به گزارش اصفهان زیبا؛ قطار از روی تپهای گذشت و از سر پیچی که در آنجا بود ناپدید شد. همیشه در همین لحظه دوباره ناامید میشد. خودش میفهمید که یک تَرَک به آن هزاران ترک قلبش اضافه میشد. دست خودش نبود. امیدش تمامشدنی نبود. نبودن قاسم برای همه عادی شده بود اما برای او نه.
۲۶ سال و سه ماه بود که عادی نشده بود. ناامیدنشدن او هم برای همه عادی شده بود، برای مسئول ایستگاه، برای خطنگهدار، برای حسن بقال و مشکاظم نانوا و علیآقای شیرفروش، برای کبری خانم همسایه دست راستی و عزیزآقا همسایه دست چپی، حتی برای آن چنار بزرگ وسط آبادی که هفتهای دو روز در راه ایستگاه زیرش مینشست تا نفسش بالا بیاید.
دروغ چرا؟! این آخری شاید هنوز به او عادت نکرده بود. یادش نمیآمد که چند سال است دیگر یک نفس نمیتواند از خانه تا ایستگاه بیاید. فقط میدانست که آن سالهای اول حتی میتوانست بدود تا ایستگاه! نه اینکه دیر کند تا مجبور شود بدود. همین که چادر سر میکرد به نیت قطار شنبه یا سهشنبه ولولهای در جانش میافتاد که این دفعه برمیگردد! این دفعه حتما در ایستگاه پیاده میشود.
این بود که اول تند میرفت، بعد که خانه مشتقی (آخرین خانه ده) را رد میکرد تا ایستگاه شروع میکرد به دویدن از شوقش. قطار میآمد. تکوتوک مسافری پیاده و سوار میشد و بعد راهش را میکشید و میرفت. میماند همانجا. دلش به برگشتن رضا نمیداد. میماند تا قطار از روی تپه بگذرد و از سرپیچ ناپدید نشود.
هر دفعه در همان لحظه یاد رفتن قاسمش میافتاد. آخرین بار که قاسم رفته بود هم ایستاده بود تا قطار برود و دیده نشود. بعد سنگین برگشته بود خانه. ۴۶ روز بیشتر طول نکشیده بود که خبر آورده بودند که از قاسمش هیچ خبری نیست. معلوم نبود اسیر شده یا شهید. اگر شهید شده یک متر قبرش کجاست تا برود سر آن شیون کند و دلش را خالی کند. اگر اسیر بوده چرا نیامد؟! اگر، اگر، اگر…
یک وقتها دلش را خوش میکرد. میگفت خدا را چه دیدی شاید دین و مذهبش را عوض کرده، رفته یک طرف دنیا سر و همسری به هم زده و دارد زندگیاش را میکند. تا این فکر به سرش میزد استغفراللهی میگفت و نرمی بین انگشت شصت و اشارهاش را گاز میگرفت. قاسمش اینقدر دین و ایمان قوی داشت که محال بود اینچنین کارهایی بکند.
یک شبهایی که تنهایی خیلی عذابش میداد، بیبرو برگرد کابوس میدید. میدید که قاسمش را در زندان عراق شکنجه میدهند. قلبش تکهتکه میشد. از فریاد خودش از خواب میپرید. یک قلپ آب میخورد و هفت تا «بسمالله» میگفت و به خودش فوت میکرد. مطمئن بود که قاسمش را اینطور شهید نکردهاند.
-ننه منظر! بیا سوارشو پیاده برنگرد.
گوشهایش را تیز کرد. اصغرآقا بود که صدایش میکرد. یکی دو سالی بود که پسرش سرباز بود و هر وقت برای مرخصی میآمد، اصغر با نیسان میآمد دنبالش. برای جوان بیست ساله راهی نبود از ایستگاه تا ده، اما اصغر همین یکدانه بچه را بیشتر نداشت. از همان بچگی لوسش کرده بود. مثل قاسم خودش که یکدانه بود. اما قاسم او کجا و جوانهای این دوره زمانه کجا!
