آیتالله سید حسین خادمی (تولد: اصفهان ۱۲۸۰ ش- وفات: ۱۳۶۳ ش)، از شاگردان میرزای نائینی و رئیس حوزه علمیه اصفهان بود.
وقتی میخواهی اربعین را روایت کنی، صحبت از روایت یک سفر معمولی نیست. اربعین یک اتفاق و حماسه بزرگ است.
خسته و تشنه میرسم؛ درست روبهروی مجتمع امام خمینی خیابان نبویمنش.
آن روز در حرم، روضه ساقی دشت کربلا، که بانیاش امام رضا (ع) بودند، شنیده بودیم. دلم چای بعد روضه طلب میکرد اما چایخانه صفی داشت نسبتا طولانی… در صف چایخانه ایستادم انگار عطر چای را خود حضرت افشانده بودند بس که بوی بهشت میداد.
اسماعیل داشت اصرار و التماس میکرد و مرد هم تشکر میکرد و میگفت: «نه بابا خودم میبرم.» داشتم نگاه میکردم که چه چیزی را قرار است خودش ببرد که یکدفعه چشمم خورد به یک چمدان بزرگ و بلند. از همان هوایی که حاجیها از سفر حج میآورند.
پارچههای روی خمرههای سفالی را یکی یکی کنار زد. بوی سرکه توی اتاق پیچید. نگاهش روی پشههایی که دور انگورها میلولیدند، مانده بود. این چندروز دست و دلش به کار نمیرفت.
داشتیم دنبال جای خواب میگشتیم که مرد عربی به ما گفت: بیایید اینجا بخوابید. به آنجا که نگاه کردیم، یکدفعه بدنمان لرزید؛ نه از سرما؛ از چیزی که روبهرویمان میدیدیم.
در هول و هراس این بودیم که نکند دعوت بشود که رسیدیم به شوهرخاله و مرد عراقی. گفتم: «چی شده؟ دعواتون کرد برای صلوات؟» شوهر خاله گفت: «نه بابا. میگه بیاید بریم خونه ما امشب.»
از مرز که رد شدم، همه صداها تمام شد. من گوشم از «اشرب مای یا زائر» پر شده؛ از «برد گلبگ یا زائر» وسط آفتاب سوزان کربلا. تمنای صدای «اشرب حلیب» میان دل تاریک شب را دارم.
تقریبا امروز روز اول پیادهروی ما بود. دیروز از عصر راه افتادیم و آنطور به سختی افتادیم. امروز انگار تازه همهچیز را دیدیم. عراقیهایی را که در مسیر، پیاده میآمدند، میدیدیم و بهتزده راه میرفتیم.
از صبح کلافهام. روز قبل از رفتن است. خبرها تندتند میرسند: مرز شلوغ است، هوا گرم است، فلان جا امکانات کم است. باید کوله ببندم. همسرجان مدام تذکر میدهد که سبک باشد؛ فلان چیز لازم نیست، بَهمان چیز را نمیخواهد برداری.
«اجتماع پیادهروی اربعین» به عنوان سنتی سیاسی، اجتماعی و مذهبی در سالهای اخیر نقش پررنگی در جهان بدون مرز ایفا کرده است و امروزه فارغ از تقیدهای مذهبی، کمتر کسی را دستکم در جهان آسیا میتوان یافت که از آن بیخبر باشد.