به گزارش اصفهان زیبا؛ «اصفهانی هستم و بچه محله سیچان!»؛ از همینجا شروع به صحبت میکند و میرسد به اینجا که «پدرم کشاورز بود و دامدار. زمانی که درسم در مقطع دبستان به پایان رسید، پدرم دیگر توان مالی برای فرستادن من به مدرسه و ادامه تحصیل را نداشت.
همین شد که بعد از گرفتن تصدیق شش ابتدایی نظام قدیم، رفتم کارگری ساختمان تا خودم شهریه مدرسه را جفتوجور کنم. مدتی که گذشت، کارگری را کنار گذاشتم و سر از مکانیکی و تعمیر خودروهای سواری درآوردم. شبها درس میخواندم و روزها مشغول کار مکانیکی بودم و کمکم از تعمیر خودروهای سواری رسیدم به تعمیر خودروها و ماشینآلات کشاورزی مثل تراکتور، کمباین و… .»
علاقه او به کارهای فنی اما تا آنجا پیش میرود که «قدرتالله میرزایی»، در کشوقوس ناآرامیهای بعد از انقلاب در سنندج، به تعمیر و بازسازی سلاح موردنیاز رزمندگان رو میآورد و با شروع جنگ، کارش را بهصورت جدیتر ادامه میدهد؛ تا جایی که به تولید سلاح و مهمات و مهمتر از آن، راهاندازی «مجتمع مهماتسازی» در شهر اصفهان میرسد، مجتمعی که در سالهای بعد با اتصال به پنج کارخانه دیگر در اطراف اصفهان به «صنایع مهماتسازی اصفهان» تبدیل میشود.
قدرتالله میرزایی، بنیانگذار تعمیر سلاح در سپاه و مبتکر و طراح نخستین سلاح انفرادی در ایران به نام «رسا» است و شاید به همین دلیل است که میگوید: «هنوز هم من را با یک تفنگ در کنارم میشناسند.»
دغدغه این روزهای قدرتالله میرزایی شصتوپنجساله، دغدغه «اقتصاد» و «نیروی انسانی کارآمد» است؛ دو موضوعی که اهمیت آن را بهخوبی در سالهای جنگ چشیده است و همچنان آرزوی بهبود آن را دارد.
او که این روزها هم، در میدان جهاد اقتصادی مانده و از مدیران موفق و تولیدکننده بزرگترین ماشینآلات صنایع غذایی است، میگوید: «دوست دارم همه بدانند که مردم در زمان جنگ علاوه بر کمکهای نقدی و ارسال اجناس موردنیاز، همتی والا کرده و کارخانههای اسلحه و مهماتسازی برای پشتیبانی جنگ تأسیس کردند که الحق در تأمین نیازهای جنگ بهطور چشمگیر موفق بودند و میلیونها گلوله جنگی از قبیل انواع گلولههای خمپاره و توپ و موشک با همت همین مردم تولید شد و در اصل، خود مردم جنگ را اداره و حمایت کردند.»
ماحصل نشستن روبهروی قدرتالله میرزایی و گفتوگوی دوساعته با او، روایت متفاوتی از هشت سال جنگ تحمیلی را بر ما روشن کرد، روایتی که تنها و تنها با «اراده» و «پشتکار» او و «حمایت» مردم رقم خورده است.
پیروزی انقلاب در فعالیتهای شما تغییری پیش آورد؟
با پیروزی انقلاب ما همچنان و کموبیش در کمیتهها و جاهایی که از انقلاب محافظت میکردند، حضور و فعالیت داشتیم؛ البته آن موقع شبها کار میکردم و روزها مشغول فعالیتهای سیاسی بودم.
در همان محله سیچان؟
بله؛ البته بهمرور گستردهتر شد. مدتی رفتیم فریدن برای کمک به محرومان؛ بعد سیستانوبلوچستان؛ بعد گنبد؛ بعد آذربایجان تا موضوع کردستان که پیش آمد، رفتیم غرب. ما از اولین چهارصدنفرهایی بودیم که از اصفهان رفتیم کردستان.
همان سال 58؟
پنجم اردیبهشت سال 59.
چه اتفاقی آقای میرزایی را میبرد سمت سلاح و مهمات؟
زمان آزادسازی سنندج، بهعنوان فرمانده دسته در آن عملیات شرکت داشتم. من در مرکز بیسیم بودم و خیلی پیگیر که در یکی از عملیاتهای آزادسازی شهرهای کردستان حضور داشته باشم؛ اما موافقت نشد.
یک روز یکی از بچهها سلاحش را به من داد و گفت: «این سلاح من گیر میکنه، تو سلاحت رو بده به من.» تفنگهای ما آن زمان، «ژ3» سابق بود و بیشتر نیروها همین سلاح را داشتند. وقتی از عملیات برگشت، گله کرد که «این چه سلاحی بود به من دادی.» گفت: «این اسلحه گیر میکرد، کار نمیکرد، جواب نمیداد. اصلا نزدیک بود ما رو به کشتن بده.»
خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم خب این چه وضعش است؟ سلاح خودم گیر میکند؛ سلاح این بندهخدا هم که گیر میکند؛ بقیه هم که از گیرکردن سلاحهایشان مینالند. خب من از زمان انقلاب یک نیروی فنی بودم و در سال 1358 در سپاه و در وقتهای استراحت، دو نمونه سلاح ساخته بودم.