قاسمش ده سال بیشتر نداشت که یتیم شد. مگر خودش چند سالش بود؟! یک زن جوان سی ساله. سر آن یک تکه زمینی که داشتند دوتایی جان میکندند تا روزیِ یک سالهشان را در بیاورند و دستشان جلوی کسی دراز نباشد. همان بود که یک عمر سرافراز زندگی کرده بود. احترام صدتا مرد را در روستا داشت. بعد از قاسم هم تا رمق داشت خودش را روی زمین سرگرم میکرد. تا اینکه جانی به پایش نماند. زمین را داد اجاره.
خرجش در میآمد. مگر یک پیرزن با چقدر نان سیر میشود. جان که از پاهایش رفت، مجبور شد عصا دست بگیرد. این یکی را خوب یادش بود. صبح زمستان سه سال پیش بود. اولین شنبه بعد از شب چله که آمده بود ایستگاه. نشسته بود روی سکو تا قطار از منظرش خارج شود. آمده بود بلند شود؛ اما هرچه کرده بود نتوانسته بود. انگار که زانوانش دیگر استخوان نداشتند.
آقای اسماعیلی مسئول خط را صدا کرده بود. آمده بود زیر بغلش را گرفته و به زور بلندش کرده بود. از آن روز به بعد بدون عصا نتوانسته بود قدم از قدم بردارد. دکترها میگفتند آرتروز شدید دارد. باید عمل کند. حتی کبری خانم آمده بود جان قاسم قسمش داد بود که بعد از عمل پرستاریاش را میکند و غصه تنهاییاش را نخورد. اما خودش میدانست که درد زانوانش به خاطر این حرفها نیست.
مال همین قلب ترک خوردهاش است که دیگر خیلی هم خوب کار نمیکند. قلب همهکاره بدن است. خوب نباشد هیچ جای آدم خوب نیست. حالا از پا شروع شده تا بیاید بالا. نَقل جان است که میگویند از پا در میآید تا برسد به سینه و قلب. این مدت یک وقتهایی قلبش تیر میکشید. اوایل زود رها میکرد اما جدیدا نه. درد میکرد و تیر میکشید. نه دکتر رفته بود و نه به کسی گفته بود. میدانست ترکهای روی قلب کار خودش را کرده است.
نشسته بود روی نیمکت آهنی ایستگاه. چادر نو سورمهای را از بقچه درآورده بود و پوشیده بود، همان که کبری خانم از کربلا برایش سوغات آورده بود. شنبه بود یا سهشنبه؟! نمیدانست! به عصایش تکیه داده بود و چشمش به راه بود تا قطار برسد. قلبش تیر کشید، شدیدتر از دفعات قبل. انگار سینهاش سنگین شد. بعد یک دفعه درد تمام شد. احساس کرد تمام ترکهای قلبش دیگر خوب شدهاند و قلبش دارد مثل ساعت بزرگ و گرد ایستگاه منظم کار میکند.
سوت قطار سرخوشیاش را تمام کرد. بدون تأخیر رسیده بود رأس ساعت 3. مثل همیشه پنج دقیقه توقف کرد و بعد رفت. از روی عادت نگاهش را به رد قطار دوخت. منتظر بود تا قطار از منظرش ناپدید شود که گرمایی را روی دستانش حس کرد. چشم از قطار برداشت و سر برگرداند. خودش بود، قاسمش.
با همان لباس خاکیرنگی که رفته بود. زانو زده بود در مقابلش. دستانش را محکم گرفته بود و میبوسید. منظر خم شد و شروع کرد به بوییدن موهای قاسم، بوی گلاب میداد و خاک.
-آمدی مادر؟!
قاسم سرش را که از دستان مادر بلند کرد منظر تازه قیافه پسرش را دید. فرقی نکرده بود. به خال کنار بینیاش دست کشید، همان که خودش هم داشت. ابروهای پرپشت و مشکیاش که به خدابیامرز پدرش رفته بود را بوسید.
– اومدم دنبالت. دیگه نمیخواد منتظر باشی.
منظر بلند شد بیعصا. راحت راه میرفت، دست در دست قاسمش.
اولین نفر کبری خانم رفته بود بالای سرش. دیده بود ساعت از 2 گذشته و پیرزن نیامده بیرون تا برود ایستگاه قطار. چادر نو سورمهای را خودش از بقچه داخل صندوق درآورده بود و کشیده بود رویش. دکتر را که صدا کردند گفت که احتمالا حدود ساعت ۳ سکته کرده و همانجا تمام. از آن روز به بعد کسی در ایستگاه قطار منتظر نبود.