به گزارش اصفهان زیبا؛ «در رو که باز کردم سراغ تو رو گرفت. چرا این هفته نیومده سر خاک من؟ مامان کجاس؟» گفتم: «یه ماچ بده تا بگم!» صورتش را جلو آورد. نمیدانم صورتش را بوسیدم یا نه؛ اما همین که گفتم تکیه شهدا دیگر حسین را جلوی رویم ندیدم.
اینها را اگر بابایش زنده بود برایمان تعریف میکرد؛ اما من از یک روز قبلش میگفتم. عروسی دخترمان بود. شوهرم چند وقت بود میگفت: «چرا اینقدر سر خاک حسین میری؟ همون شب جمعهها بسه»؛ اما من غیر از پنجشنبه و جمعهها، دوشنبهها هم میرفتم سر مزارش.
دلم طاقت نمیآورد. آخر به من سپرده بود. آن روز که داشتم برای آخرین بار از زیر قرآن ردش میکردم، جواب خداحافظیاش را که دادم، بیمقدمه گفت: «میگم… شب جمعهها یادت نره.» گفتم: «کجا؟» گفت: «شهدا»؛ خیلی از دوستانش شهید شده بودند. همیشه میرفتیم سر مزارشان.
پرسیدم: «برای کی؟» گفت: «برای من.» عصبانی شدم. کفشم را کندم و کوبیدم به سرش: «این چه حرف زشتیه که میزنی؟ تو باید بیای سر خاک من!» با لبخندی که روی لبش بود، گفت: «تو و من نداره که…».
دلم طاقت حرفش را نداشت؛ اما همان شد. هر بار از ظهر تا غروب سر مزارش بودم. به شوهرم میگفتم: «حسین از من خواسته! نمیتونم چشمبهراهیاش را تحمل کنم.»
پنجشنبه عروسی دخترم بود، گفتم: «ببین چطور شد؟ امروز بچهام چشمبهراه من مونده…».
توی این فکرها بودم که ماشین عروس نزدیک میدان شهدا خراب شد. همه پیاده شدند و راننده دستش به تعمیر بند شد. توی دلم گفتم: «ببین… خودش اسباب رفتن منو جور کرد!» بهشان گفتم: «من میرم شهدا سر مزار حسین و برمیگردم.»
آن روز هم گذشت. فردا که میخواستم بروم سر مزار، شوهرم گفت: «باز که میخوای بری…! خب دیروز رفتی!» گفتم: «چیکار کنم… این بچه از من خواسته!»
آن روز به خاطر حرف شوهرم نرفتم. شب که آن خواب را دید و برایم تعریف کرد، دلم روشن بود. دیگر تا روزی که زنده بود هر پنجشنبه و جمعه از من سراغ میگرفت که: «سر مزار حسین رفتی یا نه؟»
حسین برایم خیلی عزیز بود. نه اینکه بقیه نباشند؛ بازیگوشیهای کودکیاش شیرین بود. وقتی با خواهرهایش یکقلدوقل بازی میکرد، با جرزنیهای پسرانهاش صدای بچهها را درمیآورد. گاهی هم همبازی خالهبازیشان میشد. یک روز هم از سر بازیگوشی توی آب حوض افتاد. صدای جیغ وداد بچه بلند شد. وسط حوض فقط یک کله کوچک دیده میشد که بالا و پایین میرفت.
دست و پای خودم را گم کردم. یک لحظه فقط او را به صاحب اسمش قسم دادم. پدر شوهرم حسین را از آب کشید بیرون. سروته کرد. کمی حالش جا آمد؛ اما مجبور شدیم او را در بیمارستان بستری کنیم.
نوجوان که شد، علاقه به قرائت قرآن پیدا کرده بود. هر بار میرفت توی اتاق و صدایش را ضبط میکرد. این بار بازیگوشیهای خواهرها گل میکرد. تا دکمه ضبط را میزد و شور میگرفت، خواهرها سر به سرش میگذاشتند و او را میخنداندند. مجبور میشد دوباره ضبط کند.
مدرسه راهنمایی که رفت، آنقدر دوروبر کارهای پدر بود که میشد بفهمی غیرت کار پیدا کرده است. دستش به کارهای نسپرده پدر بود. دوست داشت روی او حساب کنند و دست راست پدرش باشد.