گفتم من باید بروم و مشکل سلاح و مهمات سپاه را حل کنم. به دوستان و حتی فرماندهان هم اطلاع دادم که میتوانم درزمینه سلاح فعالیت کنم و مشکل سلاح سپاه را حل کنم.
آن موقع هم سپاه درزمینه مهمات، عددی نبود. اصلا دستش پر نبود! ما درمجموع شاید 100 تا فشنگ داشتیم و یه تفنگ…! همین شد که همه اتفاقنظر داشتند «اگر میتوانی برو و این کار را انجام بده. حل مشکل سلاح برای سپاه اهمیت دارد.»
فرمودید که سال 58 هم درزمینه ساخت سلاح فعالیت داشتید!
بله. چون اطلاعات فنی داشتم، گاهی از روی علاقه سعی میکردم اسلحه بسازم.
در چه مکانی ساخت سلاح را انجام میدادید؟
در مغازههای داخلی شهر؛ البته خودم بهصورت شخصی این کار را میکردم.
اطلاعات درزمینه ساخت سلاح را چطور کسب میکردید؟
اطلاعاتم خیلی کم بود؛ به این صورت که سلاحها را در سپاه فریدن بررسی میکردم تا یاد بگیرم چطور اسلحه بسازم. اولین سلاح، «ام3» آلمانی بود که خیلی ساختار سادهای داشت و راحت هم ساخته میشد. سلاحی مطمئن و کارآمد و سلاح جنگ جهانیدوم آلمانها بود.
کجا این سلاح را ساختید؟
در خیابان حکیمنظامی اصفهان، یک کارگاه تراشکاری بود. آنجا یک قبضه از این سلاح را ساختم.
پس تجربه ساخت سلاح را قبل از رفتن به کردستان داشتید؟
بله؛ ولی در کردستان بود که مصمم شدم مشکل سلاح سپاه را حل کنم و ادامه بدهم. بچهها و فرماندهان هم مشوقم بودند.
از کردستان که آمدید اصفهان، کار ساخت اسلحه را از کجا شروع کردید؟
بعد از چند ماه وقتی از کردستان آمدم اصفهان، خودم را به سپاه معرفی کردم. آنها اسم من را در لیست نگهبانی و گشت نوشتند. بیستوچهار ساعت در سپاه بودم، بیستوچهار ساعت استراحت.
یکی از مکانهایی که برای نگهبانی بود، صنایع نظامی بود. خیلی دوست داشتم روزی بروم آنجا نگهبانی بدهم و ببینم چه خبر است. بهصورت عجیبی به این مکان و نوع فعالیتهایشان حساس شده بودم.
صنایع نظامی کجا بود؟
خیابان امام خمینی(ره)، روبهروی جهاد که بعدا اسمش را گذاشتند «کارخانه توحید»؛ محل سابق کارخانه ریسندگیوبافندگی. صاحب این کارخانه با پیروزی انقلاب فرار میکند و بعدازآن ساختمان در اختیار دادگاه قرار میگیرد.
سپاه برای صنایع نظامی دست روی این مکان میگذارد و دادستانی هم آنجا را به سپاه واگذار میکند. گفته بودند هرکسی میخواهد درزمینه سلاح و ساخت آن، کاری انجام دهد، برود آنجا.
بالاخره توانستید از ساختمان نظامی بروید نگهبانی؟
بله. یکبار اسم من را در لوحه نگهبانی صنایع نظامی نوشتند. تا بیستوچهار ساعت آنجا نگهبانی دادم.
از مشاهدههای آن روز برایمان بگویید.
وقتی به آنجا رفتم، دیدم سالنی است که سقفش حالت پلهپله دارد تا نور داخل آن بتابد. تعدادی اتاق طرف ورودی کارخانه بود و اتاقی هم آخر محوطه کارخانه قرار داشت. یک موتورخانه و یک ژنراتور برق و یک ساختمان اداری داشت. روی در سالن نوشته بود: «ورودممنوع!»
یعنی داخل سالن نرفتید؟
دفعه اول موفق نشدم؛ تا اینکه بعد از چندباری که برای نگهبانی رفتم، کمکم با محیط و نیروهای آنجا آشنا شدم و یکبار توانستم بروم داخل. دیدم هیچچیزی داخل سالن نیست. گردوخاک همهجا را گرفته بود. کارخانه متروکه خاکگرفتهای بود که بهاصطلاح هیچ امکان و ابزاری نداشت.
با خودم گفتم این چه صنایع نظامی است؟ خیلی جا خوردم. با خودم گفتم: «باید همان بیرون کارهای تحقیقاتی خودم را انجام دهم. اینجا فایدهای برای من ندارد.» همین شد که روزهای استراحتم را در خیابان حکیمنظامی دنبال کارهای تحقیقاتیام بودم.
کارهای تحقیقاتی شما به چه صورت بود؟
به این صورت که سلاحهای موجود را میدیدم و از آنها ایده میگرفتم.
آن موقع که گوگل نبود، تحقیقاتتان را به چه صورت انجام میدادید؟
مجلهای بود به نام مجله «جینز دیفنس» از کشور انگلیس، که سالبهسال، تمام سلاحهای موجود دنیا، در آن چاپ میشد. ما اتفاقی یک جلدش را در کارخانه پیدا و از آن الگوبرداری کردیم. این شده بود روش تحقیقمان.
