید. او کسی است که خود از جنوب آمده بود و جنوب را خوب میشناخت. کودک فقیری که برای تامین بخشی از خرج خانوادهاش در امکان عمومی روپایی میزد و از تماشاگران پول میگرفت؛ قطعاَ کودکان تهیدست ناپلی را از هر فوتبالیست دیگری بهتر میشناخت، «مسیح در ناپل توقف میکند». از جنوب آمد، به جنوب رفت و تا ابد در جنوب ماند. مارادونا بارها گفت که قلب من فلسطینی است. در حملهی آمریکا به عراق هم اعلام کرد که لباس من عراقی است. تصور کنید: یک آرژانتینی با قلبی فلسطینی، لباسی عراقی، پایی جادویی و البته دستی الهی. بله، هیچ کس این را درک نمیکند، هیچ کس این را نمیفهمد.
سبک بازی مارادونا هم نشانی از جنوب داشت. ردپای خیابانهای پایین شهر توی حرکات بدنش پیدا بود. در حین دویدن و چرخیدن دستانش را نمیتوانست کنترل کند و دائماً آنها را مثل لاتهای ولگرد باز میکرد، انگار میخواهد یک غول نامرئی را زمین بزند. پایینتنهاش برای یک فوتبالیست بیش از حد سنگین و بزرگ بود و بیشتر برای حفظ تعادل و بقا در زدوخوردهای خیابانی ساخته شده بود و نه برای حرکات چشمنواز تکنیکی. او به سختی روی زمین میافتد و بعد از اینکه دیگران او را میزنند در حالت نیمخیر، همچون گرسنهای که در میان جمعیت چشمش به یک اسکناس افتاده، به دنبال توپ خودش را به هر صورتی هست جلو میکشد. بدنِ مارادونا شمایلی از تاریخ فیگورال همهی جنوبیهاست. آنها که دائماً میجنگند و سرسختانه برای بقا به زندگی چنگ میزنند. تمام صداقتهای بزرگ و حیلهگریهای کوچکشان در شخصیت مارادونا تجلی یافته است.
پایان مارادونا شاید برای عدهای تلخ و ناگوار باشد اما برای کسانی که مارادونا را میفهمند (البته هیچ کس مارادونا را نمیفهمد) دُن دیگو را نمیتوان از شکستهایش جدا کرد. اصلاَ مارادونا بدون این شکستها دیگر مارادونا نیست؛ بهتر بگوییم اصلاً شکستی در کار نیست. فقط قدیسها و قماربازها میدانند که خودتخریبی جزیی از زندگی است. کسی که دست خدا را دارد چنین حقیقتی را از این دو گروه هم بیشتر میفهمد. در جهانی که معجزه اتفاق میافتد بروز بلاهای الهی هم طبیعی و پذیرفتنی است. باید به آنها آری گفت، باید زندگی کرد. کیرکگار صد سال پیش از مارادونا چنین نوشته بود: «اینگونه نیست که اول بفهمیم و بعد ایمان بیاوریم، برعکس، اول باید ایمان بیاوریم و بعد بفهیمم». باید ایمان بیاوریم، بعدها خواهیم فهمید.
مارادونا «گل قرن» را زد، گل طولانیتر قرن را. افسوس و دریغ که زود مُرد. بله، آخرین اسطورهی قرن بیستم، او این گونه بود، این گونه کرد، این گونه رفت.