علاقهاش به رشته راه و ساختمان بود. هنرستان که رفت، دوران اوج انقلاب بود. بند راهپیماییهای انقلاب شد. بعد از آن هم کشیکهای کمیته شهری پا گرفت. میخواست دانشگاه را رشته راه و ساختمان بخواند؛ اما جنگ که شد، حرف دانشگاه را هم دیگر نزد و رفت جبهه.
پسر عمویش کمسن تر از او بود؛ اما زودتر از حسین جبهه رفته بود. هر وقت حرف او را میزد مثل آدمهایی بود که انگار از چیز مهمی جا مانده باشد. خیلی سعی میکردیم که راضیاش کنیم که نرود جبهه. یکبار رخبهرخ گفت: «من نروم جبهه، پس برادرم برود که زن دارد؟ یا کسی برود که بچه دارد؟»
اوایل رفتوآمدها به جبهه بذلهگویی و شوخی همیشگیاش را داشت. به یکی از دوستانش که توی کمیته و داخل شهر خدمت میکرد و هر بار میگفت «خوش به حال شما، چقدر لیاقت دارید که میرین خط مقدم»، گفته بود: «اینکه لیاقت نمیخواد… یه فتوکپی و دو تا عکس لازم داره…»
دوستانش میگفتند حالتهای روحی حسین بهوضوح تغییر پیدا کرده بود. کم حرف میزد. گاهی هم که برای مرخصی میآمد خانه، میدیدیم که توی خلوت خودش اشک میریزد. حال عجیبی پیدا کرده بود.
خواهر و برادرهایش درک درستی از این موضوع نداشتند؛ اما من و پدرش میفهمیدیم که حسین دارد اتفاقی معنوی را میگذراند. بیشتر وقتها دور و برش را خلوت میکردیم. بعد از آن بود که با پسری روبهرو بودیم که انگار قد یک دنیا بزرگ شده بود.
مرخصی که میآمد لباس چرکهایش را قایم میکرد تا خودش بشوید؛ اما من نمیخواستم آن چند روز وقتش به شستن بگذرد. وفتی لباسشستهها را روی بند میدید گلهمند میشد.
حالا که فکر میکنم میبینم همان موقع که لباسش را میشستم داشتم پسرم را برای روزی که ممکن است با شهادت تمام شود، آماده میکردم. چارهای نبود. راه رفتنی بود که داشتند میرفتند. اگر انقلاب نشده بود اصلا معلوم نبود آینده آنها چطور میشد.
جبهه برای رزمندهها یک جور رفت و آمد عادی شده بود؛ قسمتی از زندگی که اینها داشتند طی میکردند.
پسرعمویش که شهید شد، حرفهای حسین رنگ دیگری پیدا کرد. انگار حالا توی شهادت از او عقب مانده باشد، میگفت: «مصطفی لیاقت داشت که شهید شد؛ من چرا ندارم؟» شنیدن این حرفها برای یک مادر سخت است؛ برای مادری که هر بار رزمندهاش را از قرآن رد میکرد و چشمبهراه آمدنش بود؛ اما حرفهایی بود که باید میشنیدم.
داده بودم برایش کت و شلوار بدوزند. راضی نمیشد. میگفتم: «بالاخره یه جایی خبری میشه یا به مجلسی دعوت میشیم … لباس آماده داشته باشی بهتره… پیشمان که بودی میپوشی و مجلس میری.»
اما او میگفت: «نه بابا… جایی خبری نیست.» کت که آماده شد، تنش کرد و چرخی توی اتاق زد. ذوق مرا که دید، گفت: «راضی شدی؟ من فقط به خاطر تو چیزی نگفتم؛ وگرنه من که اصلا کت و شلوار نمیخواستم.» آن کت هم تا سالها دستنخورده توی کمد ماند.
چند وقتی بود که از او بی خبر بودیم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. غروب بود و برق هم نداشتیم. صدای بازشدن در آمد. دیدم حسین جلوی هال دارد یک دستی کفشش را میکَند. داشتم بال در میآوردم. آمدم سمتش و بغلش کردم. دیدم دستش را بسته. مجروح شده بود! یک لحظه حالم بد شد و تعادلم را از دست دادم. حسین سرم را توی بغلش گرفت. دلداریام داد: «چیزیم نیست به خدا!… چیزیم نیست.»