کسی از فعالیت شخصی شما درزمینه سلاح و مهمات اطلاع داشت؟
اوایل انقلاب کسی به کسی نبود؛ البته یکسری اطلاع داشتند؛ ولی خب همان افراد هم مانع فعالیت من نشدند. بالاخره آن زمان هرکسی به شکلی فعالیت داشت.
جنگ که شروع شد، کجا بودید؟
وقتی جنگ اتفاق افتاد، اواخر سال 59، مشغول تولید نارنجک و حل مشکلاتش بودیم؛ تا یک سال بعد که دو نفر از فرماندهان سپاه گفتند: «این نارنجکها که شما تولید میکنید، به درد ما نمیخورد.»
آنها نظرشان این بود که یک نارنجک، قدرت پرتابش با دست تا 20 متر است و این در حالی است که خط دفاعی ما با عراقیها و دپو با دپو، 300 متر فاصله دارد. اینجا بود که خیلی ناراحت شدم از اینکه کردستان را رها کردم و مشغول کاری شدم که به درد جنگ نمیخورد.
با خودم میگفتم: «من دارم خودم را گول میزنم.» از طرفی همه فکر و ذکرم این بود سپاهی که در کردستان اسلحه برای جنگیدن نداشت، در خوزستان و در مقابل ارتش عراق میخواهد چه کند؟
و نهایتا با همه ناراحتیها، تصمیم شما ماندن در این میدان میشود!
من مشغول کارهای تحقیقاتیام بودم؛ تا زمانی که مسئولان سپاه سعی کردند نیروهای فنی سپاه را به صنایع نظامی ببرند. من هم یکی از آن نیروها بودم که عضو صنایع نظامی آنجا شدم.
بحث تولید نارنجک به کجا رسید؟ متوقف شد؟
خود نارنجک که بهخودیخود یک سلاح بود و برای عملیاتها استفاده میشد و مؤثر بود؛ بااینحال برای دفاعهایی با مسافت بیشتر، مثلا اینطرف و آنطرف یک رود، برنامهریزی کرده و سلاحی را طراحی کردم که همین نارنجک دستی را پرتاب کند؛ سلاحی به نام نارنجکانداز یا مستوفی؛ سلاحی که تا دپوی عراقیها بُرد داشته باشد.
این سلاح، نارنجک دستی را که 700 متر بُرد داشت، 700 متر بهطرف جلو پرتاب میکرد. اینجا ما با مشکلی روبهرو شدیم. مشکل این بود که این نارنجک در آسمان منفجر میشد؛ لذا نارنجکی را طراحی کردیم که ضامن نداشت و بعد از یازده یا دوازده ثانیه منفجر نمیشد.
آیا جایی هم از این سلاح نارنجکانداز استفاده عملیاتی شد؟
قبل از عملیات حصر آبادان یک قبضه از این سلاح را ساختیم و بردیم جنوب و از اینطرف رودخانه کارون به آنطرف رودخانه کارون یکی از نارنجکهای دستی را پرتاب کردیم. جالب اینجاست که همان یکی که شلیک شد، گیر افتاد و دیگر نزد.
از طرف دیگر، همان یک نارنجک هم که افتاد روی دپوی عراقیها، عمل نکرد و منفجر نشد. ما از این موضوع بسیار ناراحت و افسرده شدیم؛ تا اینکه بعدها فهمیدیم این اتفاق خیر بوده است.
چطور؟
یک ربع بعد از این اتفاق، عراقیها بهشدت منطقه ما را با توپ و تانک و خمپاره و موشک و هرچه دم دستشان بود، کوبیدند. خیلی تعجب کردیم از اینکه اینها در مقابل یک نارنجک دستی چنین واکنشی نشان دادند. پیش خودمان گفتیم چقدر این عراقیها ضعیفاند.
گذشت تا چند روز بعد، ما در جلسهای این موضوع را مطرح کردیم. بچههای دیدبانی با تعجب پرسیدند: «شما بودید؟» گفتیم: «آره. چطور؟» گفتند: «زمانی که نارنجک افتاد روی دپو، عراقیها فکر کردند ایرانیها به آنها خیلی نزدیک شدند و حملهای در کار است؛ برای همین فرار کردند و بعد با توپ و تانک منطقه را کوبیدند.»
اینجا بود که فهمیدیم عملنکردن آن نارنجک، برای ایران خیر بوده است.
نظر فرماندهان درباره این سلاح چه بود؟
خدا رحمت کند شهید خرازی را. ایشان وقتی این سلاح را دیدند، گفتند که سلاح خوبی است؛ اما شبهای عملیات به خاطر شلوغی و ولولهای که هست و بهاصطلاح شب است، شاید این سلاح آنقدرها برای ما مفید نباشد.
پس عملا از سلاح نارنجکانداز در جنگ استفادهای نشد؟
نه، استفاده نشد.
آیا تعمیر سلاح را هم انجام میدادید؟
بله. بعد از عملیات فرماندهی کل قوا، یک بار آقای اصغر صبوری یک وانت از سلاحهای اسقاطی دوشکا، تیربار کلاشینکف، تیربار «ژ3» و هرچه اسلحه تکهپارهشده و سلاحهایی را که گیر کرده بود و کار نمیکرد و البته اکثرا غنیمتی بود، برای ما به اصفهان فرستاد.
