به گزارش اصفهان زیبا؛ «میخواهم تنها باشم»؛ آقا این را گفت و از من خواست اتاق بقعه را ترک کنم. فهمیدم که میخواهند خلوت کنند. برای همین دیگر چون و چرا نکردم و علت نپرسیدم.
دیدم سجادهشان را کنار قبر «آقا محمد بیدآبادی» پهن کردند و نشستند. سرشان پایین بود و دست به قبر، لبها میجنبید. ذکر بود که سرازیر میشد. چه ذکری؟ نمیدانم. میپرسیدم هم به من نمیگفتند. من که تا همین جا هم همراه خاص استاد شده بودم. شب جمعه بود و قبرستان، خلوت و تاریک.
پیشتر آقای ناصری به من گفته بودند که گاهگاهی، شب از نیمه گذشته میآیند تخت فولاد. میگفتند نگویید قبرستان، که منبع فیض است. میرویم دست خالی برنمیگردیم.
آیتالله ناصری برایم تعریف کرده بودند:
«در جوانی، نجف هم که بودم، عادت داشتم شبهای جمعه به وادیالسلام بروم. این روش را از استادم یاد گرفته بودم. یک روز که دنبالش راه افتاده بودم، دیدم بهیکباره چه عطر خوشی در وادیالسلام پیچید. فهمیدم که جاهایی در عالم است که ظرف آدم را پر میکنند. استادم میگفت در جوانی توی همین تخت فولاد، چشمش به برخی از حقایق باز شده.»
خیلی از آقای ناصری خواسته بودم که یک بار هم که شده من را با خود به تخت فولاد ببرند. حالا امشب من بودم و آقا. به جز این ساعات! من تنهاییام را با نگاههای دزدکی به استاد از یاد میبردم. خدایا قبرستان چه دارد به جز وسعت ناپیدایی از قبرها؟ خدایا این مرد چرا دل نمیکند؟ آیتالله ناصری انگار غرق دریای بیدآبادی شده بود، به غواصی آمده بود؛ یقین داشت به صید مروارید.
نزدیک سحر که شد، از اتاق بیرون آمد. چیزی نگفت؛ مثل همیشه راز نگه میداشت. من هم نپرسیدم که آن شب میان شما و آقا محمد بیدآبادی چه گذشت. بعد از آن حرف که میزد، از دهانش نشاط میبارید.
با که حریف بودهای، بوسه ز که ربودهای
زلف که را گشودهای، حلقه به حلقه مو به مو
راست بگو نهان مکن، پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من، آب کشم سبو سبو