بعد از آن همه بیخبری، حالا با تن مجروح آمده بود. بدنش ضعیف شده بود و زخمش نیاز به رسیدگی داشت. زمستان بود و سرما بیداد میکرد. بخاری را توی یک اتاق برایش راه انداختیم که استراحت کند. همهاش میگفت: «باید برم…»
میگفتم: «اقلا بمون که خوب بشی!» جواب میداد: «جبهه نیرو میخواد. جوونا دست و پا دادن …اونوقت من بمونم خونه؟!»
همسایهای داشتیم که استوار ارتش بود. حال و روز حسین را دیده بود. به من گفت: «میخواید نذارم دیگه خط مقدم بره؟» حسین که حرفش را شنیده بود، صبر نکرد و با همان وضعیت دوباره برگشت جبهه.
برادرزادهاش که دنیا آمده بود، خیلی دلش برای او غنج میرفت. کتابی را همراه با یک هزار تومانی توی قنداقش گذاشته بود و عکس کوچکی از او گرفته بود که همیشه توی جیبش میگذاشت.
خودش هم دوست داشت ازدواج کند. هر چند وقت یکبار حرفش را میزدیم. به شوخی میگفتیم: «هنوز دو تا برادرت سر زندگی نرفتن که تو بخوای ازدواج کنی!»
او هم بلد بود چه بگوید: «توی جبهه یه سخنران برامون حرف زده که کوچیکترا آتیششون تندتره! خودتون امتحان کنید. سه تا کتری توی سه تا سایز بذارید روی آتیش. اونکه کوچکتره زودتر میجوشه! خود دانید! کوچیکترا زودتر از بزرگترا دست به کار بشید.»
در فکرش بودیم؛ اما چند وقت بعد خودش دیگر حرفی نزد. همسایهها هم آنقدر خاطرش را میخواستند که یکیشان در جواب اینکه گفته بودم هنوز جا نداریم برای ازدواج حسین، گفته بود: «پس من طبقه بالای خونهمون رو برای کی درست کردم؟ برای حسین آقا!»
مدتی بود که از او بیخبر بودیم. گاهی بیخبریها طولانی میشد؛ بهخصوص موقع عملیاتها. دیگر عادت کرده بودیم؛ اما این بار فرق میکرد. نگاه مردم جور دیگری شده بود. با چشم، انگار من را برانداز میکردند. سر تا پای خودم را نگاه میکردم که نکند چادرم را پشتورو سر کردهام یا کفشهایم را تابهتا پوشیدهام! چرا مردم اینجوری نگاهم میکنند؟
صبح یکی از روزها خبر زخمیشدنش را به ما دادند. گفتم: «راست نمیگید! حسینم شهید شده!» این حرف را در عین غم، باور داشتم؛ اما خدا چنان صبری داده بود که خودم به استقبال خبر رفته بودم. کار آنها آسانتر شده بود. هشت روز بود که از شهادت حسین خبر داشتند؛ ولی کسی نمیتوانست این خبر را بدهد! حتی اهل محل هم میدانستند.
دوستانش گفته بودند با ترکش خمپاره شهید شده است؛ بدون اینکه کار به مجروحیت و بیمارستان بکشد. شب قبلش به شوخی به دوستانش گفته بود: «دلم میخواد توی یهدم جون بدم.» به شوخی گفته بودند: «این برمیگرده به اونکه شربت شهادت رو چطوری به تو خورونده باشن!»
یکیشان پرسیده بود: «حالا برای چی تو یه لحظه؟» گفته بود: «شاید من نتونم امتحانم رو موقع مجروحیت درست پس بدم. شاید کفر بگم… شاید ناشکر باشم… من اینجور شهادتی میخواهم.»
شب قبلش عراقیها با قایق موتوری آمده بودند انتهای آبراه و چند تا پرچم خودشان را زده بودند نزدیک مقر بچههای ما. حسین که پرچمها را توی موضعمان دیده بود، غیرتش برنداشت. گفت: «باید پرچمشان را بزنیم!»
چارهای غیر از استفاده خمپاره نبود. باید گرا میدادند و میزدند. اما امکانات کم بود برای گرادادن. خمپاره نتیجهای نداشت و موضعشان برای دشمن شناسایی شد. شلیک توپ همهشان را زمینگیر کرد. وسط گرد و غبار پشت خاکریز، حسین دستش به پهلوی ترکش خوردهاش بود.
راوی: طلعت باقری، مادر شهید قصاب