وقتی با این صحنه در کارخانه مواجه شدم، شنیدم که گفتند: «آقای صبوری اینها را برای شما فرستاده و پیغام داده است که اگر میتوانید، تعمیرش کنید و دومرتبه به جبهه بفرستید.»
و شما توانستید آن سلاحها را تعمیر کنید؟
حدود یک ماه در اتاق را روی خودم بستم و ساعتها روی آنها کار کردم. سلاحهای ترکشخورده را جوش دادم و برای استفاده مجدد آمادهشان کردم. از طرف دیگر، درباره برخی از سلاحها نیز ایده گرفتم و در ادامه تحقیقاتم از آنها استفاده کردم.
چطور آقای صبوری سراغ شما آمدند؟
به دلیل اینکه جبهه در مضیقه سلاح و مهمات بود و ایشان هم مطلع شده بودند که من روی سلاح کار میکنم. البته ناگفته نماند برای من هم که عشق تعمیر سلاح داشتم، این فرصت بسیار خوبی بود تا با سلاحهای مختلف آشنا شوم. این مدت البته برای من حکم آموزش را هم داشت؛ بهعنوان تعمیرکار و متخصص سلاحهای سبک و سنگین.
آیا در شهرک دارخوین هم جایی برای تعمیر سلاحها داشتید؟
بله؛ آنجا به ما اتاقی دادند که تعمیرگاه و جایی برای تعمیر و بازسازی سلاحها شد. ما آنجا از نیروهایی که خودمان آموزش داده بودیم، برای تعمیر سلاحها استفاده میکردیم؛ البته خودم هم پیگیر کارها بودم و به آن تعمیرگاهها رفتوآمد داشتم.
توی خود خط هم اسلحهها تعمیر میشد؟
بله. اوایل اصلا روال به همین شکل بود. ما راه میافتادیم و میرفتیم خطمقدم و با جعبهآچاری که در دست داشتیم، اسلحههای بچهها را تعمیر میکردیم. برخی از سلاحها کثیف شده و گیر کرده یا پوکه فشنگ داخلش بریده بود. چنین مشکلاتی را برطرف میکردیم.
اشاره کردید به آموزش نیروها. این آموزشها کجا انجام میشد؟
اصفهان بود؛ همان خیابان امام خمینی(ره)، کارخانه توحید.
و کارخانه توحید همچنان به تولید نارنجک مشغول بود؟
بله؛ خب آنجا کار به روال خودش انجام میشد؛ ما هم برای تولید قطعات یدکی نارنجکها کمک میکردیم و البته مشغول کارهای تحقیقاتیمان درزمینه سلاحها نیز بودیم.
از «رسا» بگویید؛ سلاح انفرادی در ایران که طراحش شما بودید و به نامتان ثبت شده است!
مدتها بود که دنبال ساخت یک سلاح سازمانی بودیم.
سلاح سازمانی یعنی چه؟
یعنی سلاحی که همه بتوانند از آن استفاده کنند، سلاحی که از همه سلاحهای موجود، مدرنتر بود.
رسا چطور متولد شد؟
اوایل سال 61 و بعد از عملیات فتحالمبین بود که این کار را شروع کردم. هدف من ساخت سلاح سازمانی، سبک و انفرادی بود. برای همین آمدم و شاکله چهار سلاح معروف دنیا را برای خودم تعریف کردم: «کلاشینکف، ژ3، ام 16 و یک تیرانداز آمریکایی» که بچههای سپاه آن را از اسلحهخانه برایم آوردند.
من با کمک اطلاعات فنیام، نقاط ضعف و قوت هر قطعه از سلاحها را کشف و بررسی و تلفیق کردم که خروجیاش شد سلاحی به نام «رسا»!
اسمش را خودتان انتخاب کردید؟
بله؛ البته جریان از این قرار بود: ما زمانی که سلاح نارنجکانداز را تولید کردیم، مرحوم حاجآقا حسن امامی آمدند توی مجتمع شهید ردانیپور و قرار شد برای این سلاح یک اسم اسلامی بگذارند.
حاجآقا گفتند پیامبر صلواتاللهعلیه سلاحی داشتند به نام مستوفی؛ یعنی بههدفرسنده. از همینجا بود که اسم مستوفی برای سلاح نارنجکانداز که واقعا سلاح عجیب و اعجوبهای بود، انتخاب شد. مستوفی را که ترجمه کردیم، شد؛ «رسا». یعنی رسا ترجمهشده همان مستوفی است.
ساخت رسا چه مدت زمان برد؟
سال 61 شروع و تیرماه 64 تکمیل شد. این سلاح همان سال اول به نتیجه رسید؛ اما چهار سال روی این سلاح رسا کار میکردیم؛ چون میخواستیم بهترین سلاح را داشته باشیم؛ نه اینکه فقط چیزی بسازیم که اسممان را مطرح کنیم.
شاید حدود 63 مرتبه روی این سلاح تعمیرات انجام دادیم تا بالاخره بار شصتوسوم تکمیل و مورداعتماد شد و به نتیجه رسید؛ همین امروز هم من ادعا میکنم این سلاح بهترین است.
رسا در عملیاتها هم استفاده شد؟
متأسفانه رسا به مرحله تولید نرسید. باید ارتش آن را تولید میکرد که نکرد؛ اما خب تحقیقات و آزمایشهایش با موفقیت انجام شد.
