به گزارش اصفهان زیبا؛ «کردستان» و ناآرامیهایش نقطه شروع پروازهای نظامی و عملیاتیاش است و «بصره» نقطه پایان آن؛ درست وقتی که عراقیها در حین «عملیات رمضان» او را در آسمان میزنند، هلیکوپترش آتش میگیرد و خودش هم تا پای مرگ میرود!
آنچه در ادامه میخوانید، روایت خلبان اول کبری سرهنگ «مسعود نیکمرد» از عملیات رمضان است که به مدت ۱۷ روز، در تیرماه ۱۳۶۱ در جنوب عراق، شمالشرقی شهر بصره و در منطقه شلمچه انجام شد.
** چهل و پنج روز بعد از آزادی خرمشهر بود که عملیات رمضان کلید خورد. متأسفانه وضعیت اصلا مساعد نبود. یکی از روزها، ساعت دو بعد ازظهر بعد از چند سورتی پرواز که داشتم و خیلی خراب بود، دستور آمد بروید اتاق جنگ، موقعیت خیلی خراب است.
متأسفانه یک تیپ از لشکر 92 شب قبلش کامل از بین رفته بودند؛ یا شهید شده بودند یا اسیر. سه خلبان بودیم، رفتیم اتاق جنگ. صدای رزمندهها از توی رادیو و بیسیمها بلند بود، داد میزدند و میگفتند: «کمکمان کنید، نجاتمان بدهید.»
عراقیها توی آن عملیات، با تانکهای تی 72 که روسی بودند و در حال حرکت روی هدف قفل میکردند و میزدند، بیچارهمان کرده بودند. از اتاق جنگ پیام دادند که« مقاومت کنید الان برادران هوانیروز به کمکتان میآیند». من سرم دیگر برای خودم نبود.
گفتم: «هرطور شده، باید نجاتشان دهیم.» مشکل اما این بود که نمیدانستیم دشمن کجاست، به ما گفته بودند 270 درجه را بگیرید و بروید تا به نیروهای خودی برسید. نیروهای خودی همه پراکندهاند! «آنجا با تماس رادیویی میتوانید بچهها را پیدا کنید.»
** بلند شدیم. هوا پر از گرد و غبار بود. سه هلیکوپتر کبری بودیم با یک 214. من جلو بودم و لیدر. دو تا کبری این طرف و آن طرفم و 214 هم پشت سرم بود. فردی داشتیم به نام اسدالله نصر؛ افسر خلبان زمینی که خلبانها را چه در نیروی هوایی و چه در هوانیروز هدایت میکرد.
اسدالله نصر آمد روی خطمان و گفت: «بچهها صداتون رو میشنوم. همین جور مستقیم بیاین.» ما همینطور رفتیم تا دوباره اسدالله نصر پیام داد که «الان از روی سر ما رد شدید». من همینطور که از بالا نگاه میکردم، یک عالمه نیرو میدیدم که بدون هیچ مهماتی آنجا وسط میدان جنگ بودند.
حتی یک تانک هم ندیدم. کمکم ذبیح نگاه کرد توی دوربین و گفت: «مسعود دریایی از تانک هست که از سمت عراقیها داره میاد جلو. همه هم رو هستند». گفتم: «ذبیح بزن». اولین موشک را دادم ذبیح، گذاشت وسط تانک.
حالا نیروهای خودی که پایین هستند وحشتناک مردهاند. وحشتناک! اولین تانکی که رفت هوا، همه داد زدند «الله اکبر». خدا را گواه میگیرم از توی هملتی که روی سرم بود، میشنیدم صدای اللهاکبرهای رزمندههای ایرانی را!
** برگشتم ترافیک ساختم. گفتم: «ذبیحی تانک دوم را هم بزن». موشک را شلیک کرد. تانکها زیاد بودند. تانک دوم رو هم زد. دوباره صدای اللهاکبر بچههای زمینی از خوشحالی بلند شد. اینجا دوباره من باید برمیگشتم و یک ترافیک جدید میساختم اما دلم نیامد. دیدم تانکها همه رو هستند.
گفتم: «ذبیح یه تانک دیگه رو هم بزن». حالا ذبیح سرش توی دوربین است. رفتم داخل آرایش تانکهای عراقی که به شکل یو انگلیسی بود. برق گلولههای عراقیها که داشتند ما را میزدند، میآمد. فریاد زدم ذبیح زود باش. گفت: «وایسا…وایسا…وایسا….» یعنی پروازت را ادامه بده.
یک مرتبه ذبیح گفت: «سومی هم خورد». تا گفت سومی خورد، من سریع برگشتم اما همان لحظه توی برگشتم من را زدند. با تانک تی 72 گذاشتند پشت سر من. همین که گلوله تانک آمد داخل کبری، من از موج انفجارش درجا بیهوش شدم. ملخها کنده شد و رفت روی آسمان. هلیکوپتر آتش گرفت و از آن بالا آمد روی زمین!
** من بیهوش شدم. یعنی در دنیا وجود ندارم. رفتهام. هرچه از اینجا به بعد میگویم نقل قول دوستانم است. رسکیو (rescue) میآید برای نجات ما. آن را هم میزنند. بچهها دست به دامان نیروهای زمینی میشوند. ظاهرا ششهفت نفر رزمنده بسیجی زیر آتش عراق با یک برانکارد به سمت هلیکوپتر متلاشیشده ما میآیند.
من 300 متری تانکهای عراقی خورده بودم زمین اما با نیروی خودی 800 متر فاصله داشتم. من را که پیدا میکنند، میگذارند توی برانکارد و به سمت خاکریز میبرند عقب، اما ذبیح را نمیبینند.
** حالا من سه مهره از مهرههای کمرم شکسته است، آرنج دست راستم ترکش خورده و جفت پاهایم دچار شکستگی شده است. مقصد اولم بیمارستان اهواز است و مقصد دوم بیمارستان نمازی شیراز.
آنجا من را یک ماه نگه میدارند والبته هفت ماه هم کمرم توی گچ میماند. به این صورت با عملیات رمضان، فیلم ما تمام میشود و من برای همیشه با پروازهای نظامی و عملیاتی خداحافظی میکنم.