خودتان تنهایی ساخت این سلاح را انجام دادید یا افراد دیگری هم همراه شما بودند؟
من خودم چون مسئول تشکیلات بودم، نظارت روی کار داشتم و بچهها کارهایی را که من میگفتم، انجام میدادند.
حدودا با چند نیرو؟
در ارتباط با این کار، حدودا یکیدو نفر بیشتر کار نمیکردیم.
سلاح رسا را جایی بهصورت رسمی ثبت کردید؟
خیر.
چه تعداد از روی آن ساختید؟
من دو قبضه از آن ساختم و به تهران بردم. حالا کجا هستند، نمیدانم!
یکی از فعالیتهای مهم شما در این عرصه، راهاندازی مجتمع مهماتسازی در اصفهان است. بفرمایید این مجموعه چه زمانی و به چه صورت شکل گرفت؟
خرداد 62 تعدادی از صنعتگران ازجمله آقای محمد فولادگر برای سرکشی به منطقه جنگی آمدند؛ من هم از اتفاق، آن موقع در منطقه بودم و برای سرکشی به بچههایی که کار تعمیر سلاح انجام میدادند، به اهواز رفته بودم.
آنها با آقای صبوری صحبت کردند و گفتند: «به جای اینکه برای جبهه خربزه و هندوانه بفرستیم، میخواهیم کار فنی و پشتیبانی انجام بدهیم.» آقای صبوری به من گفت: «تو که در کار فنی توجیه هستی، برو ببین چه کاری میشود انجام داد و چطور میتوانید با آقایان همکاری کنید.»
افرادی که آمده بودند، تقریبا آدمهایی مسن و در بخش صنعت و اقتصاد اصفهان خیلی برجسته بودند. به آنها گفتم: «میخواهید چهکار کنید؟» گفتند: «ما میخواهیم یک کارگاه تجهیزکرده و ماشینآلات جبهه را تعمیر و بازسازی کنیم تا به این شکل خدمتی به جبهه کرده باشیم.»
گفتم: «چرا میخواهید این کار را انجام دهید؟ امروز جنگ ما خوزستان است، فردا شاید جای دیگری باشد.» پرسیدند: «خب چهکار کنیم؟» گفتم: «بیایید یک کارخانه در اصفهان بزنید و در آن اسلحه و مهمات تولید کنید.» پرسیدند: «فکر میکنید این کار شدنی است؟» گفتم: «بله، چرا نشود.» بالاخره تسلیم شدند.
و شدنی شد؟
وقتی به اصفهان برگشتم، رفتم پیش آقای مدیدیان؛ مسئول تدارکات سپاه منطقه 2 و با ایشان طرح موضوع کردم. آقای مدیدیان خیلی سرد برخورد کرد و گفت: «ما کسی را پیدا میکنیم که این کار را بهعهده بگیرد و پیگیری کند.»
من دوباره بازگشتم به کار خودم؛ اما هر دهپانزده روز یکبار پیگیر این موضوع میشدم که ببینم به چه نتیجهای رسیده است؛ اما خب متأسفانه هر باری که من میرفتم، آقای مدیدیان میگفتند هنوز کسی را برای این کار پیدا نکردهاند.
تا کی؟
این رفتن و آمدنها، تقریبا حدود چهار تا پنج ماه طول کشید؛ تا اینکه یک روز من یکی از این چفیههایم را بستم به کمرم و رفتم جلو. به آقای مدیدیان معروف به پدر گفتم: «پدر! پس چهکار کردی؟» گفت: «ما هنوز کسی را پیدا نکردهایم.» گفتم: «خودم هستم و میخواهم مسئولیت این کار را برعهده بگیرم.»
گفت: «تو آدم موفقی در تعمیر سلاح هستی و جنگ به تو نیاز دارد. احداث این کارخانه تو را از کار اصلی خودت عقب میاندازد.» گفتم: «نگران نباشید. من هم این کار را انجام میدهم، هم آن کار را. اصلا دو شیفت کار میکنم.» خلاصه کلی باهم کلنجار رفتیم تا بالاخره قبول کرد.
همان اصفهان؟
بله؛ البته ابتدا نظرشان این بود که در خوزستان باشد که بهصورت جدی با آنها مخالفت کردم؛ به چندین و چند دلیل که مهمترینش این بود: «آنجا جنگ است و هرلحظه امکان دارد هواپیماهای عراقی آنجا را بمباران کنند و تمام زحمات ما از بین برود.»
کجای اصفهان این مجموعه مهماتسازی احداث شد؟
تقریبا اواخر سال 62 بود. من رفتم سراغ آقای مدیدیان که بپرسم کدام منطقه اصفهان برای احداث کارخانه مدنظرشان است. ایشان گفتند: «ما دو قطعه زمین داریم: یکی، کنار منبع آب و روبهروی ترمینال صفه و دیگری هم زمین بالای پادگان پانزدهخرداد در دامنه کوهصفه.»
ما هم زمین بالای پادگان پانزدهخرداد را گرفتیم که ازنظر موقعیت مکانی فعلی میشود روبهروی بیمارستان الزهرا. یادش به خیر با آقای محسن خلیفهسلطانی، برادر شهید حبیب خلیفهسلطانی رفتیم و دورتادور آن زمین را خودمان سیمخاردار کشیدیم و جدا کردیم؛ بعد هم خودمان بتنریزی و آجرچینی کردیم.
در مرحله اول هم یک سوله دویستمتری درست کردیم و همه امکانات و وسایل تعمیرات سلاحمان را از کارخانه توحید به آنجا بردیم. سوله را هم سه قسمت کردیم: یک قسمت برای تعمیر سلاح، یک قسمت برای تراشکاری و روبهرویش هم دفتر خودمان.
این مکان تابلو هم داشت؟
اوایل نه؛ حتی اسم هم نداشت؛ تا اینکه آقای اصغر صبوری گفتند اسمش را بگذارید «مجتمع شهید ردانیپور».
توسعه این مجتمع به چه صورت انجام شد؟
برای توسعه آن، ده واحد سوله درنظر گرفتیم؛ سوله تراشکاری، سوله آهنگری، سوله پرسکاری، سوله ریختهگری و… . کار دشواری بود؛ ولی خب همه دستبهدست هم دادند تا انجام شد.
البته همه این اتفاقها با نظر و مساعدت هیئتامنای مجتمع اعم از آقای فولادگر، آقای پورسینا، آقای عاطف، آیتالله سیداسماعیل هاشمی و من بهعنوان نماینده سپاه انجام میشد.
حمایت هم میشدید؟
اگر منظورتان حمایت مالی است، نه! بودجه ما خیلی کم بود و از طرف دیگر آن موقع کشور درگیر جنگ و همه حواسها به آن سمت بود. وقتی ما حرفی میزدیم، میگفتند: «ما اینقدر هزینه برای جنگ داریم که دیگر وسعمان به اینجا نمیرسد.»
یادم هست آنقدر دستمان خالی شده بود که یکبار از مردم برای کمک به مجتمع دعوت کردیم که الحمدلله استقبال خوبی شد. آن زمان حدود سهمیلیون تومان کمکهای مردمی جمعآوری کردیم که واقعا مبلغ زیادی بود؛ معادل سهمیلیارد تومان الان.
چه تعداد نیرو در مجتمع شهید ردانیپور مشغول به کار بودند؟
حدود 60 نفر بودیم.
این افراد نیروهای رسمی سپاه بودند؟
همه افراد، نه! بیشترشان نیروهای مردمی بودند که داوطلب آمده بودند و میگفتند که میخواهند یک ماه بدون حقوق و مزایا خدمت کنند. از سرباز و نیروهای فنی سپاه دانشجو بودند تا دانشجوها.
کارهای تحقیقاتیتان به کجا رسید؟ با این حجم کار میرسیدید مثل قبل به آن کارها ادامه دهید؟
من همچنان، همزمان با کارهای مجتمع، کارهای تحقیقاتیام را هم انجام میدادم. دوست نداشتم آن کارم متوقف شود.
با این همه مشغله، فرصت حضور در عملیاتها را داشتید؟
من در آن زمان دیگر در همه عملیاتها شرکت نمیکردم؛ زیرا حدود ده تا شانزده ساعت از وقتم صرف کار تولید در مجتمع میشد؛ البته به جبهه رفتوآمد داشتم و ارتباطم با یگانها سرجای خودش بود؛ اما نمیتوانستم بهصورت ثابت آنجا بمانم.
بههرحال من عشقم جبهه بود و برای جبهه کار میکردم و تولید مهمات مأموریتی بود که ضرورت جنگ برعهده من گذاشته بود.
فعالیت در مجتمع شهید ردانیپور به چه صورت و تا کجا پیش میرفت؟
فعالیتهای ما در بخشها و سولههای مختلف در حال انجام بود؛ تا اینکه یکبار متوجه شدیم برای پشتیبانی و تأمین مهمات جبهه، وزارت سپاه با کارگاههای خصوصی و وزارت صنایع سنگین هم با شرکتهای بزرگ تحت پوشش، قراردادهای تولید قطعه منعقد میکنند.
آنها اعلام کرده بودند که برای تولید هر پوسته خمپاره، 135 تومان با شرکتها قرارداد میبندند. من به وزارت سپاه پیشنهاد کردم که ما برای شما هرپوسته خمپاره 80میلیمتری را به قیمت 50 تومان آماده میکنیم. خب، خیلی مورداستقبال واقع شد؛ چون نسبت به 125 تومان، قیمت ما خیلی کمتر بود.
خلاصه ما را دودستی چسبیدند و با ما قرارداد 50هزارقطعهای بستند. ما با همان امکاناتی که در کارگاه داشتیم، شروع به کار کرده و سالن تولید را در سه شیفت کاری و با 60 نفر نیرو راهاندازی کردیم.
الحمدلله از این طریق درآمد خوبی هم کسب کردیم؛ به شکلی که هرماه دو دستگاه ماشینابزار میخریدیم. درکل، مجتمع ما نسبت به سایر شرکتها، بهتر عمل کرد و نمره ما از بقیه بیشتر بود.
افرادی هم از مسئولان و دستاندرکاران جنگ، برای بازدید از این مجتمع میآمدند؟
مدتی که گذشت، آوازه ما همهجا پیچید؛ به صورتی که بسیاری از مسئولان ردهبالا، فرمانده کل سپاه، وزیر سپاه، معاونان وزارت سپاه، نمایندگان مجلس، شخصیتهای متعدد و اشخاصی که در تهران در ارتباط با جنگ فعال بودند، برای بازدید به مجتمع آمدند و ازاتفاق همگی نظرشان بر این بود که کار بسیار بزرگی در حال انجام است.
بازدید متفاوتی هم داشتید؟ بازدیدی که بر روند کار مجتمع مهماتسازی تأثیر بگذارد؟
اواسط سال 65 بود که یک روز آقای محسن رضایی، فرمانده کل سپاه، بازدیدی از مجتمع مهمات شهید ردانیپور انجام دادند و مشاهده کردند که سالن با حدود 50 ماشینابزار، مثل ساعت کار میکند و خمپاره میتراشد.
آن روز به آقای رضایی گفتم: «این مجتمع دور از مرکز و بدون هیچ بودجهای، تنها با کمکهای مردمی ساختهشده و الحمدلله با موفقیت هم کارش را انجام داده است. پیشنهاد میکنم در تمام استانها چنین مجتمعهایی با کمکهای مردمی ایجاد شود.»
وقتی صحبت من به پایان رسید، آقای رضایی رو به پاسداری که همراه ایشان بود، کرد و گفت: «بنویسید تولید خمپاره 60؛ مأموریت اصفهان»! خیلی ترسیدم و شوکه شدم. خب ما تا آن روز فقط پوسته خمپاره میتراشیدیم و حالا آقای رضایی میخواست تولید خمپاره 60 را بهطور کامل بر عهده ما بگذارد.
مخالفت کردم و گفتم: «این در توان ما نیست.» آقای رضایی اما این بار با لحن تندتری گفت: «همینکه گفتم؛ تولید خمپاره 60 با شما.» آقای رضایی آن روز یادداشتی هم برای مجتمع نوشتند با این مضمون که «یورش شجاعانه شما بر غول تکنولوژی سلاح مبارک باد.»
یعنی تا قبل از آن خمپاره 60 در مجتمع مهماتسازی تولید نمیشد؟
نه، به آن صورت. از زمانی که آقای رضایی دستورش را دادند، مأموریت ما تولید خمپاره 60 شد. قبلش فقط خمپاره 80 برای وزارت سپاه میتراشیدیم.
از زمان ابلاغ آقای رضایی به شما تا تولید اولین خمپاره، چقدر طول کشید؟
نزدیک به هفت یا هشت ماه زمان برد.
پیشنهادی که به محسن رضایی دادید مبنی بر راهاندازی مجتمعهای دیگر مثل مجتمع اصفهان در همه استانها به کجا رسید؟
نزدیک به یک هفته بعد از بازدید آقای رضایی از مجتمع، وزیر سپاه؛ آقای رفیقدوست و آقای علیزاده؛ معاون صنایع خودکفایی آن برای شرکت در جلسهای ما را به تهران احضار کرد. از تمام استانها برای شرکت در این جلسه دعوت شده بودند.
آقای رضایی به وزارت سپاه گفته بود که در تمام استانها مجتمعهایی مشابه اصفهان راهاندازی کنید. «فرماندهان تمام استانها را دعوت کرده و کار را به آنها واگذار کنید تا بروند و کار را برای تولید خمپاره، مهمات و چیزهایی که برای جنگ نیاز است، شروع کنند.»
وزارت سپاه اما خیلی موافق این کار نبود؛ چون اگر این مسئولیت را به استانها میداد، باید منابع سنگینی ازنظر خودرو، پول و… را هم به آنها میداد. ترسشان از این بود که کار از دستشان خارج شود و نتوانند کنترلش کنند. خلاصه ما دستخالی از جلسه برگشتیم.
یعنی هیچ استقبالی از این موضوع نشد؟
متأسفانه وزارت سپاه با دست پس میزد و با پا پیش میکشید؛ تا آنجا که چند روز بعد دوباره ما به تهران دعوت شدیم.
معاون صنایع خودکفایی سپاه در آن جلسه گفتند: «آقای رضایی از ما خواسته است به فرماندهان اعتماد کنیم و کارها را به آنها بسپاریم تا نیازهای جبهه برآورده شود.» بعد هم از ما خواستند نیروهایمان را معرفی کنیم تا به آنها حکم و امکانات بدهند و نیازهای جبهه و جنگ بهسرعت تأمین شود.
از اصفهان هم کسی معرفی شد؟
آقای هجرتی به سمت معاونت صنایع خودکفایی اصفهان منصوب شدند. بعد از این اتفاق، بخش تولید بیشتر حمایت شد و از طرف دیگر، درخواستهای تولیدی وزارت سپاه هم افزایش یافت.
خمپارهها به چه صورت در اصفهان تولید شد؟
ریختهگری اولیهاش در تهران انجام میشد. بعدازآن پوسته ریختهشده و میلگرد را میگرفتیم و بقیهاش را خودمان انجام میدادیم. مواد منفجرهاش را هم وزارت سپاه تأمین میکرد.
البته وزارت سپاه احساس میکرد ما به اندازه کافی توانایی تولید نداریم؛ لذا با شهرهایی مثل تهران و اراک نیز وارد مذاکره شد و قرارداد تراش پوسته خمپاره را بست.
اینطور بود که اصفهان به شهرهای دیگر درزمینه تولید سلاح کمک کند؟
بله؛ یکزمانی در تهران مینی کاتیوشا تولید میکردند که اصفهان از آنها پشتیبانی میکرد.
پشتیبانی به چه صورت؟
به این صورت که با تأمین فولاد موردنیازشان از ذوبآهن، تولید سه قطعه از قطعات مینی کاتیوشا برعهده ما بود؛ بعد از تولید هم خودمان برایشان ارسال میکردیم.
تولید خمپاره 60 به کجا رسید؟
در حال انجام بود و کار به جایی رسید که ما روزانه 10هزار گلوله خمپاره 60 تحویل جنگ میدادیم؛ وزارت سپاه هم دیگر پس کار ما برنمیآمد. شما حسابش را بکنید با امکانات فعلی و ماشینهای مدرنی که هست هم، تولید 10هزار گلوله خمپاره خیلی سخت است.
اینطور بگویم که روزانه دومیلیون و هشتصد هزار عمل در 24 ساعت اتفاق میافتاد تا بتوانیم 10هزار گلوله خمپاره تحویل مسئولان بدهیم. جالب است بدانید که فعالیتهای ما در طول این مدت، آنقدر گسترده شد که پنج کارخانه پیدا کردیم؛ حالا یا خودمان آن را خریدیم یا بهاصطلاح با آنها برای همکاری قرار گذاشتیم.
مثلا یکی قلعهسفید بود؛ یکی کارخانه حمزه نجفآباد و یکی دیگر کارخانه نیران؛ سهراهی مبارکه. ازاینجا به بعد ما دیگر صنایع مهماتسازی اصفهان را داشتیم؛ یعنی مجموعه مهماتسازی شهید ردانیپور بههمراه پنج کارخانه دیگر در اطراف اصفهان.
اینکه شما رفتید در شهرستانها کارخانه و بعضا در داخل شهر کارگاه برپا کردید، بهخاطر این بود که مجتمع اصفهان دیگر توان تولید بیشتر نداشت؟
ببینید بعضی کارها را نمیشد در شهر انجام داد یا مثلا بعضی قطعات محرمانه بود و همهجا نمیشد از آنها استفاده کرد؛ برای همین مجبور بودیم که برویم بیرون شهر و حومه شهر و گاهی هم به کارگاههای داخل شهر. البته این را هم بگویم که آن زمان فوقالعاده کارها ضعیف و تخصصها پایین بود.
امروز خداراشکر صنعت کشور هزار مرتبه رشد کرده است که به عقیده من بازهم کافی نیست.
با کارگاههای داخل شهر هم کار میکردید؟
چیزی حدود 130 کارگاه داخل شهر طرف قراردادمان شدند.
یک جمعبندی کلی از کاری که در کارخانهها میشد، بفرمایید.
مجتمع شهید ردانیپور در اصفهان، مرکز گروه مهماتسازی بود که در آن علاوه بر تولید پوسته خمپاره، ابزارسازی و سفارشهای دیگری هم انجام میداد و در اصل مرکز گروه بود. طرحهای تحقیقاتی و تعمیر سلاح هم در همین مرکز انجام میشد.
در کارخانه نیران در شهرک صنعتی مبارکه، فقط پوسته خمپاره تولید میکردیم. در کارگاه صنایع نظامی زرینشهر فقط نافه یا همان دنباله خمپاره تولید میشد. در کارخانه قلعهسفید، کنترل کیفیت و جعبهسازی و تولید برخی قطعات سفارشی انجام میشد و عمده انبارداری در آنجا بود.
در کارخانه حمزه نجفآباد، کار نهایی رنگ و پرکردن مواد منفجره و مونتاژ کامل و بستهبندی صورت میگرفت؛ همچنین حدود 130 کارگاه کوچک در سطح شهر و شهرهای اطراف برای ما پوسته و نافه خمپاره و دیگر قطعات مرتبط را تولید میکردند؛ درضمن ما چون پشتیبان بعضی از تولیدات دیگر هم بودیم، برخی قطعات مینیکاتیوشا و گلولههای توپ هم در کارگاههای اصفهان تولید میشد.
آنطور که گفته شده شما بعد از این کار، واحد خودکفایی بنیاد جانبازان اصفهان را هم راهاندازی کردهاید…
بله. به پیشنهاد آقای صبوری که آن زمان رئیس بنیاد جانبازان بودند، واحد خودکفایی بنیاد جانبازان را راهاندازی کردم و در کارگاهی کوچک برای جانبازان، ویلچر معمولی، ویلچر ورزشی، ویلچر تکمحور و برای نابینایان دوچرخه ثابت و عصای سفید میساختم؛ نه یکیدوتا، بلکه صدها دستگاه.
و امروز آقای میرزایی مشغول چهکاری و کجا ایستاده است؟
من همچنان برای دفاع از صنعت و اقتصاد کشور در این میدان ایستادهام. بعد از بازنشستگی هم تصمیم گرفتم برای رفع نیاز عموم مردم و خودکفایی صنعتی کشور، کاری انجام دهم و الحمدلله توانستم در این مسیر به تولید ماشینآلات صنایع غذایی در شهرک صنعتی سجزی بپردازم.
با توجه به مشکلات موجود بر سر راه تولیدکنندگان داخلی، در طول این سالها، بارها و بارها نامههایی با محتوای تحلیل وضعیت نابسامان تولید و راهحل مشکلات اقتصادی برای مقام معظم رهبری، بعضی از رؤسا، وزرا و نمایندگان مجلس نوشته و ارسال کردهام؛ اما فقط مقام معظم رهبری نامه من را خواندند؛ حتی سه بار از دفتر ایشان من را خواستند و توضیحهای لازم را گرفتند؛ بقیه اما هیچ واکنشی نشان ندادند!